امشب پیشانی خواب را بوسیده ام
و در جزیره ای میان شب و خورشید، سرگردانم
صبحی که بر شبنم خیالم لبخند می زد
دیری است از این باغ، سفر کرده
تپه های زمردین
این علف چرهای گوزن زایشگر ذهنم
در سُمکوب گرازهای نیزه دندان
فریاد می کشند
و اینک خفاش های آفتاب گریز
همگام با کلاغ های پیر قناری کش
دندان در ریشه
و منقار
در مویرگ های این گندم زار ریشه در باران فرو برده اند
شاید کلاغ را غبار کهولت
و خفاش را حصار جهولت
لجام زده است
گامی فرا روی خویش ندیدن را
که بر آفتاب گیر صخره صخرۀ این کوهپایه ها
خورشید
مجسمۀ چنگال پولادین عقابهای ذره یاب را
و مهتاب
هرماه را
چهارده شب تمام
بر بیشه بیشۀ این آبشخورها
خون دل خورده
تا نقش پای یوزپلنگ های چابک این گردنه ها را
منبتکاری کند