داستان کوتاه «در دست‌هایت»

“اولین روز که مادرت منو توی دستات گذاشـت، یادتـه؟ یخ زده و خـیس بودم، فریب خورده از مه و قطره های بارون، زخمی چنگال هـا و دنـدان های تیـز گربه که اگه اون مرد با دمپایی نمی زد توی سرم نمی افتادم توی کوچـه و اگـر مادرت منو از توی جوی آب بر نمی داشت حتما تـا حـالا غرق شـده بـودم و جسدم روی آب های کثیف کانال شناور بود.”
“اصلا چرا من دارم این حرفا رو میزنم.”
به پنجره نگاه کرد، نور سپید به اتاق می تاپید.
“باید برم، دیگه نمی تونم این شرایط را تحمل کنم. مصیبت هایی کـه تمـومی نداره…”
دو قدم برداشت بـه در نگـاه کـرد. در بـاز بود و کسـی آنجـا نبود. بعدچنـد قدم، یک هو دوید به سمت پنجره و پرید، یک لحظه احساس کرد که مـی توانـد پرواز کند ولی افتاد. استخوان های بـال شکسـته اش جابه‌جا شـدند و درد از جـای زخم شروع شد. دوباره پریـد و افتـاد. زخم بـاز شـد و قطره هـای خـون همـه جا پاشیدن، روی دیوار، روی فرش، روی وسایل خانه.
با ناراحتی برگشت، بین کمد و گوشه دیوار ایستاد .به اطرافش نگاه کرد، همه جا پر از قطره های خون خشک شده بود.
دردبیشتر شده بود و بالش همچنـان می سوخت و چشمانش سیاهی می رفت.
“شاید الان وقتش رسیده باشه، وقت مردن، مردن با یه دل شکسته و یه بـال شکسته.”
دختر وارد اتاق شد، به سمت قمری رفت، مشت بسته اش را باز کرد و ارزن هـا را کنـارش ریخت.ب ـه اطـرافش نگـاه کرد. بـا دیـدن قطـره هـای خـون گفت:”دوباره زخمش باز شده!”
قمری را برداشت و با یک دستمال زخمش را پاك کرد و بعد او را کنار ظرف آب گذاشت و گفت:”کمی آب بخور حالت بهتر میشه.”
قمری و به آب و ارزن ها نگاه کرد:”فکر میکنه من یک مجسمه ام، مجسمه ای که فقط میخوره.”
دختر با دستمال قطـره هـای خـون را از روی کمـد پـاك کـرد، فـرش را برداشت و به حیاط رفت.
“بردش که بشوره… این مجسمه همه جا رو کثیف میکنه.”
احســاس گرســنگی کــرد، بــه ســمت ارزن‌هــا رفــت و مشــغول خــوردن شد.
“سمانه”مرغ حنایی از در وارد شد. هروقت به اتاق می آمـد، کـارش ایـن بود که با قمری بجنگد و بالاخره با پیروزی ارزن‌ها را تا ته میخورد.
سمانه کمی عصبی بود چون همیشه از” لیلا” مرغ سیاه کتک میخـورد.
لیلا که خودش را خانم خانه می دانسـت بـه هـر بهانـه ای سـمانه را میزد و تنهـا دلیلش این بود که سمانه خنگ است.
ولی سـمانه خنـگ نبـود، فقـط سـرخوش بود. ازصـبح تـا غـروب بـازی میکرد، هی بپر بپر از این ور به اون ور، به همه جا سرك می کشید و اصلا فکـر نمی کرد چه درسته و چه غلط. روزی که قمری به آن خانـه آمـد، سـمانه یـک جوجه کوچک بود و حالا با گذشت شش ماه، حسابی بزرگ شده بـود و روزی یک تخم می گذاشـت.
لیلا بـا آن جثـه ریـز و نقلـی اش با سیاسـت و مغـرور بود، خودش را آن قدر پر انرژی نشان میداد که هیچ کس نمی فهمیـد هنگـام راه رفتن به علت شکستگی کمرش می لنگید و یا اینکه زبانش با یـک نـخ داخـل گلویش کشیده شده و به سختی غذا می خورد.
به هرحال هفته ای یک تخم می گذاشت. قمری فکر میکرد لیلا به سمانه حسودی اش می شود، چون سمانه با شیرین کاری هایش نظر “تیم” خروس سفید و پیر را به خودش جلب میکرد.
سمانه مشغول خوردن ارزن ها بود که لیلا وارد اتاق شد. با سرعت به سمت سمانه رفت و به سرش نوك زد.”خجالت نمی کشـی، بـا ایـن هیکلـت ارزن میخوری، برو گندم بخور خانم خنگه.”
سمانه رفت کنار دیـوار و بـه آن نـوك می زد. لیلا بـاز هـم بـه سـراغش رفـت، یـک نـوك محکـم بـه پشـتش زد و گفت:”گچ نخور واست ضرر داره خانم خنگه.” و بعد لنـگ لنگـان از اتـاق خارج شد.
سمانه عصبانی شده بود. چشمش به قمری افتـاد کـه گوشـه دیوار ایسـتاده است و با ترس به او خیره شده. به او حمله کرد.دختر با شنیدن صدای تـالاپ تلوپ با سرعت وارد اتاق شد. سمانه را بیرون کرد و در را بست.
هوا داشـت کـم کـم تاریـک میشـد و نـوری سـرخ رنـگ از پنجـره بـر قمری، ظرف آب و ارزن‌ها می تابید. قمری هنوز گرسـنه بود و بـه سـراغ ارزن‌هـا رفـت:”وقتــی آدم دل و دمــاغ هیچــی را نداشــته باشــه ارزن غــذای خیلــی خوبیه… هم ریزه، هم لیزه، اصلا لازم نیست قورتش بدی، خودش سر میخوره و میره پایین.”
