داستان کوتاه «بازگردانده»

ابراهیم به درختانی که تا پای کوه ها امتداد داشتند و خورشید را بلعیده بود خیره شده بود. عرق ازسر بی مویش بر روی صورت صـاف و جـوانش سـرازیر میشد و بر روی صندلی تاکسی می افتاد. هنگام عبور از تونل خـودش را درون شیشه دید که کمی شکم کرده است. رضا کنارش نشسته بود و گفت: تا اینجا امام حسین طلبیده باقی راه رو هم خودش کمک میکنه.
تاکسی با سرعت 110 کیلومتر جاده را می خورد سیم های برق زیر سـیاهی شـب شـکم کـرده بـود کـوه خـم مـی شـد و بـا وزش بـاد شـاخه هـا مـی رقصیدند. راننده موج رادیو اربعین را گرفت تا از ترافیک مسـیر ایـلام_مهـران اطلاع پیدا کند. گوینده برنامه تاکید داشت از مرز مهران به علت شلوغی عبـور نکنید و ترافیک سنگینی قبل از مهران ایجاد شده است.
ابراهیم لبخند زد و گفت:نکنه دوباره ترافیـک بخـاطر برگشـت دادن افغـانی هاست؟ هر دو لبخند زدنند حتی اگر ابراهیم نمی گفت آنها طلـوع اولـین روز سفرشان را بخاطر می آوردنند. روزی که آفتاب با صدای مداحی ایستگاه های صلواتی به همدان نزدیک می شد. ابراهیم در صندلی پر از آفتـاب یکشـنبه بـا صدای جیغ رضا از خواب پرید.
ابراهیم گفت: چی خبره! ترسوندی. حالا کجا رسیدیم؟
رضا گفت: یکم پام سوخت. نرسیده به همدان.
ابراهیم گیج خواب به بقیه ی مسافران داخـل اتوبـوس نگـاه مـی کـرد کـه سروصدای شان بیشتر از تعدادشان بود. اتوبوس نگه داشت و مـامور جـوان با لباس شخصی وارد اتویوس شد و پرسید:همه افغانی هستین؟گذرنامه و ویزا دارین؟
زن میانسالی که بچه ی پنج ساله اش بـر روی پـایش نشسـته بـود، گفـت :
آره.همه افغانی هستیم اما هیچ کدوم ویزا نداریم. بعضی ها کارت و بعضـی هـا بی مدرك.
مامور از چشم های کشیده ی رضا دور شد و فقـط صـدای اش درون گـوش رضا مانده بود.
آفتاب وسط آسمان بود. دایره ی کوچکی از پشـت پیـراهن ابـراهیم خـیس شده بود. رضا گفت: حالا چی میشه همه را رد مرز می کننـد؟ من کـه مـدرك ندارم فوقش برمیگردم افغانستان پیش خانواده ام. خدا کنه کارت آمایش تـو را قیچی نکنند. اصلا کارتت رو نشون نده مال مشهده اذیتت می کنند.
حدس و گمان های رضا تمـام نشـده بـود کـه مـامور دوبـاره وارد اتوبـوس شد. صحبت هایش از دهانش بیرون نیامده بود که زن ها و پیرمـردهـا شـروع کردنند به گریه و زاری و عاجزانـه مـی خواسـتند کـه اجـازه دهـد بـه کـربلا بروند.
بارانی از اشک در اتوبوس جامانده از دریا جاری شده بود. مامورگفت: اجـازه ندارید عبور کنید گذرنامه و ویزا ندارید اتوبوس باید برگرده تهران بازداشتتون نمی کنم برگردید و ویزا بگیرید.
پرچم بزرگ نصب شده بر سر در پاسگاه با مضمون (این محرم و صفر است که اسلام رو زنده نگه داشته است. امام خمینی) خود نمایی می کرد و درخت لخت کنار دیوار که سرمای اواخر پاییز را به خوبی حـس کـرده بـود و گوشـه ای از خشکی اطـراف پاسـگاه را پوشـانده بـود.
راننـده سـرش را برگردانـد و رو بـه مسافران گفت: چکار کنم دو تا راه دارین. اول برگـردیم تهـران و دوم از مسـیر ملایر بریم تا کرمانشاه از اونجا هم خودتون برین. ابراهیم گفت: نه باید تا مرز ببری شما تا مرز کرایه از ما گرفتین.
راننده گفت: تو دفترچه ام مسیر برگشت به تهران خورده و اگـه مـن بخـوام شما را تا مرز ببرم اولین پاسگاه ماشین رو توقیف و جریمه می کنند.
پیرزنی که جلو نشسته بود گفت: من تهران بر نمی گردم فقـط مـرز.
صـدای صلوات مسافران فضای اتوبوس را پر کرد و همه فریاد زدنند مـرز. رضـا نفسـی کشید و اشک شوقی که بر روی گونه اش بود را با دستمال کاغذی پاك کرد. ابراهیم لیوان را از آب پر کرد و قرص استامینوفن را از کوله اش خـارج کـرد و به رضا داد تا بخوابد.
تاکسی پشت ترافیک مهران رسیده بود بخاری و صدای مداحی فضا را گرم و معنوی کرده بود. پاییز در فضای بیرون سرمایش را پهن می کرد.
رضا گفت: خیلی خسته شدم از همو تهران تا اینجا اذیت شدیم.
ابراهیم گفت: آره تا کرمانشاه. بعدش خوب آمدیم.
غروب یکشنبه در کرمانشاه همه ی مسافران اتوبوس به دنبال وسیله ای کـه بتوانند خودشان را به مرز برسانند. ابراهیم و رضا از ترس چشم هـای مـاموران ترمینال واردش نشدند. بقیه ی مسافران دربستی سوار می شدند و به سـمت مرز می رفتند. هوا رو به سردی می رفت و شب با ماه و سـتارگان خانـه هـای سه و چهار طبقه را می پوشاند.
ابراهیم و رضا از ترمینال دور و وارد خیابانی شدند کـه جلـوی قهـوه خانـه مردی با تلفن همراه صحبت مـی کـرد و بـه تاکسـی تکیـه کـرده بـود. مـرد صحبتش تمام شد و پاکت سیگارش را در آورد و یکی از آنهـا را بـر روی لـب پوشیده از سیبیلش گذاشت و روشن کرد .رضا بـه مـرد خیـره شـده بـود در حالی که احساس می کرد خیسی دارد از پوستش به پیراهنش نشت می کند از کنار راننده رد شد. ابراهیم قدم هایش را آرام کرد قبل از آنکه چیزی بگوید.
راننده گفت: افغانی هستین؟
رضا گفت: آره میخوایم بریم کربلا.
ابراهیم گفت:پول برای تاکسی نداریم میخوایم با اتوبوس بریم.
راننده گفت:یکی رو می شناسم که پول زیاد نمیگیره سـوار شـین ببرمتـون پیش اون.
ابراهیم رو به رضا ابروها را بالا می انداخت و با ایما و اشاره سعی می کرد بـه رضا بفهماند که سوار نشود که راننده گفت: نترسید سرکیسه تون نمی کنم.
هر دو سوار شدنند در حالی که نمی دانستند کجا می روند. تاکسـی خیابـان ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت تا بالاخره جلوی خانه ی سـه طبقه ای نگه داشت که دو درخت تا زیر پنجره ی طبقـه دوم کشـیده شـده بود. پیرمردی در را باز کرد جلو آمد سلام کرد و گفت: بفرمایین داخـل خیلـی وقته صورت های خسته و آشنا ندیده بودم.
راننده گفت: ایشون پدرم هستن.
هر دو وارد خانه شدنند. بر روی دیوار پذیرایی عکس های پیرمرد به همـراه کارگران افغانستانی در کوره های آجر پزی خود نمایی مـی کـرد.
رضـا گفـت: اینها فامیل تونه؟
پیرمرد گفت: نه کارگرام بودن بنده چندین سـال قبـل کـوره ی آجـر پـزی داشتم.
در اتاق خواب باز شد و خانم میانسالی که چادر سفید بر سر داشـت بیـرون آمد. سلام کرد و گفت:خوش آمدید امشب مهمان ما باشید.
زن ملافه های روی مبل مهمانان را برداشت به سمت اشـپزخانه رفـت. زیـر سماور را روشن کرد. شعله ی گاز زیر قابلمه را کم کرد.
پیرمرد گفت : امشب را استراحت کنید فردا صبح پسرم شـما را میبـره مـرز مهران.
ابراهیم گفت: از عکس‌ها برایم تعریف کن.
_من سال 68 کوره ی آجر پـزی در ملایـر اراك داشـتم کـه اکثـر کـارگرام افغانی بودن و از سخت کوشی و صداقتی که آنها داشتن لذت می بردم. همین باعث شد که به آنها احساس نزدیکی بیشتری داشته باشـم. بـا آنهـا سـر یـک سفره غذا می خوردم و در تمام مراسم شان حضور داشتم و پس از جمع شدن کوره ی آجر پزی کمتر با همشهری های شما ارتباط دارم یا رفتن افغانسـتان و یا دوباره مهاجرت کردن به اروپا.
زن گفت: شام حاضر است بفرماییـد سـرمیز. و پـس از صـرف شـام رضـا و ابراهیم به نوبت دوش گرفتند و در اتاق مهمان خوابیدند.
ترافیک تمام شده بود و تاکسی با سرعت تمام به سمت مرز حرکت می کرد و ماشین های سواری پارك شده در اطراف جاده مانند قبرسـتان ماشـین هـا شده بود. مامورها جاده را بسته بودند و به هیچ ماشینی به جـز اتوبـوس هـای شرکت واحد اجازه ی عبور نمی دانند. راننده گفت:رسیدیم اتوبوس ها را سـوار شید شما را مستقیم میبره مرز.
ابراهیم و رضا پیاده شدنند گرد و خاك ها به استقبال شان آمده بودنند. انگار آنها هم از سختی مسیری که آنها طی کرده بودننـد اطـلاع داشـتند. ابـراهیم راننده را بغل کرد و گفت: خیلی آقایی ان شاالله هر چی میخوای خدا بهت بده.
سپس رضا بغل کرد و گفت:خیلی کمکمون کردی از بابا و مـادرت هـم تشـکر کن.
آنها انگار کوله باری از استرس و نگرانی را از دوش برداشته بودند و بـه جـای آن کوله های زیارت بر پشت شان بال شده بود. آنها اتوبوسـی کـه بـه سـمت شان می آمد را سوار شدنند و به مسافران نگاه کردنند و هر دو شروع کردننـد به خندیدن؛ تمام مسافران افغانستانی بودند. انگار هیچ چیز و هیچ کس نمـی تواند مانع رسیدن آنها به کربلا شود. مرز شلوغ بود و ماموران مرزبـانی قـرآن به دست مسافران را بدرقه می کردنند و التماس دعا داشتند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *