1
به سختی و با لرزش جزئی در دست، آخرین ته مانده های مشروب را در لیوان میریزد و با صدایی که به وضوح شنیده نمی شود خود و کشورش را لعنت می کند.
به لباسی که در کنار خود روی صندلی گذاشته بود زل می زند.
نشان فرمانده حالت صورتش را کمی عوض می کند.
لباسش را می پوشد و در آینه قدی کنار میز خودش را برانداز می کند.
« به سختی چهره ام را می بینم، دلیلش هم مستی نیست به گمانم از همین لباس لعنتی باشد. بدون نشان راحت تر می توانم خودم را ببینم. ولی کاری نمی توان کرد سرباز در لباس جنگ کور است و تنها.»
دستش را در جعبه روی میز می چرخاند. چند فشنگ برمی دارد. تعدادی از میان انگشتانش رها می شود و تعداد باقی مانده را در تفنگش قرار می دهد و با خودش می گوید:
_ نه هنوز زود است. باید نامهیا حداقل یادداشتی برای بازماندگانم بنویسم هر چند که کسانمان سالهاست در گور خفته اند.
کاغذی را بروی میز قرار می دهد و با خطی که سخت خوانده می شود و قلمی که بی اختیار سر می خورد، شروع به نوشتن می کند:
براستی جنگ نتوانست انتظار ما را براورده کند. ما نمی دانستیم که خونهای ما و دوستانمان پس از جنگ به بی ارزشی همان تکه زمین که نامش را قبر گذاشته اند می شود.
جنگ تمام شده است ولی مردم به جان هم افتاده اند. پیروزی فقط برای عده ای بود. ما شکست خورده ایم.
حالا به جای اشک اگر خون هم گریه کنیم باز فایده ای ندارد. دیدن خورشید فردا روز برای من همان قدر غیر ممکن شده است که در آرزوی صلح دوبارهی این مردم نفس بکشم.
جهان پس از مرگ چگونه است؟ شاید در آنجا بتوانم بدون شرمساری خودم را در آینه ببینم. باید بارم را ببندم و به فکر سفر به جایی بهتر باشم. جایی نزدیک به فاتح، ابوحامد و یا حتی مجتبی!
****
2
– می خواهم اعترافی بکنم و این صحبتم مال زمانی است که سربازی تازه کار بودم، و از طرف دیگر ما در محاصره ایم و مشخص نیست که در کدام روز و کدام ساعت کشته شویم.
دو حالت بیشتر نماندهیا از معرکه جنگ فرار می کنم و یا میمیرم. هیچ اسارتی در کار نیست این جنگ به قدر کافی ما را اسیر کرد.
نمیدانم چه حسی بود که دراین سه سال چه می کشیم و چه کشته می دادیم چیزی در دلمان سنگین می شد. و زمانی که کشته می دادیم از آن رو سنگین تر می شد که نزدیکانمان بودند والا درد یکی بود.
فرمانده های هر گروهان کمتر درد می کشیدند ولی می کشیدند. و تنها کسی که با این درد بیگانه بود رهبرمان بود. و چه مسخره! تنها کسی که در این اسارت نیست هم همان است.
نگاه آن روز. آن سرباز را با گذشت این همه سال هنوز به خاطر دارم. رو به رویم دو زانو نشسته بود در حالیکه خونی که از سرش می ریخت تمام صورتش را قرمز کرده بود. در چشمانش هیچ ترسی از مرگ دیده نمی شد.
و همان طور نفری که وقتی آن پسر اسیر شد به دنبالش آمد و او هم با شلیک گلوله به پایش اسیر شد. هر دو جوان بودند.
نزدیک بهیک ساعت هر دو را به دستور فرمانده شکنجه دادیم و پس ازاینکه حرفی نزدند، اسیر دوم را روبه روی آن پسر که در لحظه های فریادش متوجه شدیم نامش مجتبی بود سر بریدم.
فرمانده که متوجه لرزش جزئی دستم موقع سر بریدن اسیر شده بود با کف دست محکم به سینه ام زد و با لحنی تند گفت:
_ هیچ سرباز عادی طاقت این شکنجه ها را ندارد. این دو فرمانده هستند. اگر نبودند حتی به دروغ مکانی را می گفتند تا حتی شدهیک ساعت بیشتر زنده بمانند.
به چهره مجتبی که نگاه کردم حرف های فرمانده در نظرم منطقی تر جلوه کرد. مجتبی به گریه ای کوتاه اکتفا کرد. و تنها کلامی که موقع بریدن دست و حتی سرش به ما گفت یا زینب بود.
فرمانده به ما دستور داد جسد هر دو را به همراه پلاک هایشان در همان جا دفن کنیم تا کسی حتی از بوی خون ردمان را پیدا نکند.
زمانی که آخرین خاک ها را روی صورت مجتبی می ریختم برق چشمانش هنوز گرم بود، بدون هیچ ترسی از مرگ. این اولین و آخرین باری بود که از شخصی ترسیدم و غم آن روز هرروز در دلم سنگین تر می شد.
****
3
سه سال پیش بود، آن موقع هنوز جنگ داغ بر دل خانواده ها نگذاشته بود و آتشش خانه کسی را نسوزانده بود.
درست مثل همین امشب در همین مکان بود که تصمیم گرفتم به جنگ بروم. فقط تنها تفاوتش این بود که آن موقع زنده بودم. پدر و مادرم سخت مخالف رفتنم بودند و می گفتند اگر تو بروی ما تنها می شویم.
ولی دلم با بی بی زینب بود. با تنهایی بی بی چه می کردم؟
مادر اجازه رفتن نمی داد. تا اینکه یک روز وقتی به زیارت حضرت معصومه رفته بود. پدر را راضی کردم.
آخرین صحبت های من با مادرم و خواهرم از پشت گوشی بود. آنها جنگ را نه دیده بودند و نه شنیده بودند. و مدام قبل رفتن، حرف از بازگشت می زدند.
یادم می آید به مادرم گفتم: کسی که برای دفاع از حرم بی بی می رود باید از جان خود بگذرد.
دو ماه آموزشی را هم به خوبی نتوانستیم بگذرانیم. چون داعش هر لحظه و هر ساعت مشغول گسترش محدوده نظامی خود بود.
منطقه اعزامی ما دمشق و زمانیه بود درست در وسط شهر. منطقه ای که درست تا پنج بار تحت تصرف ما درآمد و همان مقدار هم تحت تصرف دشمن. منطقهی عجیبی شده بود. صبح دست خودی ها و شب در دست بیگانه. کافی بود منطقه را حتی در محدودهی یک کوچه گم کنی، درست در قلب دشمن خودت را پیدا می کردی و این اشتباهی بود که من مرتکب شدم.
صدای موتور زیاد بود و رضا هرچه پشت سرم صدا می زد که منطقه در دست دشمن است صدایش را نمی شنیدم تا اینکه شخصی میلگردی را توی سرم خواباند و رضا هم که تمام تلاشش را برای آزادی من کرد، اسیر شد.
دشمن از قوماش بی امیه بود و منطقی بود کسی که به اهل بیت پیامبر رحم نکرد به سرباز غریب جا مانده از گردان رحم می کند؟
مردن در آن لحظه آرزویمان شده بود. از ما می خواستند تا مکان دوستانمان را لو بدهیم.
ولی چه لو می دادیم و چه نمی دادیم ساعتی بیشتر زنده نمی ماندیم. و حتی اگر زنده هم می ماندیم با چه رویی می گفتیم ما مدافع حرم زینب بودیم.
رضا از من خوشبخت تر بود. او را زودتر و جلوی چشم من سر بریدند و بعد هم من را، و همان جا دفنمان کردند.
از این اتفاق سالها گذشت و اجساد و استخوان هایمان روز به روز سردتر می شد و ازآن رو که دیگر جانمان یاری دفاع نمی داد، میل به بازگشت داشتیم. اما بی نام و نشان در این خاک اسیر شده بودیم.
در محرم پنجمین سال بود که از بی بی خواستم اجسادمان را به کسانمان برساند.
اجسادمان در روز تاسوعا پیدا شد. و در همین لحظه جمعیت زیر تابوت را گرفته اند و گرداگرد مسجد ما را طواف می دهند. و من درست مثل همان اوایل محرم پنج سال پیش دل تنگ بی بی زینب شده ام.