زن که گریه هایش تمامی نداشت، دستمال دیگری از درون جعبه برداشت. اشک هایش را پاک کرد. مرد از کنار زن که روی تخت نشسته بود، بلند شد. به طرف مبل ها رفت. روی یکی از آنها خم شد. پشتی مبل را میان پنجه هایش فشرد. سرش پایین رفت طوری که چانه اش به بالای قفسه سینه اش چسبید.
زن نگاهی به مرد که پشتش به او بود انداخت. سعی کرد آرام باشد.
مرد گفت: دیگر حق این کار را نداری فهمیدی» و سرش را بلند کرد.
زن که صدای خش دار و غمگین مرد را شنید، تحملش را از دست داد و بلندتر از او گفت: «حق دارم هر وقت دلم برایش تنگ شود، عکسش را نگاه می کنم. اگر دلم خواست میدهم چاپ کنند و روی میزم…»
مرد حرف زن را قطع کرد و سمت او رفت: «همین کارت مانده که عکسش را چاپ کنی و در خانه بگذاری!»
زن گفت: «چه اشکال دارد؟»
مرد طرف مبل برگشت و داد زد: «میدانی که نباید عکسش را ببینی نمی خواهم به او فکر کنی فهمیدی؟ خوب میدانی که من نمی توانم.» و ادامه نداد.
زن گوشی موبایل را از کنارش برداشت. از داخل پوشه ای عکس را پیدا کرد. نگاهی به آن انداخت و دوباره گریه کرد.
مرد روی مبل دراز کشید سعی کرد به گریه های او اهمیتی ندهد.
انگشت های زن روی صفحه گوشی لغزید و عکس را در چند قاب از پیش طراحی شده گوشی قرار داد. یک قاب با حاشیه سبز، برگ درخت، قاب بعدی چهار تکه چوب میخ شده به هم، دیگری یک پس زمینه با منظره ای از
جنگل در پاییز، و قاب آخر یک کادر مشکی.
زن عکس را در آخرین قاب هم قرار داد و آن را ذخیره کرد. به آن خیره ماند. این بار بلندتر گریه کرد.
مرد کنترل را از روی میز برداشت و تلویزیون را روشن کرد. صدایش را کمی بلند کرد تا گریه او را نشنود.
زن در حالی که گریه میکرد: «هیچ وقت نخواستی مرا درک کنی. می شنوی؟»
مرد صدای تلویزیون را تا جایی که میشد بلند کرد زن برخاست و به سوی مرد که روی مبل دراز کشیده بود رفت میخواست حرفهایش را بزند. فکر کرد مدارا کردن دیگر فایده ای ندارد.
زن فریاد زد: «دقیقاً فرق تو با او همین است. تو منو نمی فهمی. همیشه خودت را کنار میکشی.»
مرد با ریتم آهنگی که از تلویزیون پخش می شد، سرش را تکان می داد.
زن دوباره فریاد زد: «لعنتی مگر حرفهای مرا نمیشنوی؟ حرف بزن. می خواهم همین جا تمامش کنیم.»
مرد روی مبل نشست. تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را گوشه اتاق پرت کرد.
مرد ایستاد طوری که رو در روی یکدیگر قرار گرفتند: «چه می خواهی از جان من؟ هر کاری که از من بر می آمد، برایت انجام دادم و می دهم ولی تو چی؟»
زن هق هق زد: «تو باید درکم کنی. همین.»
«چطور درکت کنم؟ تو به من قول دادی که فراموشش کنی. مگر قول ندادی؟»
مرد این را گفت و صدایش به لرزه افتاد.
زن گفت: «چند سال با او زندگی کردم. به این سادگی ها که نیست. نمی خواهم این را بگویم؛ ولی با او روزهای خوشی داشتم. با تو چی؟»
مرد گفت: «یادت رفته؟ قول دادی که فراموشش کنی.»
«به مرده هم حسادت میکنی؟»
زن این را به سختی گفت و نفسش نرسید حرف دیگری بزند.
مرد گفت: «همان طور که من همسرم را فراموش کردم، تو هم این کار را باید بکنی. اگر میخواهی با من زندگی کنی! فهمیدی؟»
زن مکثی کرد و اشکهایش را با دستمال گرفت. این بار بینی اش را هم فین کرد: «واقعاً میخواهم فراموشش کنم؛ اما دست خودم نیست.»
مرد خواست چیزی بگوید که زنگ در به صدا درآمد. به سمت در آپارتمان رفت و دقایقی پشت در ماند. وقتی برگشت زن را دید که در آشپزخانه استفراغ می کند. پشت سر او ایستاد. زن سرش را بلند کرد. آب به صورتش زد. مرد را در آیینه دید.
مرد گفت: «مشکلی پیش آمده؟»
زن به چشم های پف کرده خودش در آیینه نگاه کرد. دوباره آب به صورتش زد: «نه مشکلی نیست. بالا آوردنم طبیعیه.»
مرد با تعجب پرسید: «چطور؟»
زن گفت: «به خاطر بچه است. یکی از علایم دوران بارداری است.»
مرد لبخندی زد و حوله را از دست زن گرفت و آویزانش کرد.
روی تخت مرد گفت: «عزیزم آن عکس را فراموش کن.»
زن که کنار مرد دراز کشیده بود گفت: «همه سعی ام را می کنم.» و پتو را تا شانه هایشان بالا کشید.