داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «عکس»

جعفر کنار پنجره رفت و قرقره نخی که دستش بود را پرت کرد توی حیاط، مریم روسری اش را از روی بالشت برداشت و سرش کرد و سمت پنجره رفت.
– چه کار میکنی، جعفر چرا قرقره نخ را پرت کردی؟ آن مال مادر جان است، اگر بفهمد عصبانی میشود.
مادر توی حیاط بود و لباس ها را توی تشت فشار می داد، کف به هر طرف می پاشید، لباس قرمز رنگی را از توی تشت درآورد و چلاند، قرقره نخ افتاده بود وسط لباس‌هایی که مادر آبشان را گرفته بود ولی مادر اصلاً متوجه قرقره نشده بود.
جعفر پله‌ها را یکی دو تا به طرف حیاط رفت، و قرقره نخ را برداشت.
مادر گفت: چه میکنی جعفر، مگر اینجا جای بازی است؟ قرقره نخ دست تو چه میکند؟ بلایم در پستان که شما اینقدر شوخ شدین که به هر چی کار دارین.
در حیاط باز بود، دوچرخه‌ای وارد شد، پسر ده ساله ای دسته های دوچرخه را گرفته و آن را به داخل هل داد.
مادر گفت: پرده را پس نکن او بچه، چی میکنی فرهاد، سرم لوچ است.
مریم به سمت در حیاط رفت و پرده آن را پایین کشید و در حیاط را بست.
فرهاد داد زد: جعفر، جعفر، بریم دوچرخه سواری.
مریم به فرهاد گفت: میبینی که دارد کارتون نگاه می کند!
و رفت توی زیرزمین، کارتون دوقلوهای افسانه‌ای بود.
مادر از توی حمام داد زد، همان آبگرمکن را روشن کنید آب سرد شده. مریم آبگرمکن را روشن کرد. فرهاد جلوی پنجره زیر زمین نشسته بود، صورتش را چسبانده بود به شیشۀ پنجره، دستش را که کشید روی آن صدای قرج قرج بلند شد
گفت: این کارتون بدرد نخور است، بیا برویم دوچرخه سواری.
مادر که آخرین لباس‌ها را آبکشی میکرد، گفت: فرهاد برو جعفر با تو نمی‌آید.
ناگهان از توی کوچه صدای جیغی آمد، مادر گفت: چی گپ شد!؟ او بچه برو سیل کن چی شده؟
فرهاد دوچرخه‌اش را از کنار دیوار برداشت و به سمت کوچه دوید. فرهاد جیغ بلندی کشید، از توی کوچه صدای شیون و فریاد می آمد، مادر شیر آب را قطع کرد و پرده جلوی حیاط را روی سرش کشید. در را کمی نیمه باز کرد و گفت: مادر فرهاد چی شده چرا اونجا جمع شدین؟
فرهاد گریه میکرد.
مرد چاقی که حالا دورش جمعیت جمع شده بود، دیگر نفس نمی‌کشید، موهایش روی صورتش افتاده بود، مادر فرهاد او را در آغوش میکشید و گریه میکرد، مادر رفت سمت در زیر زمین و چادرش را برداشت، مریم گفت: مادر توی کوچه چه خبره؟
مادر گفت: نمیدانم به نظرم اتفاقی برای بابای فرهاد افتاده، شما توی کوچه نیاین.
مادر رفت سمت کوچه، مریم هم از دنبالش رفت، در را باز کرد و به جمعیت نگاه میکرد، مادر جلو رفته بود گریه میکرد، آمبولانس وارد کوچه شد و مامورین آن پیاده شدند و جسد بی جان پدر فرهاد را به سمت آمبولانس بردند.
شب بود، مادر توی آشپزخانه غذا را هم میزد و خیره شده بود به دیوار روبه‌رویش، مریم هم آهسته لیوانها را توی سینی می چید و داخلشان دوغ میریخت، مادر اشک از چشمانش سر خورد و ریخت توی قابلمه آبگوشت، با نوك انگشتانش اشک‌هایش را پاك کرد. مریم صدای آهنگ مورد علاقه‌اش را بلند کرده بود. مادر گفت : صدا را کم کن، میشنوند. همسایه مرده دار است، تو آهنگ ماندی دختر بی فکر.
مریم صدای ضبط را کم کرد، مادر ادامه داد : ای جان خورها نمی فهمید شهادت هم هست، اگر بلایی سرمان نیاید، خدا رحم کند.
جعفر که با عروسک پلاستیکی‌اش ور می رفت و گوش آن را میکشید، گفت: مادر! بابای فرهاد آهنگ گذاشته که مرده؟
مادر قابلمه را کنار سفره گذاشت و گفت: این حرف‌ها چیه که میزنی؟
و بعد رو به مریم گفت: مریم برو یک سطل ماست از آقا رضا بخر.
مریم در حیاط را باز کرد، یک عکس از جوانی‌های بابای فرهاد که روی بنر قدنما زده شده بود، خودنمایی میکرد، مریم میترسید به آن نگاه کند، سرش را پایین گرفت و به انتهای کوچه دوید. توی مغازه آقا رضا هم عکس بابای فرهاد را چسبانده بودند، عکس کارت ترحیم بود.
آقا رضا ماست نداشت، مریم مجبور شد به سوپر سر خیابان برود. همینطور که جلو میرفت میدید همه مغازه‌ها عکس بابای فرهاد را چسبانده‌اند، مریم میترسید، سرش را پایین گرفت و سطل ماست را محکم توی دستش گرفت، به کوچۀ خودشان که رسید بابای فرهاد همان روبرو بود، مریم به موزاییک‌ها نگاه میکرد، زنگ در خانه‌شان را فشرد، کارت ترحیم بابای فرهاد لای در بود مریم روی کارت را خواند یک کارت ترحیم مشابه همین روی پارچه سیاهی که بالای در خانۀ فرهاد زده بودند، دیده میشد. مریم دیگر نمیتوانست از خانه‌شان بیرون بیاید.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx