داستان کوتاه «یخ‌بندان»

زن دوباره کلید پلی را فشرد و صدای مرد سکوت سحرگاه خانه را شکست، صـدای مرد از برف سنگینی که جاده هـا را بسـته بـود، میگفـت؛ از سـرمایی کـه پنجـره هـای ماشینش را کدر کرده بـود. بـه اینجـا کـه میرسـید صـدای پـس زمینـه بـاز بـه گـوش  میرسید، صدای ریسه‌ی خنده‌ی یک زن. هربار که کلید پلی فشرده میشد، مـرد از بـرف و جاده و سرما میگفت و باز زنی ریسه میرفـت، زن میدانسـت هـزار بـار هـم کـه ایـن صدای ضبط شده را گوش دهد باز در انتهـای آن زنـی ریـز خواهـد خندیـد.
تـا پنجـره با خودش قدم زد. از آنجا به خیابان های سپید شده نگاه کرد، به ماشـین هـای رنگـارنگی که دیشب روبروی خانه اش پارك شده بودند، حالا همه‌ی آنها یکپارچه سـپید شـده بودند. به پنجره های خاموش نگاه کرد. به زن هایی کـه میـان قـاب پنجـره هـا خوابیـده بودند.
فکر کرد، زن هایی کـه خنـده‌ی معشـوقه ای را انتهـای صـدای ضـبط شـده‌ی مردشان نمی شنوند، زن هایی که شاید نتوانند تشخیص دهند، که خنده‌ی یـک زن در انتهای این صدای ضبط شده لانه کرده است. تاریک روشن هوای بیـرون زنـی کمرنـگ را روی شیشه ها نشان می دهد، نگاه زن با چشم های او در هم گره میخورد. خطـی کـه از اشک گاهی چشم هایش به انتهای آن میرود، به هزار چروك کوچک تقسیم می شـود و چشم ها را به کناره های سر جوش میزدند، دو خط لبخنـد از دو طـرف لب‌هـای زن بـه طرف چانه‌ی کوچکش آویزان شده اند، دوخط که کم رنگ تر از تمام خطـوط دیگـر چهره اش هستن.
روی خط های لبخند زن دست کشید و شیشه تا قاب آهنی اش اشک ریخت.
چرا خط لبخند نداری؟ یعنی زندگی آنقدر شاد نبوده که گونه هایت چروك بردارد؟
جایشان خالیست، جای چروك های زیبایی لبخند!
زن دستی به گونه های خود کشید و زن زندانی پنجره هم. دو زن با گونه هـای یـخ زده بود بهم نگاه کردند.
_دلسوزی؟!
_نه ابدا. ما باید محاکمه شویم!
وقتی مردی را دوست داری، مقصر تمام اتفاقات بد خواهی بود.
زن داخل پنجره را قطره ای شبنم از وسط به دو نیم کرد،
_تو مرا محکوم میکنی،یا ما را؟
دست کشید روی شیشه‌ی بخار گرفته. به عکـس هـای قـاب طلایـی میـز خـاطره نگاهی انداخت، زن لبخند داشت و مرد میخندید.
موجودی شده بود که در انتهای یک خیابان زیبا به پرتگاهی عمیق سقوط میکند پلی! صدای مرد و جاده و برف به خنده های ریز زنی رسید که به شانه های مرد لـم داده و به حماقت زنی میخندید.
گوش هایش داغ شد. مرد ها زن هایی را که میخندد بیشتر دوست دارند.
صدای عقربه ثانیه شمار سکوت را ثانیه ای یکبار میشکست. صدای در همه جا منعکس میشد، روی فرش های پرزبلند، روی قاب های عکس و حتی روی مبل های چرمی، که زن هیچگاه دوستشان نداشت.دلش میخواست مبل هایش استیل باشند، برای همین هرگز روی آن مبل ها ننشسته بود.
برف سنگین بارید و باز مرد از خیابان های بسته گفت و زنی ریز خندید. زن با خودش گفت شاید از آن زن هایی باشد که موهای بلوند شلاقی دارند با پوستی برنزه، با کمری که ماه داخل قوصش پنهان میشود و شاید خط سیاه روی مژه هایش تا انتهای ابروهای پهنش بالا میرود.
نه! مرد این جور زن ها را دوست نداشت. به آنها نگاه هم نمیکـرد و گـاهی عفریتـه میخواندشان، عفریته ای که به ساده گیِ زنی که نگـران یـک مـرد بـود مـی خنـدد.
بـه حماقت زنی که نمی فهمید مرد اگر نخواهد همراهی تمام جاده هـا هـم او را بـه خانـه نمی رساند. زن دست کشید روی دیوار، روی فرو رفتـه گـی کـه پیـام گیـر را شکسـته بـود.
بـه تکـه هـای پیـام گیـر چشـم دوخـت. زن هـای زیـادی از داخـل آن قـاه قـاه میخندیدند. زنی با موهای قهوه ای، زنی با موهای سرخ فر دار، زنی با موهای بلوند، زنی با اندام آسیایی، زنی با ساق های آلمانی.
زن ها رها شده بودند، روی عکس ها میخندیدند، روی مبل ها لـم میدادنـد و قهقهـه میزدند. خانه زود پر شد از خط لبخند. زن گوشه ای خزید و چنگ برد داخل موهایش…
مرد در را هل داد، سلام کرد و کتش را روی مبل چرمـی انـداخت. مـرد دسـتی بـه صورتش کشید، صورتی که خط لبخند نداشت. روبروی زن سیگاری بـه آتـش کشـید و نور روی پنجره‌ی سیاه ریخت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *