داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «رولت روسی»

هفته قبل
الیاس صبح روز دوشنبه با خماری شدید از کنیاک خیابان های مستقیم و طولانی بلوار 26 را رکاب می زد و در این فکر بود که خیلی افسرده است و اگر به اندازه دیشب جرات داشت می توانست به پیشنهاد وسوسه انگیز صورت سنگی جواب بله بدهد که با ولع که فقط در زمان گاز زدن پیاپی هات داگش دیده می شد و هیچ خنده، غم و ذوقی در زمان صحبتش دیده نمی شد و به همین خاطر بود که به او صورت سنگی می گفتند. آنقدر که اسم واقعی او را فراموش کرده بودند.
تمام خیابون ۲۶ به این اسم او را می شناختند، صورت سنگی. گه گاهی هم کله گنده هایی که پای میز پوکر، بلک جک و یا رولت روسی جیب و مغزشان خالی می شد بهش می گفتند، مردی که پای گیشه قمارهای اسب و فوتبال از بیکاری باسنش را می خارونه.
یک شنبه شب ها که صورت سنگی و الیاس و یاسمین عادت به خرمست کردن تو کوچه بارها داشتن. صورت سنگی بهش گفته بود مطمئن باش که نه تو از پستچی بودن و نه یاسمین با روسپی گری و نه من با قمارهای کوچیک پولدار میشیم.
یاسمین از اینکه کسی به او یادآوری کند شغل او چیست به شدت متنفر بود، تف روی زمین انداخت و گفت : می دونی از این حرف خوشم نمیاد و علاقه ای به پولدار شدن هم ندارم.
اما الیاس به این شکل فکر نمیکرد و گفت : اما من می خواهم، حداقل اونقدری که کل روز رو به خاطره ۴۰ دالر کل این شهر لعنتی را رکاب نزنم و اونقدر که تو مجبور به روسپی گری نباشی.
یاسمین اینبار عصبانی تر گفته بود که : لعنتی های حرومزاده نمیشه یک امشب مستی من رو خراب نکنین؟ و بعد از اینکه شلوارک جینش را بالا کشید و سر زانوهایش که خاکی شده بود را پاک کرد، گفت: شاید چاره ای نیست و باید همینطور که به این کار عادت کردم به این کلمه هم عادت کنم.
الیاس دستش را دور شانه ی یاسمین حلقه کرد و پس فشار اندکی به بازوهای لاغر یاسمین رو به صورت سنگی کرد و گفت: پیشنهادت چیه؟ صورت سنگی هم مثل هم یشه که انگار عادتش بود حتی برای مسئله های کوچک هم مقدمه چینی کند گفت: تو، تو جنگ سوریه بودی و گلوله هم خوردی. یعنی می خوام بگم که مثال تجربه های عجیبی داشتی.
یاسمین از الیاس زودتر گفت: خب؟
شاید به این خاطر بود که صورت سنگی را بیشتر می شناخت و می دانست که او هیچ وقت حرف نمی زند مگر اینکه سود خودش را از قبل کنار گذاشته باشد. الیاس بدون توجه به جمله قبلی دوباره تکرار کرد:
– پیشنهادت چیه؟
صورت سنگی چشمان وزغی اش درشت تر شد و به مدت طولانی سکوت کرد انگار جز فکری که در سرش می پیچد هیچ صدایی را نمی شنید.
حتی صدای رقاصه هایی که همراه با آواز، هم مشتریان داخل سالن را همراهی می کردند و هم با چشم دنبال مشتری های جدیدتری بودند.
نورهای نامنظمی که زمین کوچه بار را تاریک و روشن می کردند هم امکان تمرکز او را به نقطه ای از زمین که عادت همیشه فکر کردن و حتی دروغ گفتنش بود، گرفته بود.
و بعد از تکرار دوبار کلمه ببین ادامه داد : ببین ما هم رو خوب می شناسیم و فکر نمی کنم فلک زده تر از ما سه تا تو این شهر وجود داشته باشه.
ما بدبخت نیستم بلکه فلک زده ایم و این بدتره چون مرز بین خوش بختی و بدبختی رو تعیین میکنه. کافیه که فقط یکم تلاش کنیم تا این مرز رو جا به جا کنیم.
یاسمین که به سختی نوار دور پاکت سیگارش را پیدا کرده بود که یکم به ظاهر خودش را آروم تر کنه گفت: آره، منم از این شهر خسته شدم باید بریم یک جای دیگه.
صورت سنگی به سرعت گفت: منظور من این نبود، ما از اینجا نمیریم، ما اینجا رو برای خودمون درست میکنیم.
و الیاس اینجا با صدای بلند تر گفت: اگر قرار باشه تو یک کلمه منظورت رو بگی، چی میگی؟
صورت سنگی گفت: رولت روسی. سکوتی طولانی فضا را در برگرفت و الیاس به آرامی گفت: خودت چرا اینکار رو نمیکنی؟
صورت سنگی گفت: چون من پول دارم و تو عادت به نمردن داری.
صدای بوق مداوم تراموا که درست به اندازه ی پنج سانتی متری از جلوی چرخ الیاس رد می شد ریشه افکارش را پاره کرد. و یک  پیرمرد را در کنار خودش دید که انگار هیچ احمقی احمق تر از او ندیده بود به الیاس زل زده بود.
الیاس به چراغ قرمز تراموا خیره شد و در طول زمانی که تراموا از جلوی او رد می شد در این فکر بود که شاید واقعا در نمردن استاد باشد.
دیروز یاسمین در حالیکه مشغول شاشیدن بود یک هو به ذهنش رسید تا آینه جیبی کنار دست شور که فاصله زیادی تا توالت نداشت را بردارد و خودش را برانداز کند.
چشم راستش که پوست زیرش کمی جمع شده بود و در نگاه اول توجه هر کسی را به خودش جلب می کرد، مثل همیشه آزارش داد. به خصوص اگر این بد فرمی در سری باشد که شکل غیرعادی داشت، انگار که چند نفر با چوب توی سرش زده اند و اصلا به همین خاطر بود که به غیر از خانه همیشه موهای خرمایی رنگش را باز می کرد تا این بد فرمی کمتر آزارش بدهد.
و این حرکات تکراری ترین حالتی بود که یاسمین اغلب انجام می داد. و با خودش میگفت: کاش لااقل یک روسپی زیبا بودم.
البته این جمله را هیچ کس جز خود او نشنیده بود. حتی زمانی که خیلی مست بود.
جدا از آینه دست گرفتن، یاسمین عادت به این داشت که هر روز یک مدل و مانکن را از اینستاگرام پیدا کند و جزئیات خودش را با او مقایسه کند و در آخر به این نتیجه برسد که من هم اگر چشم راستم این مشکل کوچک را نداشت از تو به مراتب زیباتر و خوش اندام تر بودم.
البته که فقط به نظر خودش این مشکل کوچک به نظر می رسید!
صدای زنگ و کوبیدن در که با یک دست در می زدند و با دست دیگر زنگ را فشار می داد. شبیه متین بد دهن بود. صاحب خانه یاسمین و کل آپارتمان شماره ۳۱ که بیشتر شبیه گدا خانه ها و یا خانه مفنگی هایی بود که فقط شب ها برای خوابیدن به آنجا می آمدند.
هرچه که بود برای متین بد دهن مثل یک گاو شیرده بود و یک سرمایه تمام نشدنی در آخر هر ماه و برای یاسمین هم یک ویلای مجلل.
یاسمین که اصلا عادت به هل کردن نداشت با آرامش خودش را پاک کرد. کیف کوچکش را برداشت و آرام آرام به سمت در رفت.
کار همیشگی اش بود که متین را عصبانی تر کند. مردی که از فحش دادن به زن ها هم شرمش نمی آمد و یاسمین هم از فحشی بدش نمی آمد البته به جز جنده که فحش به حساب نمی آمد، چون شغلش بود.
به محض اینکه در را باز کرد، الیاس بدون سلام کردن وارد خانه شد و روی صندلی تک نفره کنار پنجره نشست.
و یاسمین بعد از بستن در با تعجب گفت: بفرما تو!
الیاس بدون توجه به یاسمین روی صندلی نشسته بود و کمرش را کمی به سمت جلو و پایین ولو کرده بود و با سر انگشتان دست راستش به لبه صندلی، پشت سرهم ضربه می زد.
یاسمین به مدت کوتاهی دوباره پرسید: فکر می کردم الان باید سرکار باشی.
تعداد ضربه های الیاس به لبه صندلی بیشتر شده بود.
یاسمین اینبار بلندتر فریاد زد: جواب منو می دی یا نه؟
الیاس نفس عمیقی کشید و گفت: حقیقتش اینه که من از اینجوری زندگی کردن خسته شدم. یاسمین کیف از دستش افتاد و به آرامی گفت: تو که جدی نیستی؟
الیاس که صورتش مثل گچ سفید شده بود و دستانش کمی می لرزید گفت: این قیافه آدمی هست که داره شوخی میکنه؟
یاسمین دو دست الیاس که سرد شده بودند را فشرد و گفت: به نظر حرف های صورت سنگی تا کجاش درست بود؟
الیاس چشمانش را بست و گفت: همه جاش. یاسمین با حالتی که هم میخواست الیاس را منصرف کند و هم دلخوری خودش را نشان بدهد گفت: تو که تصمیمت رو گرفتی چرا اینجا اومدی، مگه حرف های من مهمه برات؟
الیاس گفت: من برای حرف زدن و نظر خواستن نیومدم، برای پول اومدم. صورت سنگی ۶۰۰ هزار دلار تمومه سرمایه مغازه اشه. ما صد هزار تا کم داریم.
یاسمین آهی کشید و گفت: پس این امکان وجود داره که نشه! چون من یکی حاضر به دادن حتی ۱/۱۰ این پول هم نیستم.
الیاس به سرعت از جایش بلند شد و گفت: روزی که داداش نامردت سر قمار تو را باخت این من بودم که تو را نجاتت دادم. روزایی که برای جای خواب مفتی روسپی گری میکردی بازم من بودم که یک ماه فحش خواهر و مادر دادن متین بد دهن رو تحمل کردم. شبایی که از خر مستی استفراغ هایت گند زده بود به کل هیکلت بازم من بودم که برات دست و پا شدم.
تو روزی که من به پول احتیاج دارم و مطمئن ترین جایی را که داشتم و اومدم. تو به من جواب رد می دی ؟
یاسمین دست های الیاس را محکم تر گرفت و در حالیکه گریه می کرد و حرف هایش به سختی فهمیده می شد گفت: برای همین نمیخواهم پول بدم و کسی بهت پول بده، چون دیگه کسی نمیاد که این جوری هوای من رو داشته باشه. کسای زیادی میان اما فقط شب ها. منم خسته شدم، منم از این روال زندگی کردن تو خسته ام. کار، پول، خواب.
اما پول یک روزی میاد، الیاس ما باید صبر کنیم.
من این پول رو بهت میدم. قرض میکنم و بیشتر هم می دم. اما باهاش کار کن.
الیاس بلند تر داد زد: چند سال باید کار کنم که بشه ۱و نیم میلیون دلار؟ چه تضمینی داره که شکست نخورم؟ چه تضمینی داره که شکست بخورم و بلند شم؟
خوبی رولت همینه، اصلا زندگی باید همین طور باشه که وقتی شکست خوردی دیگه راهی برای بلند شدن نداشته باشی.
آدم ها باهم فرق دارن چون جیب شون فرق داره. اون بابای دیوثی که پشت میز اداره با اسم باباش پز میده اگه صد هزار دلار زمین بخوره به تخمشم نیست اما من باید ۱سال کار کنم که سود اون پول رو برگردونم. پس برای ما فرق داره، من اگه زمین خوردم دوست ندارم دیگه بلند شم.
یاسمین به آرامی گفت: اگه تو زمین بخوری، من دو بار زمین می خورم الیاس از چی مطمئنی که می خواهی اینکار را انجام بدی؟
الیاس بعد از نگاهی طولانی به بیرون از پنجره و نگاهی عمیق به چراغ قرمز گفت: من تو نمردن استادم. همین قدر به خودم اعتماد دارم که روبروی مرگ وا میستم و میگم امروز نمی میرم!
***
امروز مثل همه ی کارهای صورت سنگی، هات داگ خوردنش هم مرموز بود، هیچ کس نمی دانست چرا و چطور روزی ۴ عدد هات داگ را می خورد. و چطور تا الان زنده مانده.
حتی این امکان هم وجود دارد مغازه پیر مرد هات داگ فروش، صبح زود کرکره مغازه را بخاطر صورت سنگی بالا می کشد.
صورت سنگی نه می خندید. نه حرکات منظم پلک زدنش تغییری کرده بود. اما مثل هم یشه مشغول خاراندن جای خالی گوش راستش بود که بخاطر بد قولی در شرط بندی بریده شده بود.
صورت سنگی ترجیح داده بود که گوشش را ببرند تا اینکه حتی یک سنت بابت باخت در شرط بندی بدهد. شاید تنها هزینه ای پرداخت میکرد فقط برای هات داگ بود!
به گوش سمت چپش فکر می کرد و حتی دو گلوله روی مغزش اما به باخت هرگز.
به مادرش فکر کرد؛ که به او گفته بود من اگر ببازمم باز هم تو برنده ای مادر. نمیزارم که زمین بخوری! و سند مغازه را دست مادرش داد و چهار تیکه کاغذ را به جای سند اصلی رو ی میز رولت گذاشته بود به بهانه فروخته نشدن مغازه.
و مادرش را بوسید، خندید و رفت. صورت سنگی خندید! حتی صورت سنگی ها پیش مادرشان دیگر صورت سنگی نیستند.
شکل رفتن امروزش با همه ی روزها فرق داشت، امروز ادای آدم های خونسرد را درمی آورد.
تفنگ روی شقیقه الیاس، قطعا سه نفر را می کشت. صدای شلیک گلوله از اتاق کناری که صورت سنگی در آن نشسته بود، شنیده شد. گلوله های امروز هیچ کدوم بدون تلفات نبودند. دست های صورت سنگی لرزید و دست چپش را روی سر و چشمانش گذاشت. هات داگ ها روی میز بودند حتی بدون زدن یک گاز!

***
الان
_هوا گرم بود! خیلی گرم آنقدر که سگ ها دیوانه شده بودن یادمه عموم اون روز کشیک می داد. و من داشتم درست پنج قدم اون طرف تر زرد آلو می خوردم.
مرد که پوست تقریبا تیره ای داشت لبخند زشتی زد. از آن لبخند هایی که آدم ترجیح می دهد همیشه طرف را غمگین ببیند و بعد از چرخوندن چند بار فشنگدان اسلحه گفت: تیر درست به پیشانی عموم خورد و با اسلحه چند بار به پیشانی اش اشاره کرد و ادامه داد.
_از همون ۵ سالگی احساس می کردم از مرده و مرگ نمی ترسم.
میدونی آدم وقتی میمیره مثل اینکه خواب باشه هیچ آدمی و هیچ خطری اطرافت را از جانب تو تهدید نمی کنه. همونقدر راحت.
مرد میانسالی که از کشیدن بیش از حد سیگار سبیل بلند جلوی لبش از سفیدی به زردی زده بود شمرده شمرده گفت: اون وقت تو چیکار کردی؟
الیاس که خودش از الکلی های معروف خیابان ۲۶ بود احساس کرد از بوی عرق و یا الکل خالصی که پیرمرد خورده بود دارد از سردرد می میرد. ناخودآگاه چشمانش را محکم بست و سپس باز کرد و رو به بالاکشید و صندلی اش را کمی از مرد میانسال دور کرد و به سمت مرد سیاه پوست برد.
مردی که پوست تیره ای داشت گفت: هی چی! نشستم و زردآلومو خورم.
اون موقع سن و سالی نداشتم و فقط همین تصویرهاست که یادم میاد.
زردآلو، فشنگ وسط پیشانی عموم، گشتن جیب مرده هایی که پدرم مجبور می کرد از توشون پول پیدا کنیم و مادرم.
مادرمو هیچ وقت یادم نمیاد. اما فکر میکنم صداش خیلی قشنگ بوده.
چون بعضی شب ها که میخوام بخوابم؛ یک صدایی میاد تو گوشم و برام لالایی میخونه و میگه: یک روز هم دیگر رو می بینیم. اون روز همه چی تموم میشه و با افتخار میگم این پسر منه!
مرد میانسال به آرامی دستش را از بالای پیشانی تا پایین صورت کشیده اش کشید و با همان لحن گفت: اگه سخنرانی ات تموم شد بچپون اون لعنتی را که کار داریم. نمیخام وقتی ۳ میلیون دلار را میگیرم خمار باشم.
می خواهم ۵۰۰ هزار دلار رو بگیرم و راحت تو بهتر ین هتل، بغل خوشگل ترین روسپی بخوابم و بخورم، تا زمانی که پولم تموم بشه و بمیرم یا یکی مثل اون چاقالو پیدا بشه و پول بده و دوباره بازی کنم.
واسه من چه فرقی میکنه که پشت میز بار از خماری یا نئشگی بمیرم یا پشت میز رولت از خستگی.
عموت رو هم خدا بیامرزه، ما همه میمیریم فقط نمیدونم واسه چی؟
و بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد و پشت سرهم گفت: بچپون و بمیر، بچپون و بمیر.
مرد که پوست تیره ای دشت به آرامی گفت: میچپونم پیر سگ اما من آینده ام را دیدم و میدونم که اینجا نمیمیرم و ماشه اسلحه را قبل از واژه م را کامل کند، کشید.
قسمت زیادی از خون مغز سر مرد روی الیاس که کنارش نشسته بود ریخت و قسمتی هم روی دست مرد میانسال.
مرد میانسال با پیراهن مردی که چهره تیره ای داشت اسلحه را پاک کرد و بعد از تفی که روی مرد انداخت گفت: دنیا پره از گنده گوزایی مثل توان که به خودشون قول دادن نمیرن.
الیاس بیشتر از اینکه از خون مرد سیاه پوست ترسیده باشد از جمله آخر پیرمرد ترسیده بود و با دستپاچگی گفت: این خوب نیست رو مرده تف بندازی.
پیرمرد خندید و گفت: باشه پس روی جسد تو می شاشم. و بعد از چند بار چرخاندن اسلحه بلند شد و گفت: من عادت به سخنرانی ندارم و از همون اول دوست داشتم کلک همه چیز رو زود بکنم.
این دنیا واسه آشغال کله هایی مثل ما باید زود رد بشه. طبق طاسی که اول بازی انداختیم نوبت منه. با همان چشم های ریز بازش تفنگ را توی دهنش گذاشت و شلیک کرد.
بدون اینکه تفنگ را از دهنش در بیاورد جلوی الیاس نشست و آوای نامفهوم؛ ها ها، هی هی را تکرار کرد. و سپس اسلحه را محکم روی میز زد و گفت: می تونی شلیک نکنی اون کاغذ پاره ه‌ات رو برداری و بری من با کمتر از ۵۰۰ دلار هم کارم راه میفته!
الیاس به اسلحه ای که پیرمرد روی سطل شیشه میچرخوند نگاه کرد و گفت: تکلیف اون ۴۰۰ دلار چی میشه؟
پیرمرد خندید و گفت: اون همون کمتر از ۵۰۰ هزار دلاریه که کارم باهاش راه میفته.
الیاس به تمام روزهایی که رکاب میزد فکر میکرد، شاید رکاب زدن آنقدر هم سخت نبود. شاید فحش های متین بد دهن هم آنقدر رکیک نبود، حداقل نه وقتی که لول اسلحه را به سمت خودش می دید. شاید روسپی گری و قمار کم زدن هم آنقدر که به نظر می آید خفت آور نباشد.
بوی خون مرد سیاه پوست کل اتاق را پر کرده بود و الیاس بعد از مدتی طولانی دوباره خودش را در جنگ دید. الیاس اسلحه را برداشت و گفت: من با دست خالی نه که نخوام. نمی تونم از اینجا برم.
پیرمرد سری تکون داد و گفت: یعنی شاشیدن روی جسدت رو انتخاب میکنی؟
الیاس شروع به چرخوندن فشنگدان کرد و گفت: شاید آره، اما یک چیزی رو می خوام بهت بگم.
پیرمرد گفت: بنال الیاس قبل از اینکه پیرمرد حرفش را تمام کند گفت: میدونستی بوی خون ها با هم فرق دارن؟ میدونستی بوی اون آدمی که کشته میشه با آدمی که خودش رو میکشه فرق دارد؟
پیرمرد گفت: حرف های مسخره نزن چرا می خواهی آدم رو تو این لحظات هیجان انگیز احساس کنی؟
تیری که از تفنگ اومد بیرون و خونی که ریخته شد دیگه تموم. فرقی نداره رولت باشه یا تو میدون جنگ. چی از انسان مهمتره؟
الیاس اسلحه رو نگه داشت و گفت : اگر مهمه پس چرا اینجایی؟
پیرمرد درحالی که به جسد مرد سیاه پوست زل زده بود گفت: مهم نیست نه به خاطر اینکه دلیل های مردنم زیاده مهمه چون یک دلیل هم برای زنده بودن ندارم، حتی روزهای بدم دیگه برام هیجان انگیز نیست، خوب و بدم همه تکرار روزها و لحظه ها شدن.
_هی پسر خیلی ترسیدم، سیگار داری؟
_ منم. آره.
سیگارش را آرام روی میز گذاشت، خندید و با همان حالت گفت: برات جالب نیست نیم ساعت بعد فقط یک کدوممون سیگار را می بینیم؟
پیرمرد پک عمیقی زد و گفت: شروع کن.
الیاس چشمانش را بست و شلیک کرد زنبورک اسلحه در فاصله ۳،۴ میلیمتری پشت گلوله گیر کرده بود. چیزی که از فاصله دور مشخص بود، هم خوش شانسی الیاس و هم گلوله جلوی زنبورک.
پیرمرد تف غلیظی روی زمین انداخت و گفت : ای حرومزاده خوش شانس. خدایا فقط کافی بود یه هول کوچ یک به اون زنبورک لعنتیت میدادی، پسر کاغذاتو بردار و برو هیچ اسلحه ای دوبار گیر نمیکنه.
الیاس بدون توجه به پیرمرد دندان هایش را فشرد به طوری که دماغش خیلی ریز و جمع شده بود و از تکان خوردن شانه هایش میشد حدس زد دارد گریه می کند. اما بدون اشک! صدای رد شدن شلیک گلوله خالی قلب الیاس را برای یک لحظه نگه داشت و صدای ماشه اسلحه که هیچ گلوله ای را شلیک نکرده بود، بلندترین صدایی بود که تا به حال شنیده بود.
پیرمرد سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: تبریک زنده موندی.
الیاس بدون اینکه سرش را بلند کند اما جوری که فهمیده می شد گریه میکند گفت: لعنتی!
_ لعنتی هزارتا تو بردار و گورتو گم کن.
پیرمرد بلندتر خندید و گفت: یعنی همون جوری که اومدم، برگردم هیچ وقت این کار را نمی کنم. احمق! من یک گلوله شلیک کردم و قیمتش ۱ میلیون دلاره! تو می تونی پول تو برداری و بری!
الیاس گفت: میدونی که منم دست خالی نمیرم.
پیرمرد اسلحه را همان جای قبلی گذاشت و گفت: باشه نرو اما سهم تو فقط یک گلوله تو مغزته و اسلحه را شلیک کرد.
الیاس متوجه خون‌هایی که از پیرمرد روی صورتش را قرمز کرده بود، نشد اما دید که پیرمرد با صورت و جایی درست کنار پاکت سیگار و روی سطح شیشه ای فرود آمد.
الیاس پیرمرد را از روی خرده شیشه ها بلند کرد و روی صندلی روبرویی مرد سیاه پوست نشاند. وقتی به صورت پیرمرد نگاه می کرد، مشخص بود که الیاس هنوز دارد گریه میکند در حالی که پیرمرد مرده لبخند ریزی روی صورتش داشت.

2 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی هزاره
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx