از آن روز سالها میگذرد. اما، یاد آن روزها، شعله ی کوچکی را در من زنده نگاه داشته تا گرمابخش وجودم باشد. دیگر حتی تغییر رنگ آسمان هم برایم مفهوم خاصی ندارد. اگر من پرنده بودم، میتوانسـتم شـانه بـه شانه ات پرواز کنم. میتوانستی کراواتت را سفت کنی و به میهمانی بروی؛ اما نبودی. من در اتاق کوچک ارغوانی رنگم، با آوای دلنشین باران شب و روز را با یادت سپری میکنم. آه. حافظه ام یاری ام نکرد که به یاد بیاورم تو از من درخشان تری.
اواخر زمستان بود و من در بند قرغه* مشغول برانداز کردن اسب سفید رنگم بودم. سواری نمیکردم اسب سواری را عمل خوشایندی بـرای زن نمیدانستند. باد سردی بوی نم خاك را به مشامم رساند. همـراه بـا بـاد اسبی قهوه ای رنگ به من نزدیک و نزدیکتر میشد. پسری که سوار بـر اسب بود، مانند الماسی در دل کوه میدرخشید.
در حالی که چشمانم به صورتش گره خورده بود، قلبم از کار افتاده بود. همانطور مات و مبهوت نگاهش میکردم. او جذابترین مردی بـود کـه تـاکنـون دیـده بـودم.
چشمانش همچون دل شب سیاه بود و ابروهای مشکی اش ماننـد نـیش ماری قلبم را میسوزاند. به آرامی از کنارم گذشت و او هم نگاهش به من گره خورد.
کمی که از من فاصله گرفت از اسب پیاده شد، مجدد نگاهی به من کرد. به خود که آمدم، صدای ضربان قلبم را میشنیدم. کـه ماننـد بمب ساعتی به قفسه سینه ام میکوبید. وقتی برگشتم تا دوبـاره نگـاهش کنم، دیگر ندیدمش.
با چشمانم در بین انبوه جمعیت به دنبالش گشتم اما مانند خوابی آمد و به همان سرعت رفت. بعد از آن روز، لحظه ای نبود که به آن چشمان مشکی، فکر نکنم. شب را، به امید این که فردا صبح دوباره او را خواهم دید سپری می کردم. هر روز در همـان سـاعت بـه آن جـا میرفتم. یک هفته گذشت باز شنبه شد و به امید این بودم که او را مجدد ببینم. در همین فکرها بودم که متوجه گرگ و میش شـدم. ایـن صـحنه زیباترین صحنه از خلقت جهان بود.
همیشه این حس برایم لذت بخش بود. زمانی که دنیای اطراف تو، بـه خواب فرو رفته و سکوت، همه جا را فرا گرفته. من با آرامش تمام، همه ی مشکلات را پشت سر گذاشته و رنگ سرخ و کبود آسمان را تماشـا کنم. متوجه نشدم کی به خواب رفتم. از خواب که بیدار شدم، کمی درس خواندم. ساعت 2 بعدازظهر بود. لباس هایم را پوشیدم و شـال زرشـکی رنگم را دور گردنم بستم و به سمت قرغه حرکت کردم. زمانی که رسیدم، همه جا را به دنبالش گشتم. بالأخره او را دیدم، که بر روی صندلی چوبی نشسته بود و با دوربینی که در دست داشت، از اطراف عکس میگرفت.
تمام خوشی های دنیا در دلم جشن بر پا کرده بودند. او که بود؟ چـرا بـا دیدنش قلبم میایستاد؟ دوربینش را به سمت من چرخاند و پس از چند ثانیه مکث دوربین را پایین آورد. به سمت من نگاه میکرد و من سنگینی
نگاهش را حس میکردم. صورتم را برگرداندم. دست و پایم را گم کرده بودم. خودم را سرگرم تماشای رودخانه کردم.
چند دقیقه بعد صدایی از پشت گفت: شال قشنگی است
چشمانم گرد شد. اما تا برگشتم زبانم به کامم چسپید از تعجب توأم با استرس. سرش را کمی به طرف راست خم کرد و با تعجب گفت: اتفاقی افتاده؟
با تلاش بسیار تنها چیزی که توانستم بگویم این بود که: بله؟
لبخندی زد و گفت: گفتم شال گردنتان خیلی زیباست
آهان، بله، بله درست همرنگ شال گردن خودتان است.
– درست است ولی به شما بیشتر می آید.
مانند کسانی که تا به حال در طول زندگی خود آدم ندیده اند فقط نگاه میکردم. تا این که سکوت را شکست و گفت: شما زیاد به اینجا می آیید؟
– کی؟ من؟ بله، یعنی نه، روزهای تعطیل می آیم.
کمی مکث کردم و پرسیدم: شما چطور؟
راستش، من بعضی وقتها برای اسب سواری می آیم.
دوربینش را نشان داد و گفت: اما امروز خواستم چند عکس بگیرم. شما تنها می آیید؟
– نه بیشتر با دوستانم هستم.
– اما امروز تنها هستید؟
– بله خب عجیب است تنها هستم. خب خیلی اتفاقی آمدم.
نه او چیزی میگفت، نه من. هر دو به اطراف نگاه میکـردیم. گفـتم :
دریاچه ی زیبایی است، تا به حال غروب اینجا بودید؟
– چند باری آمدهام. خیلی زیباست!
– شما درس میخوانید؟
– زبان میخوانم. شما چطور؟
– امسال درسم را تمام کردم. عمان خلبانی میخواندم.
– چقدر خوب. موفق باشید.
– میتوانم اسم شما را بپرسم؟
-اسم من ربیناست. اسم…
گوشی موبایلش به صدا درآمد و حرفم ناتمام ماند.
یک انگشت خود را نشان داد به این منظور که زود می آید. رویش را برگرداند و کمی از من فاصله گرفت. او بسیار مـودب بـود و صـدایش آوایی برای بقای عمرم بود. همانطور صدایش در مغزم تکرار میشد که به سمتم آمد و گفت: من الان باید بروم. با کمی مکث گفت : میتـوانم شما را دوباره ببینم؟
– میخواهید دوباره مرا ببینید؟
– اگر شما مشکلی ندارید.
– از نظر من مشکلی نیست.
در دلم خودم را برای گفـتن ایـن جملـه سرزنش کردم، اما از طرفی از خوشحالی در پوست خود نمـی گنجیـدم.
گفت: فردا میتوانید بیایید همینجا؟
– چه ساعتی؟
– ساعت 10 منتظرتان هستم. فعلا باید بروم. روز خوش!
از آنجا بلافاصله رفتم خانه و لباس هایی که قرار بود فـردا بپوشـم را چندین بار اتو کردم. یک روز برایم یک سال گذشت تا فردا شد. ساعت 10 صبح بود وقتی رسیدم. روی صندلیهای مقابل درب یـک رسـتوران نشستم.
ماشین مشکی در فاصله بسیار زیادی از من ایستاد. او از ماشین بیرون آمد. امروز حتما اسمش را میپرسم. حتی از دور هم میتوانسـتم تشخیص اش بدهم. با دیدنش بند دلم از جایش کنده شد. سرش را بـه این طرف و آن طرف میچرخاند. گویی در میان انبوه جمعیت به دنبـال چیزی میگردد.
بلند شدم تا به سمتش بروم که ناگهـان صـدای بلنـدی گفت: الله اکبر. همراه با صدای مهیبی، همه جا را آتش گرفته بود. آسمان سیاه شده بود. صدای جیغ از هر طرف به گوش میرسید. دود تنـد بـه گلویم زد و سینه ام به سوزش آمده بود. به سرعت از جایم بلند شدم. به اطرافم نگاه میکردم. مرد و زن به این طـرف و آن طـرف مـیدویدنـد.
کودکان به شدت گریه میکردند. نمیدانستم چه باید بکنم. بدنم از ترس میلرزید. تصویر او از مقابل چشمانم عبور کرد. به سرعت به سمت آتش دویدم. مردی میانسال مرا محکم گرفت. من فریاد میزدم. او در میان آتش بود و من نمیتوانستم کاری انجام دهم. ترسیده بودم. ممکن بود من هم در بین آتش باشم. اما او آنجا بود. فریاد میزدم. گریه میکردم.
ماشینهـا یکی پس از دیگری منفجر میشدند و به هوا پرتاب میشدند.
بوی پوست سوخته تمام سرم را پر کرد. از هوش رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم، در اتاق کوچکی بودم. از ترس با سرعت نشستم. سرم تیـر کشید، به سختی از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. آنجا رسـتوران بود. خارج که شدم، بوی سوختگی حالم را بد میکرد. زمین پوشـیده از خون بود و قطعههایی از اعضای بدن در هر کجا دیده میشد. آنجـا پـر شده بود از آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی. آسمان گریهاش گرفت بر این اندوه بزرگ. اما هر چه میبارید. خونها شسته نمیشد. دریاچـه سرخ رنگ شده بود، گویی ابرها هم خون میگریسـتند. مـن قسـمتی از وجودم را به تازگی یافته بودم، اما او را در میان آتش رها کردم. خیابان به خیابان گریه کردم تا به خانه رسیدم. تا چند روز هیچ چیزی نمیگفـتم.
خانوادهام میگفتند از شوك آن جریان انفجار است. تا این که سه روز بعد تصویری که در اخبار دیدم، بغضم را درهم شکست. خودش بود، در بین شهدای بند قرغه. زیر عکس نوشته بود والد اجمل.
* مکان تفریحی در قسمت شمال شرق کابل