داستان کوتاه «آخرین روز تولد»

پدر عزیز و مهربانم!
شکوفه ها خواهند شکفت و نهال ها به زودی قد خواهند کشید.
برف ها قطره قطره آب می شوند و دیگر اثری از آنان نخواهد ماند. برگ های آتشین رنگ با رقص باد بر زمین روی یکدیگر هموار می شوند. دریا گاهی آرام گاهی طوفانیست و زمین هیچ گاه مطلقا هموار نخواهد بود. پدرم! حال میدانم که در آسمان آبی، نباید مدام توقع دیدن پرواز پرستوها را داشت. پدرم، والاترین نعمت خداوند! دلم بسیار برایت تنگ شده است.
دلم هر روز برایت تنگ میشود. باشکوه ترین پدر دنیا 17 سالگیه ورودت به بهشت مبارك.
قطرات اشک چشمانم را پاك میکنم. کارت پستال را میبوسم، و به سینه ام میفشارم. گریه، امانم را بریده.
تولد 8 سالگیم بود. پدرم به دختر کوچکش قول داده بود. تمام روز تولدم، کنارم باشد. موبایلش به صدا در آمد. پدر هر چه سعی کرد صدایش را کنترل کند، موفق نمی شد. میگفت : 100 میلیون چک برگشتی؟ حتما دارین اشتباه میکنید. من هیچ اطلاعی ندارم.
با کمی مکث، گوشی را قطع کرد. دوباره شماره گیری کرد. از صحبت هایش متوجه شدم با نوید، یکی از دوستانش صحبت می کند . انگار با هم دعوا میکردند. پدر پس از مشاجره و دعوای لفظی گوشی را قطع کرد و بر روی دراور گذاشت. دوباره موبایلش به صدا درآمد. گویا پیامی را خواند. به صورت مشخصی رنگش سفید شد، و با چشمانی گرد شده به گوشیش نگاه میکرد. چند بار تکرار کرد: 350 میلیون؟ چطور ممکنه؟
بدون هیچ حرفی سویچ ماشینش را برداشت و در را پشت سرش محکم بست. نباید روز تولدم میگذاشت و میرفت.
چند ساعت خودم را با دوچرخه سواری سرگرم کردم. خسته شدم. تلفن خانه به صدا درآمد. به سمت تلفن دویدم.
الو بابایی کی میای پس؟ معصومه خانم کیک شکلاتی برام درست کرده. منتظر شماییم. صدای نا آشنایی از پشت گوشی گفت:
ـ منزل نایل؟
ـ کمی مکث کردم و گفتم: بله
ـ دخترم مادرت هست؟
ـ من مامان ندارم
ـ بزرگتری پیشت هست؟
گوشی را بردم و دادم به معصومه خانم. پیرزنی که روز ها در خانه مان کار میکرد.
نمیدانستم چرا دلم شور افتاده بود یک دلشوره پنهان. صدای معصومه خانم باعث شد از جایم بپرم.
ـ ای وای خاك بر سرم. خدا مرگ بده منو.
پیرزن گریه میکرد و گفت: اینجا کار میکنم. از دار دنیا فقط یه دختر 8 ساله داره. بقیه فامیلشونم افغانستانه. گوشی رو که گذاشت رفتم پیشش و پرسیدم: بابام کو؟ چرا دوستش زنگ زده.
با افسردگی به من نگاه میکرد. غم بزرگی در دلم آشوب به پا کرده بود. غمی که نمیدانستم از کجا در وجودم رخنه کرده؟
معصومه خانم گفت: می خوای ببرمت پیش بابات؟
با گریه گفتم: آره منو ببر پیش بابام.
پیرزن چادرش را سر کرد و هر دو سوار ماشین شدیم. وقتی پیاده شدیم جلو پاسگاه بودیم. گفتم: این جا که پلیسه منو ببر پیش بابام.
معصومه خانم دستم را گرفت. دستم را کشیدم و گفتم: من با تو جایی نمیام. منو ببر پیش بابا.
