داستان کوتاه «توھم یا شیطان»

مینا پشتش به بقیه بود، دلش می خواست یک اسمی داشته باشـد، مثل باقی اسم های مستعار کارگاه یکی از بچه ها که هیکل درشت و قد بلندی داشت به نام “دوست عزیز” معروف بـود. درسـت مثـل “توهم” او گنده بود قدش از سقف بیست یا سی سانت فاصله داشت.
سرش می خواست به سقف بخورد و با شدت از آن رد شود و سر از خانه سر کارگرشان لیلا در بیاورد.
تازه به آن کارگاه آمده بود مینا می خواست بـا او دوسـت شـود بخاطر اینکه در آن کارگاه با هیچکس صمیمی نبود دوسـت داشـت کسی باشد که حین کار کردن با او حرف بزند غافل از اینکه “دوست عزیز” دنبال چیز دیگری بود شاید او هـم مثـل “تـوهم” بـود مـی خواست دلی را بشکند و دیگران را به بازی بگیرد.
خانه لیلا درست بالای سر آنها بود. خیلی وقت ها صدای پا از بالا می آمد همیشه رفت و آمد زیاد بود. خیلی مهمان داشتند.

نرگس یکی از کسانی بود که همیشه به آنجا می آمد. او خواهر شوهر لیلا بود. قد متوسط داشت با چشم های مشکی و هیکل تپل، حالا که حامله شـده بود، هیکلش چند برابر قبل بود. او نمی توانست از در وارد شود، بچه‌ها به زور هلش می دادند. در کارگاه کوچک بود بچه های کارگـاه فقط می توانستند از آن عبور کنند. بچـه هـای تپـل کارگـاه بایـد شکمشان را تو می دادند و بعد رد می شدند آن هم به سختی.
هر بار که نرگس می آمد بنا می کرد بر کنجکاوی و یا فضولی، می رفت به کار همه یک سرك می کشید، شاید فکر می کـرد بـرادرش حالا رئیس همه بچه های کارگاه است توی دلش قند آب میشد، این ترس مینا را بیشتر می کرد، او می ترسید چون نرگس بیش از حد کنار او می ایستاد و به کارش خیره می شد آنقدر که دست های مینا مـی لرزید، از وقتی که لیلا خانم عروسی کرده بود اوضاع کارگاه جـور دیگری شده بود، همه کاره شوهرش بود و نرگس خیلی به این قضیه افتخار می کرد.

شاید تمام چیزهایی که مینا فکر می کرد در خواب و خیالش بود و در بیرون هیچ خبری نبود و نرگس هم موجـود عـادی بود.
آن روز خیلی باران باریده بود و مینا مدام دستشویی می رفت چای می خورد، می خورد تا اینکه دستشویی اش بگیرد. آنقدر دستشـویی رفته بود که پر شده بود. انگار تمام وجودش را تخلیه می کـرد بـا هربار دستشویی رفتن، بخشی از او با دستشویی به پایین مـی رفـت؛ فکرهایش و بخشی از روحش، حرف‌هـایی کـه بـا خـودش مـی زد، حرف‌هایی که نمی توانست آنها را در کارگاه بزند.
وقتی پشتش به بچه های کارگاه بود اوضاع بدتر میشد.

دیگر کلا نمی توانست حرف بزند، می رفت دستشویی شاید اصلا دستشـویی نداشت ولی برای حرف زدن آنجا می رفت، مدادی با خودش بر می داشت و می برد دستشویی و بعد روی دیوارها نقاشی می کشید. لیلا برای این کار او را چند دفعه دعوا کرده بود.
ولی او این کار را از نرگس یاد گرفته بود، وقتی بچه بود روی در دستشویی نقاشی کشیده و بعد یک روز مادرش که از پـدرش جـدا شده بود، دم در مهد کودك می آید و او را دزدی مـی کنـد و تنهـا یادگاری که شوهر لیلا که در زمان بچگی اش داشته نقاشی روی در دستشویی بوده بعد از روی آن یک عکس می گیرند و از آن خانه می روند.
مینا هم تو بچگی اش روی در حمام که توی حیاط بـود نقاشـی های زیادی کشیده بود چه روزهایی که برای امتحان ریاضی، آنجا کار کرده بود و بعد اسفنجی که از اپل مانتوی مادرش کنـده بـود را بـه عنوان تخته پاك کن استفاده می کرد.
گاهی گوشی اش را با خودش می برد دستشویی و حرف هایی را که آنجا می زد را ضبط می کرد و بعد برای خودش می آورد و شب گوش می داد بیشتر چیزهایی که گفته بود همش فحش بود؛ بوی تنفر از آنها می آمد ولی حرف زدنش بهتر شده بود.
اما هر بار سعی می کرد که حرف بزند چیزی به او می گفت ایـن حرف را نزن و گرنه می میری این ندای درونی همیشه با او بود گاهی می رفت کنار آینه و خودش را نگاه می کرد و احساس می کرد کسی کنارش ایستاده است.

اما از وقتی توی دستشویی حرف مـی زد، آن آدم کناری لبخندش محو شده بود، اوایل لبخند زشتی روی لبش بود؛ لبخند شیطانی و ترسناك که هر بار جلوی آینه می رفت آن را می دید دو شاخ روی سرش بود مثل خود شیطان.
یک عصای قرمز رنگ در دستش که سه شاخ داشـت البتـه شـاخ هایش هر کدام به طرفی رفته بودند مثل بقیه قصه ها شاخ ها به سمت بالا نبود، هر جایی که می رفت توی شیشه مغازه ها عکس آن شیطان را می دید.
یک بار جلوی یک مغازه ایستاده بود، شیطان را در شیشه مغازه دید می خواست به طرفش سنگی پرتاب کند ولی او پشـت سـر نسـترن پنهان شد، آن صدای شیطانی به دخترك می گفت تو میمیـری و امـا وقتی حواسش را جمع می کرد و به اطرافش می نگریست خبـری از آن نبود.
او فقط خود را در آینه ها به او نشان می داد وقتی مینا خودش را می خواست آرایش کند و برای بیرون رفتن حاضر شود شیطان توی آینه می گفت این رنگ به تو نمی آید اینطوری زشت می شوی ایـن رژ پر رنگ است گناه دارد، تابلو است. در صورتی که نسترن فکر می کرد با آن رنگ جذاب تر می شود اما آن شیطان همیشه بـه او ایـن نداها را می داد که نه زشت می شوی و این کارها بد است تو نباید انجام بدهی گناه است، حرام است.
نمی دانست چرا این آدم شیطانی سراغ او آمده نمی دانست او یک فرشته است یا وجدانش است که حالا بی اندازه و بی حد حساب او را از کارها باز می دارد او را از همه چی انداخته بود، بیشتر به همین حرف زدن و کارهای شخصی ختم می شد
یک بار خواست که با او دوست شود بلکه اذیتش نکند، شـاید از اینکه با او بد است بیشتر آزار می دید، یا هم چون زیادی دوست شده بودند، همیشه برای او دردسر درست می کرد.
مثل ریحانه و خدیجه که دوست های قدیمی او بودند آنها با هـم ارتباط زیادی داشتند همیشه خانه هم بودند، شبی نبود که آنها خانـه هم نباشند، حتی شب‌ها خانه هم می خوابیدند این دوستی ها از آخر کار دستش داد و او را اذیت کرده بود.
خدیجه با آن بینی فندقی اش همیشه به او می گفت که مردم به او گفته اند دماغت را عمل کردی و می خواست که به او فخر بفروشد اما او سعی می کرد به این حرف‌ها توجه نکند چون روز به روز تنفرش از آنها بیشتر می شد، برای همین دوست نداشت که دیگر با کسی دوست شود.

از نزدیک شدن بیش از حد به آدم‌ها می ترسید البته بیش از حد نبود و معمولی بود اما او ناراحت میشد، می ترسید مثل دوسـتی بـا خدیجه و ریحانه شود.
شب‌هایی که خدیجه با سینی غذا وارد اتاق می شد و نیمرو با پیاز که تو لیمو خیس خورده بود را می آورد، او دوست نداشت که خانه آنها بماند و از آن غذا بخورد، دلش گواهی می داد که بالاخره اتفاقی می افتد و روزی می رسد که این صمیمیت کار دستش می دهد، وقتـی صمیمی شوی دیگر رو دربایستی ها کمرنگ می شود. او امتحان کرده بود می خواست با “دوست عزیز” هم دوست شود اما او سعی مـی کرد که با تحقیر کردن مینا خودش را بالا ببرد.
دیگر با هیچ کس نمی توانست دوست شود، حساس شده بود شاید ظرفیتش پر شده بود دوستی با خدیجه و ریحانه پای او را به کافی نت باز کرده بود . جایی که همه سرشان توی مانیتور بود و مشغول چت کردن بودند، مسئول کافی نت پسری بود با موهای بلند و قدی خیلی بلند که مثل “دوست عزیز” سرش به سقف می رسید اسم مستعارش “توهم” بود، گاهی با خودش فکر می کرد “دوست عزیز” اگر زن او می شد خیلی به هم می آمدند.
پسر به نسترن ابراز علاقه کرده بـود، امـا او “تـوهم” را دوسـت نداشت اصلا با هم تناسب نداشتند او ایرانی بود و پسری بود که جزء به نسترن به الباقی دخترها هم علاقه نشان می داد برای همین نسترن می دانست که حرف‌هایش دروغ است.

یک بار آیدی پسـوورد او را هک کرده بود او هکر قهاری بود، برای همین نسترن دیگر به او اهمیت نمی داد تا اینکه در تریای بغل کافی نت او را با دختری دیـد از آن پس او برایش مرده بود اما تازگی ها فکر می کرد کـه دل تـوهم را شکسته و آن شیطان هم شبیه توهم، شاید فقط یک توهم بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *