در سوگ سعادت ملوک تابش و همنسلانش…
در سوگ این برگ…
پاییزان
در سوگ بی پناهی درخت ها
و سرگردانی بی نقطۀ جویباران
وقتی برگ های رانده شده از خلوت گرم خود
به دور خویش
می پیچند
به یاد کدامین لحظه می افتی؟
آه!
ای تندیس های نسل سونامی آوارگی
سنگ پیل اوگن کدامین صیاد کور
بال های نورستۀ ظریف خانگیان را
نشانه گرفت؟
و تو…
که چشمان تشنه ات
آخرین نیزۀ آفتاب را
به مبارزه می طلبید
و
پلک های شب زنده دارت
تولد یلدایی ترین افق را
در بستر رمان آرمان های ملکوتی
می سرود
و تو…
ای شط پرشتاب نجابت
که نجوای پویش زلالت
غرور هریرود را
تا انتهای آمو
به مدد بر می خاست.
و سبزی؛ داستانی بود
پلوش دستان پر طراوتت را
و تو….
ای که سپیده بی دستخطت
یارای عبور از روزنه ای را نداشت
و شبهای مهتابی
الهۀ زیبایی
با انگشتان ظریفش
تن تنهایت را نوازش می کرد
اینک در سرزمین سکوت
از آن گوشۀ دنج آرام
تنهایی دست های لرزان هم نسلانت را
در رصدخانۀ پیر سمرقند
فریاد کن
شاید او برخواند
که کدامین گردنه
در پیچاپیچ این کوهپایه های غربت
کاروان آبستن فریاد بی آواز ما را
خواهد بلعید