سیر که شد، پریدروی لبه کمد و نشست، دو ساعت که میگذشت شب شده بود.
شب‌ها با قطع شدن صدای تلویزیون و خاموش شدن لامپ ها بـه خـواب می رفت و صبح ها با صدای قوقولی قوقوی تیم از خواب بیدار میشد.
همه روزهای زندگی قمری در آن خانه شـبیه هـم بودنـد، به غیـر از بعضـی روزها. مثلا روزی که تیم، خروس پیر و سفید مریض شـده بـود. آن روز صـبح هیچ کس صدای تیم را نشنید، وقتی در لانه را بازک ردند، لـیلا و سـمانه سـریع  بیرون آمدند ولی از تیم خبری نبود.
دختر با نگرانی به لانه رفـت و تـیم را بـه سختی بیرون آورد. تیم دیگر نمی توانست درست بایستد و سرش را بـالا نگـه دارد. دیگران پیشنهاد کردند که او را بکشند، اما دخترقبـول نکرد. یـک مـاه و ده روز، ازصبح تا شب سرش را با دست بالا نگه می داشت تـا اینکـه تـیم کـاملا خوب شد.
“میگفتی خوابشو دیدی، خـواب دیـدی کـه تـیم گفتـه مـی خـواد زنـده بمونه، واسه همین نذاشتی بکشـنش، خیلـی دلـم میخواسـت مـن جـای تـیم بودم، خوابمو میدیدی، از صبح تا شـب منـو تـوی دسـتات میگرفتـی نگـاهم میکردی و باهام حرف میزدی، مثل روزهای اول.”
یا روزی که لیلا و سمانه فنجان دختر را شکستن و هیچکس نفهمید که کـار آن دو بود.
بعد از صبحانه فنجان ها و قوری وسط اتاق بود. لیلا و سمانه از پنجره وارد اتاق شدند. لیلا تکـه نبـات کـوچکی را پیـدا کـرده بـود و بـا آن بـازی میکرد.
سمانه به سمتش رفت تا نبات را از او بگیـرد و لیلا هـم نبـات را سـریع قـورت داد و سـمانه را دنبـال کرد. پـای سـمانه در حـین دویـدن بـه فنجـان خــورد، فنجــان هــم غلــت غلتــان رفــت و محکــم بــه قــوری بــرخــورد کرد و شکست. سمانه و لیلا با تعجب بهم نگاه کردن، اصلا باورشان نمی شد که فنجان دختر را شکسته اند. هر دو با ترس از اتاق خارج شدند.
“من دیدم، دیدم که اون دوتا، سمانه و لیلا فنجونتو شکسـتند، ولـی نتونسـتم بهت بگم، وقتی اومدی تو اتاق با دیدن تیکه هـای فنجـان شـروع بـه گریـه کردیمن اومدم جلو تا بهت بگم، بال‌هامو تکون دادم تا نگاهم کنـی ولـی تـو اصلا حواست نبود، ای کاش…”
و آخرین روز، روز آرامی بود، پرده ها جمع شده بودن و نـور سـفید تمـام اتاق را روشن کرده بود. وقت ناهار بود. سفره در آشـپزخانه پهـن بـود و همـه مشغول خوردن بودند.
مادر با مقداری غذا بـه حیـاط رفـت، آن را در ظـرف مرغ‌ها ریخت و به آشپزخانه برگشت. سمانه با خوشحالی به سمت ظرف غـذا رفت.
لیلا با عصبانیت او را از گندم ها دور کرد. سمانه به سمت گندم ها رفت که لیلا این بار هم او را از گندم ها دور کرد. سمانه با عصبانیت از پنجـره بـه اتـاق رفت. صـدای تـالاپ تلـوپ بـه گـوش رسید. قاشـق از دسـت دختـر
افتاد. ایستاد و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگـاه کرد. سـمانه در حیـاط نبود.
بـا عجله از آشپزخانه خارج شد و با پای برهنه تمام حیاط را دوید، صداها بلنـدتر می شدند، صدای ضربه ها، صدای بال‌ها و صدای پاها. در اتاق را باز کرد، بادیدن قمری شوکه شد. قلبش لحظه ای از کـار ایسـتاد و با نفس‌های بریده بریده فریاد زد:”نه”
سـمانه تمـام پرهـای بال‌هـا و پشـت قمری را کنـده بود. رگ‌هـا بـاز شـده بودند و خون روی پوست سوراخ سـوراخش فـواره زده بـود. دختر قمری را برداشت و در دست گرفت.
“تا به حال صداتو اینجوری نشنیده بودم. مثل صدا نبود، مثل فریاد بود. نه مثـل فریاد هم نبود، مثل غرش بود. ولی از یک چیز مطمئنم، که بخاطر من بـود و من نبض دستاتو احساس میکنم. مثل همون روزهای اول، مثل قلب میزنه. اما نمـی دونم چرا… گرم‌تر شده و میلرزه!!! می بینی بدون اینکه پلک بزنم، بهت خیره شدم، حیف که زبـان منـو نمـی فهمی و اگر بهت میگفتم که من هـر وقـت مـی دیـدمت آسـمونو فرامـوش میکردم، پرواز رو فراموش میکردم، گرسنگی و درد و فرامـوش مـی کـردم، مثـل همین الان دلم می خواد ساعت ها توی دستت بمـونم و نگاهـت کنم.
امـا نمـی دونم، نمی دونم چرا پلک‌هام سنگین می شه؟”
نور سپید ملکـوتی بـر دسـت های دختر مـی تابیـد و قمری بـرای همیشـه چشم‌هایش را بست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *