خلوت انس

بیا! نسیم نوازشگر دلاویزم
که با سیاهی شب تا سحر گلاویزم

تموز می‌رسد اما منِ ندیده‌ بهار
ز ناامید ترین فصل های پاییزم

مرا مجال تخیل به سوی دیگر نیست
ز عکس روی تو بر نقطه‌ نقطهٔ میزم

گهی به شور سماع تو نای زرکوبم
گهی به خلوت انس تو شمس تبریزم

به حیرتم که اگر نشنوم صدای تو را
ز جای خود به قیامت چگونه بر خیزم!

مگو که بر مُژه‌هایم چرا شدی تسلیم
چگونه یک تنه با لشکری در آویزم؟

چُنان که تیغ نگاه تو قتل عامم کرد
نکرد؛ لشکر تیمور و فوج چنگیزم

به شرک اگرچه به نزد فقیه؛ متهمم
ولی ز سجده بر آن ابروان نپرهیزم

از این قفس که درش را گشوده آغوشت
چقدر؛ کودن و دیوانه‌ام که بگریزم؟

هزار بار خدا جان دهد مرا تا باز
هزار بار دگر پیش مقدمت ریزم

شناسنامه