چه وحشتی است که افتاده در جهان شما
نشسته اختر شومی به کهکشان شما
روید و فکر چراغی دگر کنید ای قوم
که این شهاب، نپاید به آسمان شما
ز خاندان محبت کناره باید کرد
کسی که روی نهد سوی آستان شما
نه رستخیز عجیبی است گر به روز شمار
ز پشت گردن تان بر دمد زبان شما
شود گذرگه محشر پر از عفن چو زنند
موکلان جهنم به چینه دان شما
به روز العطش خویش، رو نگه دارید
که جرعه یی بفشانند، بر لبان شما
چه دیدگان حریصی که کور خواهد گشت
چو باژگونه سراید زه کمان شما
چه پایکوبی گرمی شکوفه خواهد داشت
به برگریز تماشایی خزان شما
ز کُلّ شرع، بگویید صادقانه که چیست
بغیر سبحه و دستارتان نشان شما
اگر به همچو شجرنامه ای است شرط ورود
بهشت و جمله درختان آن از آن شما