گورکنی در تونل مارپیچ میراثیش
وامانده های نیاکان خویش را
نشخوار می کرد
و عقابی که ابرهای سر به زیر
عرق شرم شان را
از او پنهان می کردند
بر امواج رویایی بال هایش
به مهمانی کهکشان ها می تاخت
روباه پیر
که بوی جمجمه ها را می شناخت
مرثیۀ خوش باوری ها را
کنار گورستانی متروک
روی دیوار کاه گلی کوچه باغ دهکده ای خاموش
تکرار می کرد
تا دانه های ارزن گنجشکان را
در شیشۀ خواب داروی سحرگاهیش پنهان سازد