آمد بهار تا برد از دلها زنگ
برخیز و سوی سبزه و گل کن آهنگ
کاج است و سروِ مست؛ به پابوست خم
گل با تو در رقابت و بس تنگاتنگ
گر از حریف؛ حال تو جستم؛ بگذر!
بر خار و خس؛ غریق زند هر دم چنگ
حیف از جوانی که فتد بیهوده
بر پای جاهلان تهی از فرهنگ
مفتی کجا و حلقهٔ درس جامی
بارش اگرچه هفت نه؛ هفتاد اورنگ
باید که کوچه چپ کنی از نامردان
زیرا زمانهای است سراسر نیرنگ
با گل نشین که رنگ محبت گیری
ورنه کمین زده است به هر سو خرچنگ
اکنون چو سیر گل نکنی؛ خواهد یافت
فردا ز خاک تیرهٔ ما گل؛ صد رنگ
بر هیچکس نکرده وفا این دنیا
پیش آی! گرچه دور و هزاران فرسنگ