پیرزن دستم را محکم گرفته و گریه میکرد. گریه میکردم و فریاد میزدم: به بابام میگم اذیتم میکنی
ـ بیا دختر بابات همین جاست
تمام مدتی که پیرزن داخل اتاق بود آن غم را به وضوح در دلم حس می کردم. غمی که به راحتی میتوانست یک دختر 8 ساله را حسابی بترساند و اشکش را در بیاورد. معصومه خانم از اتاق بیرون آمد و این بار من را همراه خود برد.
پلیسی که پشت میز نشسته بود بلند شد و کنار من نشست.
گفت: چه دختر قشنگی. چند سالته؟
امروز 8 سالم شده.
ـ پلیس گلویش را صاف کرد و گفت:
دخترم میدونی مامانت کجاست؟
ـ بهشت. چون بابام میگه مامانم فرشته بود.
ـ میدونی بهشت کجاست؟
ـ بابام میگه یه جاییه نزدیگ خدا.
ـ دخترم باباتم الان پیش خداست
از حرف هایش خوشم نیامده بود با گریه فریاد میزدم: پدر من آدم بد قولی نیست. او قول داده بود بدون من جایی نرود.
آن غم بزرگ، مانند بمبی در درونم منفجر شد و از چشمانم سرازیر شد. حس خفگی دست داده بود و مه غلیظی اطرافم را احاطه کرده بود. از شدت گریه از هوش رفتم. بعد از چند ساعت که به هوش آمدم حس میکردم در دنیای دیگری پا گذاشته ام .
پدرم نبود. او، به بهشت رفته بود. به خوبی میدانستم او را دیگر نخواهم دید. مادرم هم از زمانی که به بهشت رفته بود دیگر او را ندیدم. پس از دو روز من را سر مزار پدرم بردند. سر قبر ایستادم (عمران نایل) بارها و بارها اسم حک شده بر روی سنگ قبر را خواندم. کاپشنم را از تنم در آوردم و بر روی سنگ قبر انداختم.
بعد از دو روز به حرف آمدم. انگار آن جا احساس امنیت میکردم.
گفتم : داره برف میباره. چرا هیچی روت ننداختی. بابایی جونم.
چند روزه غذا نخوردم. خیلی گشنمه. ولی بابایی میدونم تو هم هیچی نخوردی مگه نه؟ میگن رفتی پیش خدا. رفتی بهشت.
ولی قول داده بودی بدون من جایی نری. بابایی جونم اگه بلند شی قول میدم برات چایی درست کنم. بابا بلند شو پاهاتو بازم لگد کنم.
فریاد میزدم. گریه می کردم .هوا سرد بود به لرزه افتاده بودم.
پیرزن ژاکتش را بر رویم انداخت. و من بر روی سینه ی پدرم گریه میکردم. دلم برایش تنگ شده بود.
یک ماهی گذشت و تنهای تنها شده بودم. در خانه پیرزن هم احساس امنیت نمیکردم. پدر بزرگ و دو عمویم آمدند. پدر بزرگم وقتی مرا در حالتی که اشک تمام صورتش را در بر گرفته بود در آغوش خود گرفته بود. چقدر بوی پدرم را میداد.
عمویم خیلی شبیهش بود. عمویم چند مرتبه با پدر بزرگم بحثشان شده بود. او میگفت باید قاتل عمران به سزای اعمالش برسه. نوید دوست صمیمیه پدرم برای مبلغ زیاد چک های برگشتی با پدرم درگیر شده بود. تصمیم بر گذشت شد بدون گرفتن مراسمی همراه آن ها به افغانستان رفتم.
ـ لما، لما جان
ـ بله بابا بزرگ
ـ دیر وقت خوب نیست سر مزار رفتن.
ـ چشم. الان میام
هر دو سوار ماشین می شویم و به سمت مزار پدر می رویم. هر سالی که میایم اینجا دل کندن برام خیلی سخته
ـ خیره دخترم باز درست که خلاص شد سال چند دفعه بیا.
سه ساعتی سر مزار پدر بودیم. قبر پدر را میبوسم و به سمت ماشین حرکت میکنیم. درحالی که سوار ماشین میشویم مردی را دیدم که بر سر قبر پدر امد. مردی که هر 10 سال روز تولدم سر مزار پدر می آمد. و گل هم به همراه داشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *