باد برگ های خشک حیاط زندان را به رقص درآورده بود، خورشید نـارنجی تـر از همیشـه غـروب مـی کـرد و آخرین پرتوهایش از پنجره ی کوچک سلول، به مستطیل های عمودی تقسیم مـی شـدند و دیـوار خاکسـتری
روبه رو را رنگ می کردند. مردی زانوهایش را محکم در آغوش گرفته، سرش بـین شـانه هـایش کـه کمـی بـه سمت بالا کشیده شده اند، پایین تر از همیشه فرورفته است و در کنج تاریک و روشـن انفـرادی، بـا فکر و خیـال
هایش دست و پنجه نرم می کند.
افکارش مثل لاشخورهایی که اطراف جنازه ای به پرواز درآمده باشند، فضای اتاق را پر کرده انـد. بـه نوبـت به سرش هجوم می آورند، هریک چند ضربه به مغزش وارد می کنند و کنار می کشند تـا نوبـت بعـدی برسـد.
چندبار پشت سرهم کودك هشت ساله ای در فرم آبی مدرسه که حالا با خـونی کـه اطـرافش را گرفتـه، دیگـر رنگ آبی اش به چشم نمی آید، را می بیند. مثل ماهی جدا افتاده ازآب در جوی خـون، بـالا و پـایین مـی پـرد.
کیفش به آن طرف خیابان پرت شده و سیب سرخ نیم خورده اش، خطی سرخ تر را تا چند قـدم آن طـرف تـر به دنبال خود کشیده است. زنی کنارش روی زانو نشسته و به سرو روی خود می زند. جمعیت هر لحظـه بیشـتر
می شود.
تا به حال چند فیلم سینمایی دیده بود که نقش اولش به زندان بیافتد؟ شش فیلم بـا نـام بـازیگرانش را بـه یادآورد و تصویر مبهمی از یکی دو فیلم دیگر.
دوباره خیابان و خون می دید. شیشه ی جلوی اتومبیلش که حالا چیـزی از آن بـاقی نمانـده، خـونی بـود. همینطور سپرش. یادش آمد روز اولی که آن را خریده بود، خودش بـه سـپر خـون مالیـد. خـون یـک خـروس
سفید. یک هفته بعد هم مریم آن را با وسواس زیاد شست. چقدر از شستن خون روی سپر چندشش شـده بـود. چه خوب که آن روز باهم نبودند تا مریم توی آن خیابان آن همه خون را ببیند.
باز هم همان پسربچه که بالا و پایین می پرید، مثل ماهی قرمزی که از تنگ بیرون افتاده باشد. درست مثـل اولین سال نوی مشترکشان که ماهی از تنگ کوچکش بیرون پرید و وسط سفره ی هفت سین سلیقه ی مـریم
افتاد. تا او دست ببرد و ماهی را داخل آب بیاندازد، مریم جیغ کوتاهی کشیده بود.
چقدر دلش برای مریم تنگ شده بود، کاش می شد آخرین چیزی که مـی بینـد، صـورت او باشـد. امـا نـه، دوست نداشت آخرین تصویری که از خودش توی چشم هـای همسـرش جـا مـی گـذارد آن لحظـه ی شـوم؟
زشت؟ خفت آور؟ یا شایدهم رهایی؟ آزادی؟… نمی دانست نامش را چه بگذارد، باشد.
– جواد هاشمی…
از جا پرید. صدای سرباز را شنید اما متوجه نشـد دقیقـا چـه چیـزی را بـه زبـان آورده. بـاز هـم از ذهـنش گذشت، کاش مریم نیاید. قول داده بود. کاش به قولش عمل کند.
سرباز پشت در خسته بود و کلافه. دو روز بود که خواب به چشمش نیامده بـود، مـافوقش بـا مرخصـی اش موافقت نکرده و تاچند لحظه ی دیگر باید یک زندانی را به محل اعدام ببرد. حس میکرد هربار کـه محکـومی را
پای چوبه ی دار میبرد، نوعی بدشانسی یا بدبختی، چیزی شبیه نفرین وارد زنـدگی اش میشـود. لرزشـی تـوی پوتین چپش احساس کرد. به راهرو نگاهی انداخت، کسی نبود. به انتهای راهـرو رفـت گوشـی کـوچکش را کـه
همچنان می لرزید از پوتینش خارج کرد. “عشقم” با هربار خاموش و روشن شدن صفحه ی گوشی نمایان مـی شد. دکمه ی سبز را فشرد.
– این وقت شب اتفاقی افتاده؟
– شب کجابود؟ صبح شده دیگه.
– صبح نیست و سحره، منم سر پستم نمیتونم حرف بزنم.
– چی شد؟ مرخصی گرفتی؟
– ای بابا، گفتم که امروز میگیرم.
– فردا باید اینجا باشی ها.
– چشششم، همچین میگه انگار همین فردا میخوان عروسش کنن. یه خواستگار دیگه.
– تو که بابای منو میشناسی از این خواستگاره خوشش اومده، یه وقت دیدی…
– باشه شروع نکن، فردا اونجام. مواظب خودت باش. خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشی را خاموش کرد و دوباره توی پـوتینش گذاشـت. بـه سـمت در سـلول رفـت و تـوی دلـش بـه ایـن خواستگار که نمی دانست از کجا رسیده، بد و بیراه می گفت.
تمام مدتی که توی ماشین نشسته بودند و به سمت محل اعدام می رفتند، به نازی و خواستگارش فکر مـی کرد. حتی اگر می توانست مرخصی بگیرد، فردا باید به پدر نازی چه می گفت؟
هیچی ندارم، نه شغلی، نه کاری، نه باری، نه خانه ای، نه خانواده ای، خدمتم هم به پایان نرسیده، به خـوبی می توانم دخترتان را بدبخت کنم. کلافه تر شد و همین که “خـدایا ایـن چـه زنـدگی نکبتـی بـود کـه نصـیبم
کردی؟” از ذهنش گذشت، چشمش به دستبند اعدامی که با فاصله یک وجب و چند انگشت از او نشسـته بـود افتاد. “خدایا غلط کردم.” جای جمله ی قبل را گرفت. اگر من یک وجب وچند انگشت آن طرف تـر بـودم، بـه
جای این اعدامی، نازی چه می کرد؟ به یاد همسر زندانی افتاد، خـانمی کـه چنـدین بـار او را دیـده بـود، تـوی دادگاه و زندان. خدا را شکر کرد که خودش و نازی به جای این دو نفر نیسـتند. بعـد از رسـیدن و پیـاده شـدن هم، چشمانش ناخودآگاه همسر زندانی را جست وجو می کرد. در نهایت او را در فاصله ای نه چندان دور، پشـت درختی دید، دست راستش روی شکمش بود و با دست چپ، لبه ی چادر را روی سرش جلوتر مـی کشـید. زن
پشت درخت تمام بدنش می لرزید، توی این هوای سرد پاییزی، عرق کردن برایش عجیب بـود. بـادی کـه مـی وزید و چادرش را تکان می داد، همه ی تلاشش برای پنهان شدن را با خود می برد. زن امـا همچنـان تقـلا مـی کرد دیده نشود و هنوز ذره ای امید، مثل شمعی در مقابل باد، در قلبش پت پت می کـرد. دلـیلش بـه چنـد روز پیش برمی گشت. روزی که آخرین تیرش برای جلب رضایت مادر کودك هشت ساله، کودکی که تا ابد هشـت ساله می ماند را رها کرده بود. برگه ی سونوگرافی اش را با اشک و ناله به او نشان داده و گفته بود:”- نخـواه کـه این بچه به دنیا نیومده بی پدر بشه، اجازه نده، التماست می کنم، این بچه چـه گنـاهی داره، کـه بایـد بـی پـدر بزرگ شه؟ من برای این بچه کلی رویا بافتم که بدون پدرش …” و ادامه ی جمله توی هـق هـق گریـه اش گـم شد.
وقتی برای چند لحظه سکوت او را دید، فکر کرد شاید حرف هایش در او اثر کرده و شاید رضایت بدهـد، امـا جوابی که بعد از آن سکوت دلگرم کننده شنید، خط سیاهی بر حدس هایش زد.
– ” می دونم، منم این رویاها رو هشت، نه سال پیش داشتم. ولی الآن فقط کابوسه، فقط کـابوس. گنـاه منـو بچم چی بود که شوهرت نابودش کرد؟ نترس عادت می کنی، منم عادت می کنم. فقط زمان می خواد.”
حالش بد بود. به یاد قولی که داده بود افتاد. نخواست چیزی را ببیند که شـب و روز کابوسـش را مـی دیـد. دو سال زندگی مشترك و نیمه مشترك تمام شد؟ با پاهایی بی رمق توی پیاده رو پـیش مـی رفـت. در همـان
شش ماه اول زندگی مشترکشان، تمام پیاده روهای شهر را با هم قدم زده بودند. سرعتش را بیشتر کرد.
– حالا چرا اینقدر تند راه میری؟
– گرسنمه خوب. زودتر بریم یه چیزی بخوریم.
– ای شکمو، فکر کردم خودتم فهمیدی اگه بخوایم کل شهر رو پیاده قـدم بـزنیم، تـا آخـر عمرمـون طـول میکشه. آخه اینم شد آرزو؟
با لبخند سرش را کج کرد و توی چشم هایش نگاه کرد:
– اولا آرزو به این قشنگی، دوما طول بکشه، مگه چی میشه؟
– شاید عمرم کفاف نداد.
– گاز بگیر زبونتو، خدانکنه. این چه حرفیه؟
– خیلی خوب، نزن منو. همینجوری یه چیزی گفتم.
هجوم چیزی از درون، بدنش را به سمت جوی آب کنار خیابان کشاند. چندتا عق بـدون محتـوا پشـت سـر هم.
کمی بعد دوباره ادامه ی مسیر را به سمت خانه پیش گرفت. اینبار دست راستش گوشه ی چـادر را گرفتـه و دست چپ روی شکمش جا خوش کرده بود. همانطور که پیش می رفت، زیر لب تکرار مـی کـرد تمـام شـد؟
همه چیز تمام شد؟ دلش می خواست بمیرد اما چند ماهی می شد که شروعی دوباره از درونـش او را سـرپا نگـه می داشت و اجازه مردن نمی داد. هنوز شمعی توی قلبش می سوخت، هرچند کم نور، هرچند کم جان.
با خود فکر کرد یعنی نمی شود توی همین فاصله، توی همین چند دقیقه، آمده و گفته باشـد کـه رضـایت داده، اوهم مادر است، حتی حالا که بچه ای ندارد. نمی شود؟ می شود؟
باد هنوز از رقص برگ ها خسته نشده بود و خورشید بی رمق طلوع می کرد.