یکی صبح ها در می زند…
می دانستم مدتی است، یکی هر روز صبح جلـو در مجتمـع سـبز مـی شـود. نمی شـناختمش. ولی یک بار دیدمش، آن هم درست روزی بود که از نانوایی، انتهای بازارچه نـان گرفتم. آن روز بـر خلاف همیشـه صبح زود که آفتاب تازه نوك زده بود بیدار شدم. سریع پیراهن سفیدم را پوشیدم و با دمپایی به سـمت کوچه دویدم. خواب زده شده بودم. حتی نانوایی هنوز پخت را شروع نکرده بود.
داشتم از او، یعنی آن مرد برایتان میگفتم. مرد عجیبی بود. صورت نا اصـلاحی داشـت. یـک پـالتوی سیاه بلند پوشیده بود. وقتی باهم روبرو شدیم، زن همسایه را هم دیدم که کنـارش ایسـتاده بـود، کمـی عقب کشید.فقط یک سلام کوتاه دادم. از این نظر کوتاه میگویم چون آدم جستجو گری نیستم و خیـال هم نداشتم هردویشان را معذب کنم.
زن همسایه سلام علیک گرفت. تعجب کردم. لحنش صمیمی بود. با اینکه مـا زیـاد همـدیگر را نمـی شناختیم. توی جواب سلامش حرفی به من زد، این را مطمئن هستم.
مرد اما سرش پایین بود. درست مثل خودم که فقط منتظر بودم، از سر راهـم کنـار برونـد تا بتـوانم راه خودم را بکشم و بروم.
از وقتی همسرم طلاقش را گرفت، من معتاد عجیبی شده ام. صبحها بندرت بلند میشوم و اگـر هـم صبح بیدار شوم، باید یک تیکه نبات توی لیوان چای ناشتایم بندازم. تا حـالا بطور مرتـب ایـن برنامـه را انجام ندادم ولی مطمئنم اگر صبح برخیزم ولی چای نبات نخورم، اتفاقی که می افتـد، فقـط سـردرد و سر گیجه های مداوم است. فشارم هم زیاد بالا و پایین میشود. گاهی نصف روز را روی کاناپه دمـر مـی افتم و ساعتها متوجه نمی شوم، کجایم و چه اتفاقی برایم افتاده است و چطور زمان مـی گـذرد؟ واسـه همین بی خوابی ها و بد خوابی هاست که از چیزهایی با خبر می شوم که بقیه ساکنین مجتمع حتـی متوجه آن هم نیستند.
خلاصه اینکه مردی که هر روز صبح راس ساعت هفت زنگ طبقه سوم را می زند و زن همسـایه را زار به راه می کند نمی دانم چرا بی دلیل از او خوشم نمی آید، شاید چون بیدار میشوم!؟
راستی فکر کنم زن همسایه حدود چهل سال را دارد. فهمیدم که جوان اسـت چـون وقتـی سـلام کرد هنوز آن گیرایی را در صدایش داشت و وقتی هم از پله ها بالا وپایین مـی رود، هنـوز دل دمـاغش را دارد، تا به خودش عطر بزند این عطر را نمی شناسم، شاید هـم اسـپری باشـد، گـو اینکـه عطـرهـا ماندگاری بیشتری دارند، البته ممکن است بوی صابون باشد من چندان بو شناس نیستم.
این روز ها باز خواب ها و سردردهایم زیاد شده است و باید دوبـاره پـیش پزشـکم بـروم. دفعـه پـیش وقتی مرا دید چند ضربه نوازشگرانه چپ و راست نثارم کرد، که چرا به فکر خـودم نیسـتم از بـس زیـاد پیشش می روم، تقریبا باهم دوست شدیم.
گاهی شده است وقت ویزیتم نسبت به دیگر بیمـارانش طـولانی تـر مـی شـود، اکثر مواقـع غیـر از حرف های پیرامون بیماریم، در مورد مسائل شخصی مان هم حرف می زنیم. حداقل ده پـانزده سـالی از من بزرگتر است ولی شادتر و خوش مشرب تر به نظر می رسد همیشه کت های چهار خونـه یـا راه راه می پوشد و برعکس بقیه پزشکانی که می شناسم موهای حجیمی دارد و شـکم کوچـک تری. بدرسـتی می توانم بگویم یک مرد کاملا ایدهال و ورزیده است.
می دانست زیاد بی خوابی می کشم گفت:”یا شغلت را عوض کن یا یـک برنامـه درسـت حسـابی برای خودت سازمان دهی کن با این وضعیت هلاك می شوی مرد…” و فقط سرش را تکان داد.
درست می گفت، شغلم یک جورایی یک مردم آزاری محض محسوب مـی شـود، نـه خـواب شـب دارم نه در روز آسایش می بینم. حتی بال زدن مگس هم بی خوابم می کند. این چند وقت هم که ایـن مرد پالتویی، بیشتر باعث خود آزاری ام شده است.
با پزشکم که مشورت کردم گفت: “ازش بپرس واقعا و خودت را راحت کن ببین برای چی می آیـد آنجا حتما دلیلی دارد که اینطور مرتب هر روز صبح آنجا به دیدن آن زن می آیـد، فقـط بپـرس. ولـی توصیه می کنم از هر کدام که راحت تری بپرسی.”
ببنید شما در وضعیت من نیستید، از این لحاظ می گویم که گاه فکر هایی سـراغم مـی آیـد، مثـل اینکه چرا اتفاق های چالش بر انگیز در اطراف من یا برای من می افتند؟مگرمن کی هسـتم و چـه کـاری برای حل و فصلشان می توانم بکنم؟ این را به پزشکم هم گفتم، ولی او لبخند معنـی داری میزنـد، و فقـط نسخه های بالابلندتر و قرصهای رنگ به رنگ تری می نویسد.
باید از مرد پالتویی می پرسیدم، اما از این مرد زیاد خوشم نمی آید. شاید مجبور شـوم بـد برخـورد کنم. اگر با زن صحبت کنم، شاید تصور کند آدم فضولی هستم. با اینکـه زن متشخصـی بـه نظـر مـی رسد شاید خجالت بکشد، از چـه چیـزی بایـد خجالـت بکشـد؟ شـاید فریـاد بزنـد و کنجکـاوی ام را مزاحمت تلقی کند. ولی از مرد بپرسم فرق میکند، ما زبان هم را بهتر می فهمیم. بهش مـی خـورد آدم فهمیده ای باشد. اگر پالتویش بلندتر بود، می توانستم فرض بگیرم که مثل “آلن دلون” چنـین مـردی است و ترسی نداشته باشم. می دانید این حرف را بخاطر چه می گویم؟ از این باب که زیـاد فـیلم مـی بینم. نمی دانم خوب است یا نه؟ شاید این یک مزیت را داشته باشد که بتوانی گـاهی چهـره آدم هـای اطرافت را با هنر پیشه های مختلف قیاس کنی یا حداقل تو را یاد آنها بیاندازد. فکرش را که می کـنم، با زن طبقه سومی می توانم بهتر کنار بیایم به هر صورت از همسایه سوال کنی بهتـر اسـت تـا از یـک غریبه.
می دانید این برای من کار سختی است، چون ارتباط خوبی با غریبه ها ندارم، معمولا اگـر دفعـه اول با کسی آشنا شوم آن روز، روز مرگم محسوب می شود. خدا خدا می کنم هیچ گاه در ایـن شـرایط گرفتار نشوم. اگر آشنایی اجباری باشد چاره ای نیست ولی اختیاری همان بهتر که نباشد.
توی این گفتگویی هم که دارم پیش بینی می کنم، یک اجبار اختیاری سر راهم است.
شما که نمی دانید پزشکم چه دارو هایی برایم تجویز میکند. داروهای جدیـد را وقتـی مـی خـورم، صد ساله می شوم. انگار در یک خواب ابدی فرو می روم و ساعتها می خوابم. تنهـا وقـت مـی کـنم در طی شبانه روز ده بیست صفحه کتاب بخوانم یا حداقل یک فیلم را نصـفه ببیـنم. تـازه گی هـا هـم کـه چیزی ننوشتم، صدای ناشرم هم در آمده است و بهم سفارش کرده است دیگر پیش این دکتر نروم.
راستی شاید باور نکنید این روزها آنقدر در کسالت و خواب غوطه ور هستم کـه حتـی وقـت نکـردم این مرد پالتویی را ببینم، هنوز با آنها هیچ حرفی نزدم. اگر چه که مطمئنم آنها حرف های زیادی داشتند.