رهایی

دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است
دلم
چون ابرهای درهم و آشفتهٔ بی‌سرنوشت خسته از تبعید
بر صحرای خشک دردهای خویش
زارِ زار می‌گرید
دلم می‌گیرد و هر لحظه می‌گرید
به فریاد گلوگیر درختانی
که در جنگل اسیر گند مردابند
دل من
این صبور خسته از دالان تنگ کهنهٔ فرسوده از تخدیر
از تبعیض
از تقدیر قسمت‌های زهرآلودهٔ تزویر
می‌گرید
دلم
از بی‌زبانی
در سراب کام تلخ تشنهٔ بی‌همزبانی سخت خشکیده است
دلم
مثل رگ سرکنده‌مرغی در هوای لانهٔ گرمی
که خود بر گردن باریک باورهایش افکنده است
زنجیر اسارت را
به حال بی‌پناهی های بال خویش
می‌گرید
بیا آرش!
کمانت را بیاور
آستین بر زن
کمر بر بند و از ترکش برآور
تیر زرین رهایی را
که در سرداب تنگ این اسارتگاه بی‌روزن
دلم از درد
می‌میرد

شناسنامه