داستان کوتاه «آویز»

در باز میشود و با باز شدن در صدایی می آید: جرینگ جرینگ. آویـزی اسـت که به سقف دوخته شده. زن به آویز خیره میشود که پشت سر مرد با هر بـار بـاز شدن در، تکان میخورد و صدا میکند: جرینگ جرینگ.
و فکر میکند که باید چیزی بگوید: چه صدای دلنشینی!
انگار این را به خودش میگفت. مرد اصلا مشتاق نیست که بفهمد زن راجع به چی صحبت میکند. زن به مرد نگاه میکند. روبه‌رویـش نشسـته اسـت و خمیـازه میکشد. هفت یا هشتمین خمیازه است تا جایی که زن توانست بشـمرد. دسـتانش را بالا برده و به هم قفل میکند و همزمـان بـا خمیـازه، دسـت هـا و بـدنش کـش می آید. چندین بار هم پاهایش به پاهـای زن خـورده و او سـریع پـایش را عقـب کشید. مرد بی اعتنا به حرکت زن پاهایش را درازتر کرده بود.
زن به آویز نگاه میکند و فکر میکند که چرا موقع آمدن به رستوران متوجه آن نشده است. افکار آشفته ای به ذهنش هجوم مـی آورد.

چشـم هـایش را مـی بنـدد و سعی میکند تنها به همان موضوع فکر کند که چرا…

قبل از آمدن به آسمان نگاه میکرد. ابرهایی تیـره جـای آسـمان آبـی را گرفتـه است. دست هایش درون جیب است. گاهی شانه اش به شانه ی مرد می‌خـورد.

بـی آنکه حرف خاصی بزنند در طول پیاده رو راه میروند. رسـتورانی مـی بیننـد. مـرد داخل می‌شود و زن به یاد چند سال قبل می‌افتد که به رستوران های زیادی رفتنـد و خود را می‌بیند که به دنبال مرد رفته و روبـه رویـش نشسـته اسـت و مـرد مـدام خمیازه میکشد و با دستمال کاغذی ای کـه از روی میـز برداشـته بـازی مـی کنـد؛ گوشه هایش را به هم نزدیک میکند. دستمال میشود دو لایه. گوشـه هـای بعـدی؛ سه لایه و یکباره از وسط میبرد.
مرد به گلدان وسط میز نگاه میکند و آرام و قـاطع مـی گویـد : بایـد بچـه دار بشیم.
نگاهش از گل‌ها به تکه پـاره هـای دسـتمال کاغـذی مـی رود و در تکـه هـای دستمال گم میشود. زن به صورت مرد نگاه میکند و بـه لب‌هـایش. آن اوایـل هـم همینطور آرام و قاطع گفته بود: من بچه نمیخواهم.
و زن چند بار ترسیده بود که شاید باردار باشد. پریودش عقب می‌افتـاد . بارهـا آزمایش میداد. آزمایش‌ها همه منفی بودند. اما باز نگران بود و مثل تکه ای ابـر آب میشد ذره ذره.
صدای خنده ی بچه ای زن را به خود می آورد. بچه به نقطه ای خیـره شـده و از دهان بازش صدای خنده ی بلندی می آید. مادرش مـی خواهـد او را آرام کنـد. امـا خودش هم به نقطه ای که بچه خیره شده نگاه میکند و همـان جـا مـی مانـد. آویـز است.
گارسون می آید. قهوه را جلوی مرد و بسـتنی را جلـوی زن مـی گـذارد. مـرد مثـل همیشه قهوه را تلخ میخورد و زن آرام آرام بستنی اش را تمام میکنـد. دسـت‌هایش سرد است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

رایحه بهاری