بر زلف پَرِیشان چه زنی شانه! رها کن
زنجیر و تو؟ این حلقه به دیوانه رها کن
از پنجره موهای به هم ریختهات را
یعنی که اسیر آمده؛ زولانه رها کن
در دل به تو عشرت گهی از مهر؛ گشودم
از آهن و سیمان بود آن خانه؛ رها کن
مجنون تو پشت در و تو روی؛ به صحرا
ای لیلیِ رویایِ من! افسانه رها کن
لبخند تو و اخم تو چون دانه و دام است
بیدام؛ گرفتار توام؛ دانه رها کن!
دیروزِ سیه روزِ پر از دردِسری را
از برکتِ نوروز؛ به شکرانه رها کن
نیکو است اگر شاخ گلی هم رسد از دوست
سوغاتی بیگانه به بیگانه رها کن
کی بوسه به پیغام کند دفع خمارم؟
بر پای خمم افکن و پیمانه رها کن
جانم به لب آمد؛ دگر اما و اگر را
ــ بیپرده سخن گوی؛ بلی، یا نه؛ــ رها کن