آفتاب از سر دیوار سرای شاه ولی به سمت حولی میخزد و سایه خنک خاکستر را می بلعد. عزیزه همسر شاولی شانه به دست وارد حولی می شود. بر روی تخته سنگ وسط حولی می نشیند، که شاولی از آن به عنوان استراحت گاه استفاده می کند. عزیزه شال تابیده شده به پشت گوشش را از سر بر میدارد و گره موهای کم پشتی که تعداد زیادی از آنها به سفیدی میزند را باز می کند. شکریه با سینی نانی که رویش پارچه پهن کرده وارد سرای می شود. به سمت مطبخ که مقابل عزیزه است، می رود. عزیزه از لای موهای ریخته شده پیش رویش صورت نیمه پنهان شده شکریه را دید میزند.
– خمیر بردن، آوردن ایقدر طولانی؟
نیشخندی میزند
– توام بی تقصیر نیستی؟
و این بار نیشخند تند تیزش چشمان شکریه را به سوزش می آورد و همراه غصب شکریه به زیر پایش می افتد و شالش را پیش تر میکشد. وارد مطبخ می شود. عزیزه که در حال جمع کردن موهایش مشغول است، صدا میزند
– سی کو بَه مطبَخ استی زیر دیگ بخارم روشن کو تا بار بیایه شاه ولی و شویتم رسیدن، بانه شانَه جور نکو که قیامت شَوه سر ما.
این را می گوید و دستش را خیس می کند و روی دامنش میدواند گولهای کوچک از موهای سیاه و سفید شده را دور هم می تاباند.
در همان حال می گوید :
– دیگه ره که باراندی بیا یگ که دستی به ام موی تو هم بکشُم. خنده ریزی که کنج لبش را بالا می برد را خیلی زود می کند.
شکریه که هنوز شالش را در زیر دندان دارد دستی بر سر خود میگذارد. رگهای قرمز کوچک با سرعتی بالا تمام سفیدی چشمهایش را پر میکند.
شکریه به پای شاه ولی و فاروق می افتد التماس می کند شاه ولی با لگدی که به پهلویش می زند جواب التماسهایش را می دهد. او ناله کنان اشک می ریزد و گاهی به سمت فاروق و گاهی به سمت شاه ولی التماس می کند. سرش پر می شود از سوالهای بی جواب که چرا اینطور لَت می خورد. عزیزه که از پشت پنجره داخل اتاق را دید میزند انگشتانش را در هم فشار می دهد. بی تابی عزیزه بیشتر شکریه را میترساند، قیچی که در میان دستان شاولی در هوا پیچ و تاب میخورد چشمهای پر التماس شکریه را خشک میکند. شاه ولی شال از سر شکریه بر میدارد و اولین گره از موها را دور مچ دستش می تاباند و فریاد میزند:
– با همی گیسهای زرد رنگت آبروی مه به تاراج میمانی حالی برتو نشان مدوم که چی رقم فاحشه گری کُنی
شاه ولی داد میزند و شکریه را کشال کشال وسط حولی پرتاب می کند. اولین گره موها بریده شده چرخ خورده پیش پای غالم فاروق می افتد. فاروق عرقهای جلوی پیشانیش را با لنگیش تمیز می کند نگاهش را از شکریه می کند و با خود فکر میکند کجا ناسپاسی کرده بود که به این روز افتاده و زنش جلوی چشمش متهم به فاحشه گری شده است. نمیدانست که شاه ولی درست می گوید یا چشمهای شکریه؟
به ناچار سکوت می کند و سرخ می شود، عرق میکند.
عزیزه شکریه را صدا میزند و شالش را در هوا می تکاند : دختر کجا ماندی بیا. شکریه سر دیگ بخار را محکم می کند و با پشت دست خیسی را که از روی گونههایش سر می خورد پاک میکند در حالی که طعم جدید به غذای بار شده افزوده.
از مطبخ خارج می شود. به سمت عزیزه که روی تخته سنگ گوشهی حولی در زیر سایه نشسته است می رود. عزیزه مشغول تمیز کردن دندانه های شانه اش است. شکریه بدون هیچ حرفی پیشش می رود و پشت به عزیزه بر سر زانو می نشیند. دستانش را دور زانوهایش حلقه می کند. عزیزه شالش را پس می زند و برای لحظه ای به موهای ناموزون شکریه خیره می ماند دستی بر سرش میکشد و مشتش را داخل کاسه آب کنارش فرو می برد و بر سرش می چکاند شانه را که لای موها می برد دندانه ها به اولین گره مو گیر می کند و کنده می شود. عزیزه به دلش بد می آید و دستش را دوباره بر سر شکریه می گذارد و باخود می گوید:
– دخترک بیچاره گناه تو چیست که مقبول و خوش نُمایی، کاش بختتم کمی زیبا میبود که هر روز سر یگ گپ جدید بی مانا لت نخوری.
شکریه که سرش هم چنان پایین بود به انگشتان پاهایش که هنوز رد کوچکی از حنایش مانده نگاه می کرد.
نکردین پرده را پس می زند شکریه از جایش بلند می شود. نکردین دم رویش می ایستد و نگاهی به پشت سرش می کند و کمی پیش تر می رود.
– از خر شیطان تَه شو تو با هیچ کدام نفری خوشبخت نمیشی یعنی مه نمگذاروم. ایره هم بَر تو هم بَر مادر تو بفاماندوم، از نصرت عبرت نکدین؛ آرزوی تو که هیچ آرزوی زن گرفتن ره به گور خو مبو ره. بفَهمیدی که چطور ناقصش کردوم.
بادی به گلو می اندازد؛ دوباره ادامه می دهد. چی رقم به طلب گری شاه ولی و برادرش پاسخ بدادین خودتم میفامی که اگه عمویم زنده میبود توره د هیچ کس دگه ای ضایع نمیکد. حالی ما دوتا اولاد هم میداشتیم و پوزخندی میزند و انگشت اشاره اش را به سمت شکریه میبرد : ای مرد بَرتو مردانگی نمیتانه یعنی مه نمگذاروم از خر شیطان تَه شو که آب خوش از گلویت پایین نَمره.
این را که گفته بود، شکریه حرفش را قطع کرده و تفی بر رویش انداخت. او هم در هنگام خروج برایش خط و نشان کشیده بود.
آفتاب که حالا تا روی پای شکریه پیش آمده انگشتانش را به گز گز کردن می اندازد. عزیزه موهای نامرتب و بالا پایین رشد کرده شکریه را مرتب کرد. او بافنده خوبی بود آخرین گره بافت را بر سرش می اندازد و شال بلندی که تا کمر شکریه را می پوشاند را بر سرش می گذارد و خود مشغول جمع کردن موهای ریخته شده روی دامنش می شود که صدای کوبیده شدن درب سرای بلند می شود. هوش از سرشان می پرد ضرب بعدی که محکم تر است، درب حولی را باز میکند. چهره ی بر افروخته شاه ولی در حالی که دود از لنگیش بلند شده نمایان میشود. لنگی آویزان مانده که روی شانه اش سنگینی میکرد را از جانش می کند وسط حولی پرت می کند. شلاقی را که جلوی درب سرای میان راه رو مابین درب حولی روی میخ آویزان بود بر میدارد و در هوا چرخ میدهد. صدای شلاقی که پیچ و تاپ میخورد مانند رعد و برق پر زور جرقه هایی را پیش چشمان گود افتاده شکریه نمایان می کند. شکریه بی اختیار از جایش بلند می شود و با دو دستش شال روی سرش را محکم می گیرد. پاهایش که بر زمین قفل شده از حرکت می افتد و لرز میگیرد. جثه باریک و صورت یخ کرده اش زیر سایه سیاه شاه ولی گم می شود سیلی شاه ولی صورتش را به لق لق می اندازد. چشمهایش سیاهی می رود صدای زنگی که از مجرای گوشش مغزش را شکاف داده سوزش جای دست شاه ولی را گم میکند. روی زمین می افتد جثه ریزش مچاله می شود. شلاقی که برای جان او بالا و پایین می شود یکی پس از دیگری خنکای تنش را به آتش می کشاند. عزیزه که دلش به رحم آمده جست میزند و ضربه در حال رها شدن را مهار میکند، شاه ولی بیشتر گر میگیرد چند ضربتی هم بر عزیزه وارد میکند. عزیزه فریاد کنان به گوشه ای می پرد شاه ولی داد میزند.
– پَدر سوخته از دَم روی مه بلند میشی، ای چشم سفید تو َرم هار کرده خودش که کمر به آبروی مه بسته، کار مه به جایی رسیده که یگ زن فاحشه که نمفَهموم سر کدام گناه خدا ای ره به کاسه مان گذاشته کمر به نابودیمان ساخته تو عجوزگ هم پشتش در می آیی.
و شلاقی دیگر بر جان عزیزه رها می کند. عزیزه که توان مبارزه با شاه ولی را در خود نمیبیند جان خود را گرفته به داخل اتاقش می رود. و به یاد تمام روزهایی که نباید کتک میخورد و خورده بود آه و ناله راه می اندازد، هم به حال خودش که شاه ولی افسارش را به دست گرفته بود، هم به حال شکریه که میدانست تمام حرفهایی که پشت سرش میزنند و شاه ولی را میشورانند تهمتی بیش نیست. اما شاه ولی خود را ملای حق میدانست چطور حرف او را گوش میداد. به ناچار فقط به ضرباتی که بر جان شکریه وارد می شد گوش میدهد و اشک می ریزد.
شاه ولی شلاقی را در هوا میچرخاند و با غصب بیشتری بر جان شکریه رها میکند شکریه که میدانست ناله هایش دیگر به کارش نمی آید فقط در سکوت خود داد میزد و درد ضربه را درونش مهار میکرد. ابروهایش را در هم گره می داد انقدر مهار کرد که جانش بی حس و کرخت شد. شاه ولی از سکوت شکریه بیشتر خشم میگیرد و از شلاق زدن دست می کشد. به سمت قیچی که مدتی است منتظر مانده پیش می رود.
غالم فاروق با عجله وارد سرای می شود در حالی که شکریه وسط حولی پخش زمین شده است و چشمانش از خونی که از فرق سرش جوش آورده سرخ میزند.
فاروق لنگیش را از سرش میکشد پاچه شلوارش را بالا میزند پیش روی شکریه خم می شود دستش را زیر سر شکریه می برد موهای بافته شده شکریه روی دستان فاروق باز می شوند. فاروق با دامن پیراهنش خونهای روی صورت شکریه را پاک میکند، و دستش را بر صورت شکریه می کشد، لگدی که به پهلوی فاروق وارد می شود سر شکریه را محکم بر زمین میکوباند. فاروق با پشت به زمین می افتد شاه ولی تفی بر فاروق می اندازد.
– بخدا اگر تو هم از همان مادر که مه ره زاییده بود زاییده نشده بودی و از همان پستانی که مه شیر خوردوم شیر نخورده بودی باورم نمی شد که برادرم استی و باز تفی بزرگتر به پیش روی فاروق می اندازد. اگر ذره ای غیرت د جانت مانده بود باید ای کار مه تو میکدی. تا کی خوده بی خبر می اندازی. تو اگه غیرت نداری مه هنوز اوقدر مرده نشودوم که پشت ناموسم گپ باشه مه فقط بروم و بیایوم.
غالم فاروق باز هم مثل همیشه چیزی از حرفهای شاه ولی متوجه نمی شود. فقط سکوت میکند و به چهره پر خون شکریه نگاه میکند شکریه که بر زمین افتاده با هر نفس کشیدنش موهای ریخته شده روی صورتش را کمی بالا میبرد و بدون هیچ آه و ناله ای به فاروق خیره می ماند. به اولین باری که کتک خورده بود فکر می کند. تازه عروسی که دو روز بعد عروسیش سر یگ گپ کتک خورده بود. شکریه چهره شاه ولی را در آیینه میبیند جیغی کوتاه میکشد و به دنبال شالش که زیر پایش بود خم می شود؛ شاه ولی موهای شکریه را به دور دستش میتاباند و با قدرت موهایش را میکشد به دنبال خود تا وسط حیات میبرد. رهایش میکند، قیچی را که در جیب واسکتش گذاشته بود را در می آورد فاروق را صدا میزند شکریه متعجب داد میزند:
– توره به قرآن چی گپ شده چرا ایطور میکنید شاه ولی تو ره به بخدا بگو چی گپ شده، فاروق تو بگو
و باز داد میزند؛ عزیزه را صدا میکند شاه ولی با پشت دست به دهان شکریه میزند. فاروق دستش می لرزد شاه ولی قیچی را منتظر نمیگذارد؛ اولین دسته از موهای شکریه را پیش رویش پرت میکند خونی که در دهان شکریه جمع شده بود روی موهایش می پاشد. شکریه باز جیغ میزند. فاروق به دیوار تکیه می دهد. شکریه به پای شاه ولی می افتد شاه ولی با پایش او را پس میزند و دسته ای دیگر از موهایش را پیش رویش می اندازد.
عزیزه از پشت پنجره اتاق بی تابی میکند شاه ولی می گوید :
– این بار موهایته از دست دادی، دفعه دگه کل صورتت ره از دست می دهی تا یادت بمانه آبروی شاه ولی از سر راه نَمامده که تو او ره به باد بدی.
در سرای باز مانده بود، تعدادی از همسایه ها از در دید میزدن. در میان نگاهها نکردین از دور به شکریه خط و نشان می دهد. شاه ولی به اتاقش می رود نکردین همسایه ها را دور میکند. وارد سرای می شود فاروق را که به گوشه ای فقط زل زده است را نشان شکریه می دهد، پورخندی میزند از سرایشان خارج می شود.
شکریه که هنوز به چهره فاروق خیره مانده لبخندی تلخ میزند. صورت نکردین که در حال خندیدن است پیش چشم شکریه چرخ زنان دور و نزدیک می شود. شاه ولی با طنابی بلند به سمت شکریه می آید. او را بلند میکند. دستانش را با طناب محکم میبندد شکریه که لبخند تلخی بر لب دارد به سمت فاروق خیره می ماند. شاه ولی قیچی را به دست فاروق می اندازد و داد میزند:
– اگه نمردی از جایت بلند شو. ای زن بر تو زنی نکد حالی خودت باید اوره نابود کنی فاروق که دیگر تحمل این همه تحقیر برایش سخت تمام می شد به سمت شاه ولی خیره خیره نگاه میکند. شکریه با خنده از او میخواهد که او موهایش را بکند فاروق قیچی به دست بالای سر شکریه می ایستد. اولین رشته را میبرد شاه ولی همانطور حرف میزند از رابطه های پنهانی شکریه که آوازه شده بین مردهای بیکاره که به واسطه نکردین به شاه ولی گزارش داده می شد میگفت. اینبار هم او را دیده که از خانه نصرت بیرون می آمده در حالی که چادری در سرش نبوده و خنده زنان به ریش او و خودش با نصرت خداحافظی میکرده.
شکریه تمام اینها را میشنید و فقط میخندید شاه ولی دستش را زیر چانه شکریه میگذارد و از او میخواهد که چیزی بگوید، ناله ای کند، شکریه به شاه ولی نگاه می کند در حالی که سر لخت شده اش به اندازه پر کاه سبک شده، و آفتاب از مغز سرش تا نوک پایش را میسوزاند به شاه ولی لبخند میزند. تفی به بزرگی حرفهای نکردین دین به رویش می اندازد. شاه ولی چادری شکریه را روی سرش می اندازد و طناب را دور گردنش میبندد و او را به دست فاروق می سپارد و خود به دنبال مال برای سنگسارش از خانه خارج می شود فاروق به صورت کاملا پوشانده شده و سکوت شکریه حیران می ماند چیزی نمیگذرد که شاه ولی همراه مردانی دیگر وارد سرای می شود و طناب دور گردن شکریه را گرفته و به سمت میدان میبرند. عزیزه به دنبال آنها ناله کنان از خانه خارج می شود نکردین که بیرون خانه ایستاده بود با خندهای بلند به دنبالشان می رود فاروق در وسط حیات میان موج موهای طلایی رنگ دراز می کشد به لبخند شکریه و فاحشه بودنش فکر میکند.