داستان کوتاه «منفی 196 درجه»

نمی دانم این یک سبک کشتن حساب می شود یا مردن طبیعی؟ چون هر دو طرف قبولش می کنند زیاد فرقی هم نمی کند. توی آن شب بزرگ، زن خانواده غذای مورد علاقه مسافر را می پزد. دور هم می نشینند. همه با بهترین لباس هایشان. می خوردند. می خندند. داستان و خاطره تعریف می کنند. بچه ها دیر یا زود خور و پوفشان به هوا می رود.
بزرگترها شب نشینی را ادامه می دهند تا سپیده دم. آن وقت صورت همدیگر را می بوسند. اول از همه مسافر از در خانه یخی اسکیمویی بیرون می رود. دست می کشد روی درز تکه های یخ که منظم چیده شدند روی هم. سرپرست خانواده او را تا سمت حاشیه یخی اقیانوس هم راهی می کند. مسافر چهار زانو می نشیند روی یک تکه یخ رها.

پشت به خانه رو به اقیانوس. سرپرست یخ را هل می دهد. یخ حرکت می کند به سمت جهان دیگری که منتظر مسافر است. سرپرست خانواده که آخرین وظیفه فرزندی را انجام داده بر می گردد به خانه یخی و احتمالا به تکه یخی فکر می کند که یک روز او را می برد.

نمی دانم اسکیمو ها مست می کنند یا نه. اگر می کنند امیدوارم شب آخر به مسافر شراب ندهند. الکل باعث می شود کار کش بیاید و سرما دیر اثر کند.
تو که جانت بسته است به سرما. بگذار ببینم امشب چند درجه است. خوب به اندازه کافی سرد هست. او هم به اندازه ی تو با سرما خوب کنار می آید. حیف بقیه یک چیز دیگر صدایش می زنند. نمی شود کاری برایش کرد. مثل یک بچه سر راهی ولش کردم توی یک شهر غریب. زیر باران تند پاییزی. اسم ده تا کشور قدرتمند را نوشتم قرعه انداختم. چشم بسته انگشت گذاشتم روی یک کشور. بعد، اسم ده تا از شهر های مهم اش را نوشتم. سرنوشت انتخاب می کرد نه من. حالا همه کله گنده ها دنبال صاحب بچه اند. انگشت به سمت هم دراز می کنند و می گویند تو این لعنتی را پس انداختی. اگر مال آنها بود
اینجوری نمی رفت سراغ آدم پیرها. هفت میلیارد، هفت میلیارد و نیم آدم، زمین را دچار پیری زودرس کرده است. باید کمتر می شدیم. یک نفر باید پیرها را می نشاند روی یک تکه یخ و روانه شان می کرد سمت دنیای دیگر که منتظر آنهاست.
شهر منتخب شهر سردی نبود. دوستش داشتم. شهر یک بازار سنتی زیبا هم داشت. با این که از پرواز متنفرم، یک روز که وضعیت به حالت عادی برگشت، با هم میرویم و آن شهر را می بینیم. اولین باری که سوار هواپیما شدم خاطرم هست. از پله های هواپیما که بالا می رفتم ویکتوریا بازویش را حلقه کرد دور بازویم.

پاهایم سست می شد. خبر نداشتم مادر بزرگ تا کجا گشته است دنبال من. آخرین روز دوازده سالگی ام بود. به قول مادر بزرگ مثل جوانه لوبیا قد می کشیدم. در حالی که یحیی جلو چشمم آب می شد. خوب می دانست از دست هیچ کس کاری بر نمی آید حتی ویکتوریا. اما باز به مادربزرگ اصرار می کرد برود بهداری. ولیچر را تا بهداری هل می دادم. توی راه به آسمان نگاه می کرد، میگفتم :
. Sky_
به جوی آب
.River_
دستم را که می گرفت
Hand_
میگفت:
_ویکتوریا باید معلم می شد نه دکتر.
اولین کلمه ای که یاد گرفتم دیستروفی بود، آن هم به انگلیسی.
_ بعد یاد گرفتم اسم داروها را بخوانم. روزها را بشمارم و تعداد قرص ها را. آن وقت دلم خواست همه چیز آن زبانی که روی درد یحیی نام گذاشته را بدانم.
Close_
.چشم های یحیی بود وقتی به پل می رسیدیم. هر دو ساکت می شدیم. روزی که پدر و مادر می رفتند کابل ما تا همان پل آنها را هم راهی کردیم، اما آنها بر نگشتند. ماشین چپ کرد ته دره. جاده ها آنجا مثل خود کوهستان بی رحمند. پدر بزرگ چند روز خانه نشین شد. صدای مادر بزرگ را تا چند خانه آن طرف تر می شد شنید:
_شنده را برده کابل. بزاید که چی؟
بقچه اش را می بست و راه می افتاد سمت جاده. پدر بزرگ جلویش را می گرفت. راهش را کج می کرد سمت مزار. از آنجا که بر می گشتند تمام لباس های مادر بزرگ غرق خاک بود.
_یک مشت خاک بریز روی سرش. خاک دل سردی می آورد.
خاک ها از روی شال سبزم می ریختند پایین. نمی توانستم گریه کنم. زنی که کنارم نشسته بود گفت:
_بی دل و جگر
گورها تنگ همدیگر را بغل گرفته بودند. مادر بزرگ نشسته بود کنار قبر پدرم و من روبه رویش کنار قبر مادرم. اول فکر می کردم بی دل و جگر بودن، یک جور درد و مرض جدید است. اما بعدا فهمیدم همین که خبر چپ شدن
ماشین را شنیدم مرگ توی قفسه سینه ام یک تکه سنگ گذاشته و برای مادر بزرگ دوتا چشمه. راستش من به او حسودیم می شد. با آن دو چشم اشکبارش می خواست مرا بخورد چون در خانه اش راه می رفتم، قد می کشیدم و با چهره ای شبیه مادرم زنده بودم. ویکتوریا گفته بود ماهیچه های بدن یحیی کم کم از بین می روند. دل هم یک تکه ماهیچه است. یحیی دلش رفته بود. رفته بود به روستای مادرم همراه دختر خاله ام که با مادرش به ختم پدر و مادرم آمده بود. آن موقع دستمال ها نشان عشق دختر به پسر بود. می دانستم زندگی این فرصت را به یحیی نمی دهد.

یک شب تا نزدیک صبح وقتی همه خواب بودند در اتاق پدر و مادرم دستمال را گلدوزی کردم. روز قبلش صنوبر، دختر همسایه چندتا از فوت و فن هایش را به من یاد داده بود. وقتی کارم تمام شد متوجه شدم شلوارم هم به دستمال دوخته شده است. یا باید تمام گلدوزی را با احتیاط باز می کردم یا پارچه شلوار را قیچی می کردم.
تنها دو تا شلوار داشتم. حالا باید برای نوترینش دنبال یک تکه پارچه می گشتم برای پینه کردن. می خواستم بگویم دستمال را دختر خاله از دست صنوبر که تازه از مسافرت برگشته بود، فرستاده است. عادت داشتم خودم برای
نماز بیدار شوم. مادر بزرگ تا صبح به اتاق سر نمی زد. می گفت:
_یحیی دهقان است اما چهار فصلش زمستان. کاری ندارد، بل بخوابد.
اما یحیی دوست داشت زود بیدارش کنم. خوابم می آمد. پشتی را تکیه دادم به دیوار پایین پنجره. پنجره را کمی باز کردم.

بافته موهایم شل شده بود و موهایم تار تار، ریخته بود جلوی صورتم. آیینه و شانه مادرم را از صندوق برداشتم.موهایم را باز کردم، شانه کردم بافتم. خورشید آن روز نازش را به من می فروخت. اولین پرتوهای نور که صورت یحیی را روشن کرد، رفتم تا بیدارش کنم. دستمال را انداختم روی صورتش. چهار طرف دستمال ریشه های نرم و آزادی از نخ تارپارچه داشت که پودش را کشیده بودم بیرون.

با ریشه یک طرف دستمال زیر چانه یحیی را قلقلک دادم. می دانستم چقدر حساس است. اما یحیی تکان نخورد. صدای خنده اش بیرون نیامد. دستمال را از روی صورتش برداشتم. دستم را گذاشتم روی صورتش.سرد بود و سفید.

دستش را گذاشتم روی سینه ام. قلبم سنگین شد. گاو صدایش را بلند کرد. باید می رفتم. یک دفعه متوجه سوزشی بالاتر از زانو هایم شدم .ناخن هایم را فرو رفته بود توی رانم.
نور خورشید بیشتر بدن یحیی را پوشانده بود. دکمه بالای پیراهنش را بستم. بوسه ای نشاندم روی پیشانی اش. پتویش را تا الله گوشش بالا کشیدم. رفتم سراغ گاوها. گاوها مثل هر روز منتظر بودند تا شیرشان را بدوشم و
ببرمشان کوه. سطل های شیر را خالی کردم توی دیگ. گاوها راه بلد من بودند. به خانه که برگشتم، غوغا به پا بود.
شب صدای پدر بزرگ را می شندیم :
_ تو دل نداری زن. ناشکری نکن. قهر خدا را چه می کنی. می خواهی آتنا را هم از رویت بگیرد.
_خدا بی انصاف است. چرا بین دوقلوها یحیی.
آنها هیچی نمی دانستند اما ویکتوریا احتمال می داد، این مرض در وجود من هم باشد.
_ این درد دخترانت را غرض نمی دهد. نصفشان احتمال دارد مرض را همراه خودشان داشته باشند. اما پسرانت همه میشوند عین یحیی.
پدر بزرگ برای همه کارها استخاره می گرفت. اسم من و یحیی را هم از قرآن انتخاب کرده بود. این بار استخاره پدر بزرگ خوب نبود. با این حال مادر بزرگ می خواست به خواستگار ها جواب مثبت بدهد. ویکتوریا چند بار آمد پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ تا اجازه بگیرد به من درس بدهد.
_چقدر آدم بیاید، برود تا یک آدم استعداد آتنا را داشته باشد.
مادر بزرگ آتش می گرفت. ملک کفر ملک کفر این تنها جوابی بود که شنیدم.
ویکتوریا رفت کابل. کارهای حضانت و پاس را سه ماهه انجام داد. توی می توانی صدبار بمیری و با یک هویت جدید به دنیا بیایی. بعد جعل مدارک، ویکتوریا یکی را با یک نشانی فرستاد پی من. نشانی اش همان دستمالی بود که برای یحیی گلدوزی کردم. جز آیینه و شانه مادرم و گوشواره های نقره اش که موقع غسل کردن از گوشش کشیدند و به من دادند چیز زیادی از آن خانه با خودم نیاوردم. با همان پیراهن سبز گلدار که شلوارش یک پینه
سیاه رنگ داشت، بی خداحافظی همراه قاصد آمدم کابل. در خانه را که می بستم صدای پدر بزرگ را می شنیدم که با صدای بلند سوره جمعه را از بر می خواند.
هنوز سوره جمعه را حفظم. مادربزرگ میگفت: دختر را چه به نوشتن. فردا کاغذ پرانی هایش طعنه روی می شود.
پدر بزرگ خواندن قرآن را یادم داد.
_هرکس صبح و شام سوره جمعه را بخواند از وسوسه شیطان ایمن می شود.
مادربزرگ میگفت:
_شیطان آن شنده است که با دعا و جادو دل بچه را گرفته. کاش سیاه دانه دامنم را خشک خشک می کرد. این بچه ماند تا عبرت عبرت کند.
مادربزرگ توی ده سال هفت تا بچه آورده بود. خودش می گفت سر آخرین بچه انقدر خون ریزی کرده که می توانستن با آن غسل کند. بعد از آن دیگر بچه ای به دنیا نیاورد. میگفتند شکمش عیب پیدا کرده است. چند سال قبل آمدن ویکتوریا، شش تا از آن بچه ها را سیاه دانه توی یک هفته کشت. تنها پدرم، بزرگترین بچه زنده ماند. مردم می گویند بعد مرگ بچه ها بود که مادربزرگ تلخ شد. می گفت:
_از دو یک می ماند از یک هیچ.
من تمام سعی ام را موقع دستکاری ژنتیکی اش کردم تا کاری به کار بچه ها نداشته باشد. اگر هم برود سراغ بچه ها بیشتر وقت ها با کمی تب و اسهال تمام می شود. اگر کله گنده ها آن را می ساختند می رفت و دنبال گوشت جوان می گشت.

دوست دارند قوی ترین های دشمن را زمین بزنند. آنچه من ساختم می رود سراغ پیرها. دوست و دشمن هم نمی شناسد. آنه فرصت زیادی برای عشق بازی، خوردن انار، شنا توی حوضچه ماهی، عبادت، کشتن، ساختن، ویران کردن، گناه، توبه و استغفار داشتند. انقدر زیاد شدیم که خانه یخی مان دارد آب می شود. کم مانده خانه روی سر همه آوار شود. باید یک کاری می کردم. تو چهارده سال است توی خانه یخی خودت داری زندگی می کنی و خیالت تخت است. منفی صد و نود و شش درجه. هیچ واکنشی نداری. نه پیر می شوی نه می میری، نه زندگی می کنی. هفته دیگر پریود می شوم.

به این قرص های کوچک صورتی نگاه کن. توی این چهارده سال سیزدهمین بار است که این هورمون ها را می خورم تا بدنم آماده شود.
سیزده بار خواستم اجازه دهم به من نزدیک شوی. برگردی پیش من. در وجود من رشد کنی. شکمم حوضچه کوچکی شود تا در آن دست و پا بزنی و شناور شوی. صدای تپش قلبت را بشنوم که شبیه صدای دویدن اسب ها روی یک جاده سنگ فرش شده از درون دستگاه پخش می شود. اما هر بار لحظه های آخر پا پس کشیدم. وقتی این قرص های صورتی کوچک را می خوری انگار سد دفاعی ات فرو می ریزد. همه احساسات پنهانی ات هجوم می آورند تا اختیار زندگی ات را به دست بگیرند. دفعه اول که برای آزاد شدن همزمان چند تا تخمک داروی هورمونی خوردم، داروهایش متفاوت بود و با دوز بالا. هفته ها جلوی آیینه گریه می کردم.

یک روز با مشت کوبیدم به آیینه دستشویی. باند را از بین شیشه خورده ها یی که قفسه کمک های اولیه دستشویی را پر کرده بود برداشتم، با اینکه راست دستم نمیدانم چرا با دست چپ مشت زدم. اگر یحیی بود می گفت : دست هایت را با دست های من اشتباه گرفته ای. بعد آن تمام آیینه های خانه را با روزنامه پوشاندم.

روز تخمک برداری مجبور بودند مرا بیهوش کنند. شاید بقیه زنها با یک بی حسی کارشان راه می افتاد اما بدن من سرسختانه مقاومت می کرد. سرسختی را با خودم از کوهستان آورده بودم به شهر کوچکی که ویکتوریا در آن بزرگ شده بود.
ویکتوریا قسم خورده بود که به کشورش برنگردد.
– می خواستم در کوهستان بمیرم. یک قبر کوچک بکنند و کنار تمام آدم هایی که می شناسم دفن کنند. اما تو با آن چشم های سفیدت همه برنامه هایم را بهم ریختی.
زندگی در خانه ای که ویکتوریا در آن بزرگ شده بود یک قانون مهم داشت و این قانون این بود که قانون ها را نباید شکست. ویکتوریا توی بیمارستان کار پیدا کرد. من به ندرت از خانه بیرون می رفتم. بیشتر مشغول درس خواندن بودم. عصر ها ویکتوریا با یک بغل کتاب برمی گشت.

عینکش را به چشم میزد و درس های روز قبل را از من می پرسید. اگر درسی را بلد نبودم سرش را خم میکرد تقریبا انقدر که فکر می کردم چانه اش چسبیده به ترقوه اش. بعد از بالای عینکش به من نگاه می کرد. دلم نمی خواست توی این موقعیت گیر بیافتم. توی دلم دعا می کردم کاش یک کلمه دعوایم می کرد.

روی تخته یک جدول کشیده بود. تمام درس هایی که باید تا سیزده سالگی میخواندم توی جدول نوشته بود. تاریخ، جغرافی، ریاضی، زبان. شب‌ها ساعت ده خانه در خاموشی فرو می رفت.
_از خوابت نزن. مغزت توی خواب بیشتر کار میکند.
یکشنبه ها به کلیسا نمی رفت. توی خانه رو به روی مجسمه مسیح روی شومینه زانو می زد. می دانستم دوست ندارد در هر حال دعا مزاحمش شوم. من هم می نشستم توی اتاقم و طبق برنامه یک شنبه ها تاریخ می‌خواندم. وقتی پانزده ساله شدم خودم را به هم سن و سالانم رسانده بودم. یک امتحان تعیین پایه از من گرفتند و من به دبیرستان رفتم. تقریبا هم قد ویکتوریا شده بودم. با یک عینک که فرمش با عینک ویکتوریا فرق داشت اما همرنگ فرم عینک ویکتوریا بود. حالا خودم جدول برنامه ریزی درسی ام را می نوشتم. با آدم های جدید آشنا شدم. بین بچه هایی بودم که هم سن و هم درس من بودند. اما بین مان فاصله خیلی زیادی بود. فاصله نه تنها به خاطر رنگ پوست، مو و چشم ها. حس می کردم تنم و تمام زندگی ام بوی علف هایی که توی کوهستان می چیدم را می دهند و آنها بوی بطری خالی قرص های یحیی را. ویکتوریا همیشه مخلوطی از هر دو بو را داشت.

عصر ها هر دو توی نشیمن خانه می نشستیم و کتاب می خواندیم. یک بار که دیدم ویکتوریا یک رمان عاشقانه که در کلاس آن را خوانده بودیم می شناسد تعجب می کردم. نمی توانستم تصور کنم ویکتوریا یک رمان عاشقانه خوانده باشد. می گفت:
_توی این سن باید بین عشق و کتاب هایت یکی را انتخاب کنی. توی این دنیا هیچ کسی را غیر از من نداری. آدم روی همراهی زن‌های شصت ساله نمی تواند زیاد حساب باز کند. عشق هم یک رابطه دو طرفه است. همیشه یک نفر می تواند عقب بکشد. کتاب هات بیشتر هوای تو را دارند.
وقتی نامه قبولی ام در دانشگاه آمد، مرا برد به مرکز خرید شهر و برای هر چهار فصل یک دست لباس نو خرید.
_ باقی اش را از همان جا بخر. احتمالا مدل لباس هایشان با اینجا فرق دارد.
از ویکتوریا خواستم همراه من بیاید. خنده اش گرفت. می ترسیدم از تنهایی از شهر جدید و از تنها ماندن ویکتوریا.
در بستن چمدان کمکم کرد. یک لیست از وسایلی که فکر می کرد نیاز پیدا می کنم نوشته بود. دو بار همه چیز را چک کرد.
تا ایستگاه قطار همراهیم کرد. توی ایستگاه گوشواره های مادرم را انداختم توی گوش هایش. اولین بار بود می دیدم گریه می کند.
از بچه های دبیرستان تنها من به این دانشگاه می آمدم. شهر بزرگ بود .انقدر بزرگ که به من احساس آرامش می داد. بین جمعیت و ازدحام آدم ها گم می شدم.
باید دو دستی به بورسیه الف می چسبیدم. رقابت برای بورسیه فوق لیسانس بود. آخر هر ماه برای ویکتوریا نامه می نوشتم. هیچ کدام دوست نداشتیم تلفن بزنیم. فقط موقعی که قبل از جشن فارغ التحصیلی دلقک دانشکده که با من سر بورس رقابت می کرد از من خواستگاری کرد به ویکتوریا زنگ زدم. خواستگاری که نزدیک بود جوابش را با یک سیلی بدهم.
اما به موقع انگشتر را از جیبش بیرون آورد. نخ حاشیه جیب شلوارش پیچیده بود دور حلقه. فکر می کردم جلو همه بچه های دانشگاه مسخره ام میکند. صورتم داغ شده بود. حس می کردم ناخن هایم دارد فرو می رود توی کاغذ کتاب هایی که توی دستم نگه داشته بودم.

بعد یک دفعه نگین صورتی روشن حلقه درخشید. شاید ناخوداگاه دستم را پایین بردم و او حلقه را انداخت توی انگشتم. برای ویکتوریا بارها از آدام و مسخره بازی هایش سر جلسات درس نوشته بودم.

فکر می کردم ویکتوریا ناراحت می شود که بدون مشورت با او پیشنهاد ازدواج آدام را قبول کردم. ویکتوریا پشت تلفن فقط میخندید.
جشن عروسی بعد از فارغ التحصیلی ام بود. ویکتوریا آخرین مهمان عروسی، صورتم را بوسید و رفت. برای ماه عسل رفتیم به یکی از جزایر گرم سیر. من گیره های مویم را باز می کردم. آدام رفت توی بالکن سیگار بکشد. حالا همه چیز را گذاشته بودم کنار. تنها عشق بود و پیراهن حریر قرمز با گره هایی که یکی یکی سست می شد. آدام در بالکن را که رو به دریا بود باز گذاشت. صدای امواج دریا می خزید روی ساتن براق و سفید پهن شده روی تخت. آدم ها اولین معاشقه زندگی شان را فراموش نمی کنند. برای من پیچیدن طعم تند سیگار توی دهانم بود. و پرچم تسلیمی از جنس حریر سرخ که تکه تکه گوشه و کنار قلمرو کوچکمان را پوشانده بود. اما همه چیز طبق روال معمول پیش نرفت. نه آن شب نه شب و روزهای بعد.
ماه عسل را نیمه تمام گذاشتیم. برگشتیم به خانه. رفتم پیش دکتر زنان. دکتر گفت:
_بدنت، با انقباضات ناخوداگاه حتی اجازه معاینه نمی دهد.
اما کارت ویزیت یک روان پزشک را به من داد. دلم نمی خواست بروم پیش روان پزشک. آدام برای مشکل جدید مان شوخی های مضحک پشت سر هم قطار می کرد. خنده دارترینش وقتی بود که پای روان پزشک ها را باز می کرد وسط معاشقه. یک روز زنگ زدم به شماره روی کارت. برای نهم سپتامبر وقت گرفتم. نتیجه روانکاوی ها این شد که من از بچه دار شدن می ترسم. از اینکه بچه ای به دنیا بیاورم مثل یحیی. چندین جلسه روان کاوی و هیپنوتیزم هیچ تاثیری نداشت. آدم ها می گویند آتش عشق با رسیدن خاموش می شود اما آتش عشق ما با نرسیدن خاموش شد. من و آدام توی یک آزمایشگاه کار می کردیم. یک روز گفت :
_ رد کردن پیشنهاد کاری بزرگترین شرکت دارو سازی کشور فقط کار یک احمقه.
بعدها فهمیدم بدون گفتن به من درخواست کار کرده بود. مردی که می توانست پدرت باشد گفت:
_ احساس می کنم یک هیولایم. یک هیولا که تو را می ترساند. خودت متوجه نمی شوی اما شبیه یک بچه ی ترسیده توی خودت مچاله می شوی و باعث می شوی از خودم متنفر شوم.
یک روز چمدانش را بست و رفت. ویکتوریا بعد رفتن آدام به خانه من آمد. حس می کردم یک حفره توی قفسه سینه ام ایجاد شده. تمام شور و شر عاشقانه دوران دانشجویی، تمام شیرینی رقابتی که سر دانشجوی برتر شدن داشتیم، همه چیز خیلی دور شد. انگار یک نفر یک سر زمان را گرفته و سر دیگرش را با تمام قدرت می کشد. همان جا ویکتوریا برای اولین بار اعتراف کرد می داند شکست عشقی چه جور دردی است. او از عشقش به هیچ کس چیزی نگفته بود حتی به کسی که عاشقش بود.

اولین بار وقتی موهای طلایی معشوق اش را می بافت، فهمید عاشقش شده است. قرار بود هر دو در یک نمایشنامه توی کلیسا نقش دوتا فرشته را بازی کنند. عشق به دختر مو طلایی و احساس گناه با هم درونش رشد می کرد. اگر پدر معشوق اش، کشیش محترم شهر که ویکتوریا را غسل تعمید داده بود این را می فهمید یا مردم شهری به آن کوچکی چه اتفاقی می افتاد؟ شاید برای همین سرش را از کتاب بیرون نمی آورد. اما هر یک شنبه می رفت کلیسا نه مثل یک مومن مثل یک گناهکار. خیره می شد به موهای طلایی که صاحبش می نشست پشت پیانو. ویکتوریا آواز می خواند.
بین تمام دخترها هیچ کس سوز صدای او را نداشت. می ترسید این سوز یک روز از گلویش بیرون بجهد و زندگی او و دخترک مو طلایی اش را بسوزاند. دانشگاهی در شهری بزرگ و خیلی دور بهانه خوبی بود برای فرار از این بدبختی.
بعد از این که درسش تمام شد، برگشت به شهر خودش. توی بیمارستان موطلایی را دید. حالا دختری داشت درست شبیه خودش با همان موهای طلایی. دختر سرما خورده بود و تب داشت.
_ دست خودم انقدر داغ بود که متوجه نمی شدم، پیشانی اش چقدر داغ است. دماسنج را که از زیر بغلش برداشتم، شوکه شدم.
تمام نشده بود. هنوز احساس گناه می کرد و می خواست یک روز خود مسیح از روی صلیبش پایین بیاید و بگوید او را بخشیده است. تصمیم گرفت یک میسیونر شود. موقع اعزام قرعه او به نام افغانستان افتاد. یک سال طول کشید تا فارسی یاد بگیرد. افغانستان با آن کوهستان های سرد و سحر انگیزش بهترین تبعید گاه بود تا این آتش را خاموش کند. دانه های برف دکه هر بهار آب می شدند و توی بستر رودخانه سرکشی می کردند می توانست سیاهی وجودش را بشورد. چه نیازی بود آن موقع این ها را به من بگوید. آدم حس می کند قبل مرگ بعضی کارها را باید انجام بدهد. بعضی حرف ها را باید بگوید، این یکی هم از همان حرف ها بود. هر داستان عاشقانه ای حداقل باید یک شنونده داشته باشد تا زنده بماند. شاید برای همین توی این روزهای قرنطینه آدم ها بیشتر از همیشه می روند سر وقت خاطراتشان. شرط می بندم بچه ها این روزها وقتی همه سر میز شام دور هم نشسته اند، داستان هایی از زندگی پدر و مادرشان شنیده اند که بیشتر به دروغ های شاخ دار شباهت دارد.
ویکتوریا همیشه دلش می خواست بچه داشته باشد. یک بچه مو طلایی. اما سرنوشت مرا به او داده بود. حس مادر شدن توی ذات زن هاست، حداقل شاید توی ذات خیلی هاشان. خیلی ها با آن مبارزه می کنند، من نتوانستم. پدرت را خوب نمی شناسم. اطلاعات بانک اسپرم خیلی خالصه است. می دانم شرقی است، با ضریب هوشی بالا و چشمان قهوه ای روشن.
راستش قد و وزنش را یادم نمی آید یا حتی شغلش را. همه اطلاعات توی یک فایل توی کمد اتاقم هست. اما توی اطلاعات ننوشته اند چطوری می خندد. مهربان هست یا نه یا عطر تنش چجوری است. خیلی از مجهولات ذهنی ام با به دنیا آمدن تو روشن می شود. البته اگر دختری نشوی که زیادی به مادرش رفته است.

باید حتما یک سر به فایل بزنم. دلم نمی خواهد بروم خانه. من بخاطر ویروس شناسی کارت عبور و مرور دارم، اما اکثر مردم شهر قرنطینه اند. حالا  که ترس از این بیماری هم افتاده به جانشان میلشان به تکثیر بیشتر می شود. انگار اگر یک کپی از خودشان داشته باشند ترس شان از زندگی و مرگ را می توانند با آن نصف کنند. حتما برایت یک خرگوش می خرم. اما فقط یکی، اگر جفت باشند ظرف یک سال خانه پر می شود از خرگوش. ترسو ترین جانوری است که می شناسم. یکی از بهترین معلم هایت خواهد بود.

تمام عمرش دندان هایش در حال دراز شدن هستند. اگر چیزی نجوند دندان هایشان آنها را به کشتن میدهد. آن ها ترس را می جوند. خیلی از حیواناتی که آخر زنجیره غذایی اند همینطوری دهانشان می جنبد. می جوند یا نشخوار می کنند. آدم ها همتوی قرنطینه دائم می خورند. تازه یادشان افتاده کجای دنیا ایستادند. وقتی رفتم دنبال ایوا کبودی زیر چشمش و بریدگی سمت چپ لبش مرا ترساند.

وقتی به خانه من رسیدیم. فرستادمش حمام. لباس تمیز برایش بردم و تازه فهمیدم دیگر هم سایز نیستیم. اولین باری که دیدمش خیلی لاغرتر از من بود. چندین سال با من و ویکتوریا، توی یک خانه زندگی می کرد. وقتی آدام رفت از ویکتوریا خواستم توی خانه من بماند. یک روز ظهر زنگ زد و خواست ناهار را باهم بخوریم. مجبور شدم مرخصی ساعتی بگیرم. قرار را گذاشته بود توی گران‌ترین رستوران شهر.

گفت: بهترین لباسم را پوشیدم. پیراهن مخمل به رنگ پر مرغابی پوشیده بود. یاد کوهستان افتادم. زن‌ها بهترین لباس های شان مخمل بود. ناهار هر دو ماهی آزاد سفارش دادیم. بیشتر با غذایش بازی می کرد. بعد گفت: از صبح کمی سمت راست سرم درد می کند. هیچ وقت توی تمام این سال ها نشنیده بودم از درد شکایت کند. وقتی به دارو و درمان نیاز داشت خودش برای خودش نسخه می نوشت. نمی دانستم باید چه کار کنم.
_بهتر نبود به جای رستوران می رفتیم پیش دکتر.
_من خودم دکترم و ناهار با دخترم را تجویز کردم.
لبخند زد. اما فقط با سمت راست صورتش. دستش را گذاشت روی سرش. یک آه خفیف کشید. دکتر ها گفتند سکته مغزی بود. نیمی از بدنش از کار افتاد. خودش می خواست ببرمش آسایشگاه. دوست نداشتم آخر عمری توی یک جای غریبه بین کلی آدم غریبه زندگی کند. باید برایش پرستار می گرفتم. ایوا با آن چشم های آبی که فکر می کردی مردمکش دائم می لرزند سر و کله اش پیدا شد. تازه از کلاس کلارینت برمی گشت  ساک کلارینت اش هم همراهش بود. ویکتوریا با دیدن ساک خنده اش گرفت. دیگر نه اختیار خنده اش را داشت نه گریه اش. بهیاری خوانده بود و دلش می خواست بهترین کلارینت نواز دنیا بشود.

ایوا با آن موهای طلایی اش به دل ویکتوریا نشست. من چندان موافق نبودم اما دلم نمی خواست دل ویکتوریا را بشکنم. ایوا روزها ویکتوریا را با ویلچر می برد به پارک شهر، در حالی که ساک کلارینت روی پاهای ویکتوریا بود. توی پارک ایوا شروع می کرد به کلارینت زدن.

توی آن کت چسب چرم کوتاه چشم هایش را می بست. با پای راستش که توی چکمه مشکی ساق بلند پنهان شده بود، ضرب می گرفت. آدم ها مثل آهنربا به صدای کلارینتش جذب می شدند و به انرژی که حرکت موج موهایش توی فضا پخش می شد. یک معرکه گیری واقعی بود. گاهی مردم توی ساک کلارینت برای شان پول می انداختند. این کار حسابی کفری ام می کرد.

اما ویکتوریا موقع نواختن کلارینت جایی میان ابرها بود. به اصرار او چند بار به پارک آمدم. به موهای طلایی ایوا حسودی ام می شد. ایوا پرستار شبانه روزی بود و توی اتاق مهمان می خوابید. یک روز وقتی برگشتم خانه، با غذایی که پخته بود غافلگیرم کرد. از ویکتوریا پختن قابلی را یاد گرفته بود. هیچ وقت حوصله آشپزی نداشتم. هر چند ترتیب تمام لوازم خانه را عوض می کرد قیچی توی کابینت بود.
وردنه از توی جا میوه سر در می آورد. و گاهی یادش می رفت زیر غذایی که ساعت ها برایش وقت گذاشته خاموش کند. یک روز هفته، شنبه ها مرخصی کاری می گرفت. می رفت بار و حسابی مست می کرد. شماره من اولین شماره دفترچه اش بود، با ماشین می رفتم دنبالش. زیر بغلش را می گرفتم و کشان کشان می بردمش به خانه. قول می داد دیگر بار نرود اما هیچ وقت بیشتر از دوماه روی قولش نمی ماند. مادرش گاهی زنگ میزد. اما بیشتر با ویکتوریا حرف میزد تا ایوا. این ویکتوریا بود که برای اولین بار شماره مادر ایوا را از دفترچه برگ برگ ایوا پیدا کرد و به مادر ایوا زنگ زد.
پدر ایوا یک دائم الخمر بود. و ایوا همین که توانسته بود از خانه زده بود بیرون.
_ اون هم تقصیر کاره، مردک بی همه چیز رو راه میده توی خونه. مفت خور یک بار دوتا از دنده های مادرم رو شکست.
مادرش توی یک کارخانه تولید مواد شوینده کار می کرد. پدرش هم توی یک گاراژ. دوست نداشت این ها را بدانیم اما ویکتوریا حسابی نگران اش می شد. موقع مستی ایوا دائم از مادرش می خواست براش آبنبات چوبی بخرد. می گفت:
_ فقط پنج شش سالم بود.دلم نمی خواست خیلی زود پلاستیک دور آبنبات چوبی قرمزی که مادرم برام خریده بود، باز کنم. از تمام شدنش می ترسیدم. دعوای آنها با هم شروع شد. آن موقع ها نمی فهمیدم معنی فحشی که نثار هم دیگر می کنند، چیست. سر هم داد می کشیدند. پشت مبل قایم شدم. پدرم دستم را کشید، برای اینکه مادرم رو آتیشی کنه یک سیلی به من زد. آبنبات از بین انگشت‌هام پرت شد. پدرم با اون پای بزرگ کثافتش، لهش کرد. پلاستیک دورش پاره شد و تکه های قرمز و روشن آبنبات پخش شد روی کف چوبی خونه. مادرم بهم قول داد یکی مثل اون برام بخره اما آبنبات مخصوص کریسمس بود. روش عدد همون سال رو نوشته بودند. دیگه هیچ آبنباتی مثل اون وجود نداشت.
ویکتوریا می خواست ایوا با مادرش حرف بزند اما موفق نشد. خوشحالم که قبل از ازدواج ایوا، ویکتوریا رفت. ویکتوریا دوباره سکته کرد. نه می توانست حرف بزند نه همان چند قدم را، راه برود. اولین کسی که تا قایق یخی همراهیش کردم، ویکتوریا بود.خودش خواسته بود اگر وضعیت اش بدتر شد این کار را بکنم. از بیمارستان مرخصش کردیم . بعد چند روز، داروها را قطع کردم. فشار خونش را دائم چک می کردم. چهل و هشت ساعت هم طول نکشید. فشارش از بیست هم بیشتر شد و تمام. ایوا موقع خاکسپاری مست بود و روی پایش بند نمی شد. موهای طلایی اش روی گور خاکی ویکتوریا پخش شده بود و با صدای بلند فحش می داد. وقتی زنگ زد که بروم دنبالش صدایش می لرزید و هر چه فحش توی زندگی اش یاد گرفته بود حواله شوهرش می کرد اما توی خانه ام، توی مبل سبز رنگم فرو رفته بود و می گفت تقصیر خودش است.

نمی دانستم چه باید بگویم. رفتم برایش کمی قهوه درست کردم. فکر می کنم ایوا تنها وقتی بگوید مقصر نیست که توی دعوا مرده باشد. اکثر دعواهایشان اخر هفته ها اتفاق می افتد. خیلی سخت است آدم چهل و هشت ساعت نقاب به چهره بزند. واقعیت ها که با هم رو به رو شوند، بیشتر وقت ها نتیجه اش چیز چندان دلچسبی نیست. ایوا یکی از گروه های مشهور موسیقی کلارینت میزد. شوهرش را بعد یکی از اجراها دیده بود. ایوا با همان شیطنت همیشگی اش مردهای زیادی دور برش داشت اما به قول خودش بدترین شان را انتخاب کرد، چون حسابی عاشقش شده بود. امیدوارم هر چه زودتر هتل ها را باز کنند. ایوا و شوهرش شبیه دوتا زندانی اند که سعی دارند ثابت کنند جرم هم بندشان بزرگتر است. باز هم بعد یک مدت باهم کنار می آیند. انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. دلم نمی خواهد بروم خانه. آنقدر توی این چند سال توی خانه ساکت زندگی کردم که حتی صدای قدم های ایوا، آرامشم را به هم میزند.

وقتی موقع شام با هیجان حرف میزند، فکر می کنم غذا الان گیر می کند توی گلویم. اما باید برگردم، باید قرص های ضد افسردگی اش را از داروخانه مرکزی بگیرم. دیروز تمامشان را ریخت توی کاسه توالت و سیفون را کشید. با روان پزشکش حرف زدم. نسخه اش را اینترنتی فرستاد. پست مخصوص داروخانه می تواند داروها رو در خانه تحویل بدهد اما می ترسم باز همه را بریزد دور. من هر روز لباس می پوشم و سر وقت، کارت می زنم و می آیم توی آزمایشگاهم. همه جهان دارند رقابت می کنند تا زودتر جلوی بیماری را بگیرند. فکر میکنم ویروسی که ساختم حسابی چشم هایش ضعیف است. فکر نمی کردم تعداد آدم های جوان مریض انقدر زیاد شوند.
همیشه نقشه های آدم طبق برنامه پیش نمی رود. الان کسی فکر نمیکند من خودم را حبس کرده ام توی آزمایشگاه و هر روز دستمال گلدوزی می کنم. کارگاه و نخ را سوغاتی از بازارچه سنتی شهر برگزیده، خریده ام. فکرش را هم نمی کردم، اما نتوانستم جلو نخ های رنگارنگ مقاومت کنم. یک پیر زن هم نشسته بود پشت میز که وسایل گلدوزی را چیده بود رویش و گلدوزی می کرد. دو ساعت نشستم کنار دستش و حسابی کارش را تماشا کردم. احتمالا تا حالا سوار کشتی یخی شده است.
شبیه مادر بزرگم بود. یا من خیال می کردم شبیه مادربزرگم است. زنی که توی یک کلیپ دیدم هم شبیه مادر بزرگم بود.
یعنی تقریبا مطمئن هستم خودش بود. نشسته بود روی یک تخت سفید. دکترش می گفت: تب شدید و تنگی نفس دارد.
مادربزرگ چشمانش را از دوربین جدا نمی کرد. انگار می دانست من آن طرف دنیا فیس بوکم را باز می کنم و این کلیپ را می بینم. یک لحظه به سرم زد بروم کابل، بیمارستان چهار صد بستر، تا پیرزن را از نزدیک ببینم. زنگ زدم سفارت افغانستان، اما همه سفارت خانه ها بسته بودند، جاده ها، مرزها. جهان بدل شده به زندانی توی زندان بزرگتر. شاید بهتر شد. پاسپورت افغانستانی ام کنار پاسپورت کشور دومم و فرمول درمان ویروس توی همان فایل توی کمد کنار مشخصات پدر تو، خاک می خورد. قبل دیدن کلیپ بیمارستان کابل، هیچ وقت قصد نداشتم برگردم به افغانستان. از خودم می پرسیدم مادربزرگ چطور آمده و ساکن کابل شده است. خدا می داند چقدر از کابل بدش می آمد، شاید هم فقط می ترسید.
گاهی خیلی سخت است این دوتا را از هم تشخیص بدهی. سوزن باز هم توی انگشتم فرو رفت. لعنت یک قطره خون چکید روی گل دستمال. این دستمال را که الان از کارگاه بیرون می کشم برای تو دوختم. برای روزی که عاشق می شوی. شاید تا آن روز زنده نباشم یا شاید تب گلدوزی از سرم افتاده باشد. آدم هیچی از فردا نمی داند. بخصوص وقتی این قرص های صورتی را میخورد که اول دهان آدم را شیرین میکند و در آخر فقط یک تلخی می ماند ته حلق. باید به دکتر زنانم زنگ بزنم، مطبش پایین خانه اش است. فکر نمیکنم توی فاصله آزمایشگاه تا مطب، گرما بلایی سر تو بیاورد. بالاخره باید از این جهان منجمدت بیایی بیرون. هیچ کس نمی داند تو را گذاشتم اینجا کنار ظرف های نمونه ویروس ها. بعد تو از جهان سردت می آیی بیرون. تلفن را جواب نمی دهد. باید توی مسنجر برایش پیام بگذارم. مسنجر اولین جایی است که چک می کند. این روزها دائم توی فیس بوک پست می گذارد. این دختر کوچولو که دستش را دور گردن خانم دکتر حلقه کرده است می بینی، شاگرد کلارینت ایواست. می بینی چقدر شبیه مادرش است. خانم دکتر زیر عکس پست کرده چند روز است تب دارد و تنگی نفس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سمیه فصیحی