داستان کوتاه «نفر اول»

آن روز تمام ماشین های تو خیابان تند میرفتند. خیابان ها بیداد میکردنـد.
سوار هر اتوبوسی که میشدی، سمت خانم ها پر بـود. حتـی بعضـی هایشـان رفته بودند قسمت مردها نشسته بودند. مردها چیزی نمیگفتنـد. زن هـا انگـار قدرت زیادی داشتند هر زنی را که میدیدی یک تکه آهن به خودش وصـل کرده بود. حالا هر طور که میخواست باشد.

بعضی هایشان آهن‌ها را از توی کیفشان در می آوردند و چند ضربه به آن میزدند و بعـد مـی گذاشـتند تـوی کیفشان بعضی آهن ها را بـه پشـت خودشـان وصـل کـرده بودنـد بـا اینکـه کمرشان خم شده بود، اما آن را حمل مـی کردنـد.

دلـت مـی سـوخت نکنـد کمرشان بشکند. بعضی آن را روی زمین و آسـفالت خیابان هـا مـی کشـیدند و گاهی هم موزاییک ها از روی کف پیاده روها جدا میشـدند ایـن زن هـا انگـار میخواستند بـه شـهرداری کمـک کننـد، چـون جدیـداً شـهرداری خیلـی از موزاییک های پیاده روهای آن منطقه را کنده بود. میخواسـتند طـرح جدیـدی بزنند.
آن روز من هم وقتی خواستم از خانه خارج شوم، مامان چند تکـه آهـن به من داد که با خودم ببرم. مامان میگفت توی تلویزیون گفتند که هر کسـی از این آهن ها را با خود داشته باشد، برایش شـانس مـی آورد مـن آن روزهـا دختر ساده ای بودم؛ قبول کردم و آهن ها را داخل کیفم ریختم. البتـه الان هـم دختر ساده تری هستم نسبت به گذشته هـا. خلاصـه مـن کیـف را در دسـتم گرفتم و راه افتادم.

خیلی سنگین بود. توی کیفم تلق تلق صدا میکرد. امـا بـا وجود آن همه سر و صدا، من هنوز آنها را توی کیفم گذاشته بـودم.

حرکـت کردم به سمت جایی که معدن این آهن ها بود. خانه کس یا دوستی که خیلی وقت بود که آهن جمع میکرد. توی اتاقش پر بود از آهن. همه جا اتاق هـا و حال و آشپزخانه پر بود. به نظـر مـن احتمـالاً بـه زودی خانـه شـان سـقوط میکرد. اما اگر حرف را بـرای او توضـیح مـی دادی اصـلاً بـه روی خـودش نمی آورد. او معتقد بود یک زن قدرت تحمل آهن های سنگین و حمـل زیـاد آن را دارد.
نمیدانم همه آن زن ها قرار بود کـه آن آهـن هـا را داخـل خانـه ایـن زن بیاورند. من احتمال می دادم این طور باشـد.

امـا او مـی گفـت کـه بـا چنـان آدم های مهمی توی شهر آشنا بود و آهن های آن ها را تحویل میگرفـت. در واقع شاید آن زن ها به او یاد داده بودند که آهن جمع کنند. مـی گفتنـد شـانس می آورد او به خیلی چیزها اعتقاد داشت. وقتی قهوه میخورد، فنجانش را بـر میگرداند و بعد میخواست که فالی از داخل آن بگیرد. البته مـن هـیچ وقـت نگذاشتم که او این کار را با فنجانم انجام دهد، اما برای باقی زن ها ایـن کـار را میکرد. او خودش اعتقاد به این چیزها داشت. اعتقادات او و رفتن آن هم بـه زور به خانه آنها برایم دردسرساز شده بود. یک روز دیدم که خانـه خودمـان هم پر از آهن شده بود.

نمیدانم چطوری اما آن آهن ها خانه ما بود. او بال‌هایی به پشت سر داشت. گاهی بال هایش را باز میکرد و بـال بـال میزد. راجع به اتفاقات عجیبی که برایش پیش مـی آمـد، صـحبت مـی کـرد.
راجع به زن ها و آهن ها. راجع به مردهایی که در زندگی اش بود. مردهـایی کـه از او اطاعت میکردند. او حتی خودش آهـن هـا را جلـوی روی مردهـا روی هم میگذاشت و آنها نگاه میکردند. آنها هم به کار او اعتقـاد داشـتند. پـس چیزی به او نمیگفتند و اعتراضی به او نمیکردند.
یک روز که برمیگشتم خانـه او بـا مـن تمـاس گرفـت. یعنـی دوسـت مشترکمان با من تماس گرفت که او در کـارش دچـار مشـکل شـده اسـت.
حساب کتاب آهن از دستش در رفته بود. آنها پیش هم بودنـد. مـن هـم در راه خانه بودم که برگشتم به سمت خانه او تا ببینم چه اتفـاقی افتـاده اسـت.
من حساب کتاب آهن را زیاد دوست نداشـتم. یعنـی دوسـت داشـتم ولـی مواردی که مربوط به شانس و این حرف هـا بـود را دوسـت نداشـتم. او آهـن ذوب میکرد و از آنها شکل های متفاوتی میساخت ایـن قسـمتش بـود کـه مورد پسند من بود. رفتم ببینم که چه اتفـاقی افتـاده آن روز زیـاد خوشـتیپ نبودم. او به تیپ زدن حساس بود.
وقتی میرفتم انگار به مچ پاهایم سنگ بسته بودند. خودم را به سختی بـه خانه اش رساندم. آهن های اضافه جلو در خانه اش بودند. دیگـر مـردم شـهر میشناختنش آن شخصی که با آهن ها درگیر است. البته کـه آنهـا خودشـان آهن ها را به او میدادند.
از پله بالا رفتم گربه ای جلو پایم دوید. جیغی زدم. به سـرعت بـه سـمت پایین جست زد و پشت دیوار پناه گرفت. من بـا صـدای بچـه گانـه ای گفـتم نازی و او هم مرا نگاه می کرد. بعد رفتم سـمت در خانـه او؛ در زدم. راحلـه در را باز کرد. همان که گفته بودم دوست مشترکمان بـود.

گفـت ملیحـه بـه شدت سرما خورده جوری که اصلا نمی شود به او نزدیک شد.
دماغش را مدام بـالا مـی کشـید. انگـار حالـه ای از ویـروس دور سـرش میچرخید. چند ایمیل برایش زدم کارش را توسعه داده بود. همـین طـور کـه سرگرم ایمیل ها بودم، شروع کردم به صحبت کردن. ابتدا درباره کار صـحبت میکرد. خسته بودم. نمیدانم چطور شد سر صحبت دربـاره زنـدگی اش بـاز شد. من هم همراهی اش مـی کـردم. از زنـدگی اش مـی دانسـتم. از اینکـه زن مردی بود که به خاطر بچه دار نشـدنش یـک زن دیگـر گرفتـه بـود. ملیحـه همیشه نگران رابطه خودش با شوهرش بود. رابطه ای که داشـت تیـره و تـار میشد. او شروع کرد نمی دانم چرا از من ایراد گرفتن از کارهایم و مـن هـم گفتم تو اگر مرد هستی زندگی خودت را بساز و بعد زدیـم بـه تیـپ و تـال هم. صدای او بالا رفت. ناگهان چنان عصبانی شد که چشـمانش قرمـز شـد؛ جوری که میخواست از حدقه بیرون بزند.
من نمیدانستم چه کار باید میکردم. او به من توهین کرد بـه شـعور مـن توهین کرد. به اینکه بـه مـا کمـک کـرده و تکـه هـای آهـن زیـادی داده. او عصبانی بود که محبت هایش را نادیـده گـرفتم و نمـک نشـناس هسـتم. مـن عصبانی بودم و فقط گریه کردم. راحلـه مـی گفـت بـرو و فقـط بـرو. راحلـه بی طرف بود. طرفداری هیچکدام مان را نکرد. شاید کـار درسـت همـین بـود.
من کمک کردم که چند تا آهن را جابجا کردیم. گفتم بین ما چیـزی نیسـت.
او هم قبول کرد؛ اما وقتی بیرون رفتم، پله ها را با سرعت پایین دویـدم. فقـط خواستم سریع از آنجا بیـرون بـروم. حـالم از هـر چـه کمـک بـود بـه هـم میخورد. وقتی توی اتوبوس رفتم، سرمو بـه شیشـه چسـپاندم و چشـمامو بستم و دعا میکردم همه اینها خواب باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *