داستان کوتاه «غذای مورد علاقه من»

من یک جایی آن بالا ایستاده بودم، خیلی عجیب بود، چطوری از ایـن بالا سر در آورده بودم، نمیدانستم! درست زیر سقف بودم، نـه میتوانسـتم بیرون بروم و نه پایین تر.
نگاهم به پایین افتاد، من بودم، گوشه‌ی اتاق، کنار دیوار افتاده بودم، از بینی و گوش هایم خون می آمد، خیلی ترسیدم. من که این بالا بـودم پـس چطور آن پایین هم بودم. اصـلا چـرا سـر و صـورتم خـونی بود؟ مـادر سراسیمه این طـرف و آن طـرف میرفـت و گریـه و زاری میکرد، خیلـی ترسیده بود، درست مثل من. بلند داد میزد امیرجان پسرم چی شـدی؟بلند شو مامان، بلند شو…
خدایا کمک کن، خدایا کمک کن چیزیش نشده باشه.
با صدای داد و فریادهای مادر، همسایه ها جمع شدند، چند دقیقه بعـد آمبولانس آمد، از همان ماشین هایی که چراغ چشمک زن داشتند و آژیر میکشیدند. روی برانکارد دراز کشیده بودم و توی آمبولانس بـودم. مـادر انقدر فریاد کشید تا از حال رفت.
هر جا آن ها میرفتند من هم بودم، توی بیمارستان زیـر آن سـقف آن بالا دیدم دکترها با یک دستگاه میخواسـتند مـرا بـه دنیـای خودشـان برگردانند، همان لحظه چند گوی درخشان در آن اتاق دیدم.
یکی، دوتا، سه تا، درست چهار تا گوی نـورانی تـوی اتـاق بود، امـا احسـاس میکـردم یکـی از آن هـا بـرایم آشناسـت، نگاهی بـه گـوی انداختم، برداشتم و توی دستانم گرفتم، نورش هر لحظـه بیشـتر و بیشـتر میشد، خیلی زیاد، طوری که لحظه ای چنان نور در چشمانم نفوذ کرد که خیال کردم غش کرده ام.
توی کوچه بودم، داشتم از مدرسه برمیگشتم، ظهر یک روز گرم تـوی فصل بهار بود، خورشید بـدجوری اشـعه هـای داغـش را روی سـر و صورتم میتاباند، جوری که توی دلم آرزو کردم، کاش درجـه حـرارت خورشید را مثل شعله‌ی بخاری میشد کم کرد، حیف که نمیشد، چشمانم را ریـز کـردم تـا نورهـای آزار دهنـده اش چشـمانم را نزند، گرسـنه بودم، خیلی گرسنه، دلم غذا میخواست، اما نه اشـعه هـای آزاردهنـده‌ی خورشید و نه گرسنگی، هیچکدام نمیتوانست خوشحالی بیش از حدم را خراب کند، برای من درست مثل یک رویا بـود، من داشـتم بـه رویـایم میرسیدم.
توی کوچه‌ی خودمان رسیدم، وای چه بوی خـوش مـزه ای تـوی کوچه پیچیده بود، بوی پلو بود، بو کشیدم و جلو رفتم، خیلی خوشـحال شدم، یک لحظه خیال کردم مادر برنج درست کرده، ولی بـاز بـا خـودم گفتم: از کجا فهمیده؟ نکنـد یواشـکی مدرسـه آمـده و از آقـای مـدیر پرسیده! اما نه، بو از این خانه‌ی کناریمان می آمـد، حال خوشـم خیلـی زود خراب شد، نمیدانم چرا یـک لحظـه فکـر کـردم مـادر میخواسـته غافلگیرم کند، ولی از این خبرها نبود، در خانه مان را زدم، صـدای فـش و فش دمپایی مادر را از پشت در میشنیدم، در باز شد، مادر با چادر رنگ و رو رفته اش پشت در بود.
– سلام مامان
– سلام
– من اومدم
– خوش اومدی بدو لباستو عوض کن.
کف اتاق چند تا خرت و پرت افتاده بود، از همونایی که مادر بـرای همسایه ها میدوخت، دم کنی، چادر رنگی، دامن ساده، پیش بند آشـپزی و اینجور چیزا، آخه مادر خیلی خیاطی بلد نبود. مادر دوباره پشـت چـرخ خیاطیش نشست و اتاق پر شد از صـدای تلـغ و تلـوق چـرخ دسـتی مادر، داشت یک چادر رنگی گلدار قشنگ میدوخت اما مثل بیشـتر وقت های دیگر صورتش پر از اخم بود، خواهرکوچولوم ستاره هم یک گوشه‌ی اتاق روی تشک گرم و نرم کوچیکش خوابیده بود، دوباره نگاهم بـه مادر افتاد هنوز اخم داشت، اما من خیلی خوشحال بودم،

گفتم: مامان مـن امروز کارنامه مو گرفتم، ببین همه‌ی نمره هام بیست شده.
مادر نگاهش را از روی چادری که داشت میدوخت برداشـت و بـا تعجب پرسید: چی؟؟ چی گفتی؟ کارنامه تو بده ببینم.
کارنامه رو دادم بهش، با دقت نگاه کرد، اما اصلا خوشحال نشد.
خیلی تعجب کردم من که همه‌ی نمره هام بیست شده بود، پس چرا مادر خوشحال نشد؟!
گفتم:مامان گشنمه، مادر گفت: توی سطل قرمزه که تو انباری گذاشتم ماسته، امروز بی بـی شـهربانو از دهشـون برگشـته بود، برامـون ماسـت آورده، یه تیکه نون بردار بمال روی نونتو بخور.
ولی من ماست دوست ندارم، گفتی اگه همـه‌ی نمـره هـامو بیسـت بگیرم، برام برنج درست میکنی، نمره هامو که دیدی، دیـدی همـه شـونو بیست شدم، پاشو برام برنج درست کن، من خیلی گشنمه.
مادر سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.دوباره بهش گفتم: مامان قول دادی دیگه، منم که همه‌ی نمره هامو بیست شدم.
مادر سرش را بالا آورد و گفت:امیر مامان پول ندارم برنج بخرم، برنج گرونه، اگه پولامونو برنج بخرم، چند روز دیگه که باید کرایـه صـاحب خونه رو بدیم، پول نداریم بهش بدیم، اونم اسباب اثاثیه مونـو مینـدازه توی کوچه، اونوقت باید توی کوچه و خیابون زندگی کنیم.
با شنیدن این حرف انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کـرده باشند، از جا پریدم و شروع کردم به داد و فریاد کـردن. زود بـاش بـرام برنج بخر، یالا برنج درست کن، من برنج میخوام.
مادر کلافه شده بود، زبانش بند آمده بود، من هم که به قول بـی بـی شهربانو مثل سریش به مادر چسبیده بودم، توی دلم با خودم فکر کـردم اگر مادر امروز برنج درست نکند هیچ وقت دیگر هم درست نمیکند. جیغ میکشیدم و داد و فریاد میکردم و روسری و پیراهن مادر را این طرف و آن طرف میکشیدم، هیچ وقـت آن قـدر عصـبانی نشـده بـودم کـه آن روز شدم، خواهرم ستاره از صدای جیغ و دادهای من بیدار شده بود و گریه میکرد، مادر میخواست از خودش مرا جدا کند یک لحظه هلم داد و دیگه چیزی نفهمیدم.
در لحظه ای کم تر از یک ثانیـه احسـاس کـردم انعکـاس نـور از چشمانم به سمت گوی برگشت و از شدت نور کـم شـد، گوی را سـر جایش گذاشتم، کنار گوی های دیگر. به اتاق احیا برگشته بودم، دکترها خیلی تلاش کردند امـا موفـق نشـدند مـرا بـه دنیـای خودشـان بـاز گردانند، عاقبت پارچه‌ی سفیدی روی صورتم کشیدند.
نگاهی به اتاق انداختم، به جز من سه نفر دیگر هـم روی تخـت هـا دراز کشیده بودند، با این تفاوت که آن ها هنوز در آن دنیا بودند.
نگاهم به گوی ها افتاد گوی چهارم دیگر آنجا نبود، اما مـن هنـوز آن بالا بودم، پلیس مادر را دستبند زد و برد. به مادر گفتند شما متهم بـه قتـل فرزندتان هستید. بیچاره مادر اصلا حال و روز خوشی نداشت، الکی الکی قاتل هم شد. همه اش تقصیر من بود، اگر من آن همه اصـرار و لجبـازی نمیکردم، مادر مجبور نمیشد مرا هل بدهد.
زیر سقف بیمارستان گیر افتاده بودم که دستی روی شانه ام گذاشـته شد، برگشتم و به پشت سرم نگـاهی انـداختم، مات و مبهـوت نگـاهش کردم، پدر که سه سال پیش با موتور تصادف کرده بود و از دنیـا رفتـه بود، لبخندی زد و گفت: بیا با هم بریم پسرم.
خیلی از دیدنش خوشحال شـدم، پریدم بغلـش و یـک عالمـه او را بوسیدم. پدر هم مرا در آغوش گرفت و بوسید.
گفتم: اگر با شما بیام پس مامان چی میشه؟
پدر گفت:نگران مادرت نباش، همه چیز درست میشود.
چند روز بعد توی قبرستان مادر برنج و قرمـه سـبزی دسـت مـردم میداد. از پدر پرسیدم: مادر که پول نداشت، ایـن همـه بـرنج را از کجـا آورده؟ پدر گفت: مادر اینها را برای تو درست کرده، پولش را هم بی بـی شهربانو، همان پیرزن همسایه داده.
یکی هم به من و پدر رسید. نشستم و خوردم خیلی خوشمزه بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *