داستان کوتاه «آخرین راه»

_ لعنت بهت که باعث شدی پام به این جور جاها باز بشه، به زمین گرم بخوره، الهـی زمین گیر بشی، که آبرو برام نذاشتی، آخه جای من اینجاست؟
بغض گلویش را، خشک و گرفته کرد، حرف های هیچکس را نمی خواست بشـنود، اما صداها هر لحظه بلندتر و لحن شان محکم تر میشد: آدمی به حماقت تو بایـد هـم جـایش همچین جاهای باشه، لیاقتت همینه، اگر عقل داشتی الان باید دادگاه خانواده بودیم.
همه درست میگفتند باید عاشق کسی میشد کـه لیاقـت ایـن همـه دوسـت داشـتن را میداشت.
تا بخودش بیاید، وارد اتاق کوچکی که انتهای یک حیاط پر درخت بود شد، بوی سپند سوخته، گلویش راخاراند، جلوی پنجره‌ی رو به حیاط اتاق تخت کهنه ای گذاشـته بودنـد که چند زن رویش نشسته بودند و روبه‌روی در یک میز کوچک و صندلی اش، زیـر قفسـه ای که به گوشه‌ی دیوار میخ شده بود قرار داشت، با صدای ملا و تکـان دسـت زن کنـاری بـه خود آمد.
_اسم
_زهرا
_بلندتر حرف بزن، جان نداری مگه، اسم خودت و اسم مادرت؟
_خودم زهرا، مادرم مریم
_چندسالته؟
بیست و هفت
_(خوب زهرا بنت مریم بیست و هفت ساله) حالا اسم شوهرت و مادرش؟
_ناصر، اسم مادرفاطمه، بیست و پنج سالشه
_از شوی خو بزرگتری؟
زن کارت ویزیت توی دستش را دوبـاره خوانـد : وکیـل پایـه یـک دادگسـتری مهـین رضاپور، چشم‌هایش را بست. گریه امانش را برید، نفس هایش هق هق شد.
مادر روبـرویش نشسـته بـود و پنبـه هـای خون آلود را از روی فرش جمع میکرد: مرد من که عقل و کمال دیده بود زندگی را اینجـور برام جهنم کرد. وای به تو که خودتو کردی مسخره‌ی یه الف بچه که هنوز پشت لبش سبز
نشده خیال عاشقی زده به سرش. باز اگه جـنم داشـت دلـم نمیسـوخت، اینکه ننـه بابـای خودش ازش عاصی شدن با تو چیکار میخواد بکنه خدا خبر دارد.
ملا دانه‌های تسبیح دستش را بین دو دست این طرف و آن طرف میکند و زیرلب چیزی می گوید، چیزی مینویسد و باز تسبیح را توی دستش میگیرد و حساب و کتـاب میکنـد و باز هم مینویسد، کتابش را باز میکند و چیزی از روی آن میخواند و نگاهی بـه زن میانـدازد که داخل خودش فرو رفته:
(خدایا این یک دفعه را ببخش بخدا دیگـه ایـن جـور جاهـا نمیام، خودت شاهدی که چاره ای ندارم کسی نیست که بهش پناه ببرم)
بابا بهترین عروسی را به پا کرد، دامادش را بغل گرفت و توی عکس عروسـی لبخنـد زد و وقت خداحافظی دخترکش را بغل کشید و زیر گوشش گفت: راه رفتنه گرفتی، خیال پس آمدنت نباش، همین بار ابروی مره بردی، بس! اگه برات حرمت دارم بی کفـن خانـه ی شوهرته ترك نکن!
رو میگیرد و ملا دنبال صفحه ای دیگر کتابش را ورق میزند چند صفحه مانده به آخـر کتاب، چیزی را در حاشیه ی کتاب میخواند، به زن نگاه میکند، چی رقـم شـما د طـالع هـم درآمدین؟ نمیفامم، ستاره ی تو آبی استه ستاره ی شویتو آتیشی، باز تیز سراپای زن را نگاه کرد: برای نکاحت دعا گرفتی؟
_نه حاج آقا
_د سرکتابت که دعا آمده، حالا یا خودت گیرفتی یا کس دیگه گیرفته، ولی ایـن نکـاحِ د دعا جوش دادن؛ سرخانه‌ی خودتی یا نه؟
_خانه‌ی خودمم حاج آقا
_اگه میتانی که ازش جدا بشو، ستاره تان جفت نمیشه، این زندگی د تو زندگی نمیشه
زن ضعف کرده و ناتوان، سعی میکند اشکش نریزد
_چطور حاج اقا؟
_ستاره آتش، به ستاره‌ی آبی زوره و ستاره‌ی آبی د زندگی قد سـتاره‌ی آتـش از بـین میره، سرکتابت هیچ خوب نیامده، حالا چرا آمدی، مشکلت چیه؟
زن سرش را پایین می اندازه (خدا خار و ذلیلت کنه، کـه گنـاه از تویـه و شـرم گفتـنش از من)، شوهرم به دوستم پیشنهاد داده صـیغه اش بشـه، آبرو نذاشـت برام، همـه دوسـتام را فراری داد، ولی ازش گذشتم نخواستم زندگیم خراب بشه، ولی دیگـه راهـی بـرام نذاشـته، چند روز پیش فهمیدم دختر برادرم را میخواهد فراری بـده. از این نمیشـه بگذرم، پا گذاشته رو زندگی یه دختر پونزده ساله.
دو تا دایره‌ی نمناك روی زانوی زن خیس شد.
ملاشصت و اشـاره اش را کشـید بـه گوشـه لـب هـایش و کـف سـفیدش را جـم کرد: خوب ستاره‌ی آتش همین جوره، عاشق مزاجه زن به موکت چرك زیر پایش خیره ماند، به آلودگیی که از زانوهایش بالا میامد:
_چیکـار کنم زندگیم از هم نپاشه؟
ملا لیوان چایش را از روی بخاری برداشت و کنار کاغـذهای زعفـران نوشـته‌ی روی میزش گذاشت و جثه‌ی زن را از نظر گذراند و گفـت : بایـد خـودت را طلسـم کنی، تـا کسی جز تو پیش چشمش نیاد.
زن های روبرویش فقط چند جفت پا بودند با جوراب های رنگی، که تـو گـوش هـم پچ پچ میکردند. از بدبختی های خودشان، و حالا از زنی که روبرویشان دو زانو نشسته بـود، باهم ریز ریز حرف میزدند.
چادر سیاه توی پنجه‌ی عصبی زن، چروك میشد:
_یعنی چیکار کنم؟
ملا نگاهی به زن هایی که منتظر نوبتشان روی تخت گوشه‌ی اتاق نشسـته کـرد، زن ها انگار که بدانند ملا حرف مگویی دارد سرشـان کردنـد تـوی گـوش هـم و خودشـان مشغول و حواس پرت نشان دادند. ملا روی صندلی‌اش جابجا شـد.
_هشتصـد تـومن میـدی طلسمو برات میخونم، سه جلسه طول میکشه هر دفعه هم دوساعت، اینجا هم نمیشـه بایـد جای دیگه باشه، این طلسم برای آدم عادی خطر داره. نمیشه کسی همراه باشه. البته خودت میفهمی که دعا باید د پوست جانت دمیده بشه، گناهشه اگه گـردن میگیـری کـه دویسـت تومن پول پیش میاری، باز من خبرت میکنم که کی بیای.
حرفش که تمام شد جثه‌ی ریز زن میلرزید. زرد آب تا دهانش بالا آمد. کـارت مچالـه را توی مشت گرفت و دست دیگرش را گرفت لبـه‌ی میـز مـلا و بلنـد شـد و سـمت در رفت، چادر هنوز تا نیمه ی صورتش را پوشانده بود. دست برد به نخی که جـای دسـتگیره از شکاف کلید در آویزان بود، ملا پست سرش صدا بلند کرد: کجا میری؟
_پشت بختم، این دنیا دو تا خویش خودم، کبابم کنند، بهتره تا اینکه اون دنیا خدا…
زن های روی تخت هاج و واج نگاه زن کردند که حالا در را پشت سـرش میبسـت.
زن دهانش را داخل اولین سطل زباله ای که دید خالی کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *