داستان کوتاه «بوی بولانی»

بوی بولانی‌های تازه تمام کوچـه را در خـود بلعیـده بـود و مـرا مستتر از مستانِ می میساخت. همیشه در برابر این عطر و بو کـم می‌آوردم و مدهوش میشدم. منی که رگ خوابم در این طعم و بـو خلاصه میشد، بی اختیار به سمت آن کشیده میشدم.
شامۀ من فقط در این لحظات است که از اراده‌ام خارج میشـود و مانند سگ‌های شکاری محدود میشود بـه یـافتن هـدف مشـخص شده. شدت بو آنقدر شدید شده بود که کاملا مسـت شـده بـودم و گرسنگی تمام وجودم را تهی ساخته بود. دیگر توان بو کشیدن برایم نمانده بود. آن بوی آشنا، با وارد شدن به درون من، ماننـد طلسـمی قوی همۀ اجزای مرا به تسخیر خود درآورده بود. بارها در دام ایـن طعم و بو تا مرز نابودی رفته بودم. مکانی که بو از آنجا بلند میشد، زندان من بود. زندانبان من خوب میدانست که چطور مرا با فریب به سلول خود بازگرداند. گاهی از زیرکـی او خوشـم مـی آمـد و در مقابل از بی ارادگی خود به کفرگویی رومیکردم.
همانطور پشت در منزلش نشسته بودم، مانند یتیمی که به پناهگاه آمده باشد.
کیف گردنی بزرگی را که یک طرفه از روی شانه‌ام بالای زانوهایم قرار داشت، مابین زانوهای خم شده‌ام و شکم کاملاً تختم قـرار دادم و با دستانم که به دور کیف گره خورده بود، به سمت شکمم فشردم تا شاید بتوانم کمی از این حالت دربیایم و اراده خـود را بـه دسـت گیرم، اما پاهایم با من یار نبود. در حال کشمکش با خود بودم که در باز شد و او دوباره با همان چهره تکراری‌اش مابین دو پلۀ در قـرار گرفت و با صدای نازکی که زمانی برایم آرامش بخشترین صدا بود، مرا به داخل فراخواند. عطر بولانی‌های داغ مرا بـی خـود کـرد. گـره دستانم از هم گسستند و برای بلندشدن به سمت سر زانوهـایم سُر خوردند. دستان سفید و بلورین او که اوایل با نگاه کردن به آنها عرق بر پیشانی و سرخی بر گونه‌هایم مینشست و حالا برایم فقط سـفید و بلورین بودند نه چیز دیگری، به سمت بازوهایم آمدنـد و مـرا بـه داخل کشاندند، باد کولر و طعم بینظیـر بـولانی داغ دوبـاره مـرا از حال برد. آن قدر خورده بودم که چشمانم سنگین شـده بـود. لیـوان دوغی که در آخرش سرکشیدم، کاملاً مـرا بیهـوش سـاخت. مـدتی گذشت و من کاملاً بیهوش بودم. کمکم از حالت بیهوشـی درآمـدم.
بارها شنیده بودم که میگفتند اگر میخواهید مردی را شـیفتۀ خـود سازید، به شکمش خوب برسید و خـورد و بـه خـوراك او اهمـیت بیشتری دهید و من بارها به این گفته خندیده بودم؛ اما گویی…
ـ چطور با این کابوس زندگی‌ام آشنا شده بودم؟ حالا چطـور از شرش خلاص شوم؛ دستی در لابه‌لای موهایش میبـرد و بعـد از یک طرف صورتش بـه سـمت زیـر گـردن مـی بـرد و چنـد بـاری همانطور این حرکت را انجام میدهد.
ـ چرا دکمه‌های پیراهنم باز است؟
مانند برق‌گرفته‌ها از جایش بلند شدم و نگاهی تیـز و با دقـت بـه خود انداختم. همه چیـز روبـه راه بـه نظـر مـی رسـید. بـدون معطلـی دکمه‌های پیراهنم را بستم. در اتاق را باز کردم و کفش‌ها و کـیفم را برداشتم و پاورچین پاورچین…
ـ کجا میری؟ سیر کردی خوب بود؟…
او همچنان حرف میزد و مـن متحیـر بـه لـب هـای قرمز رنـگ و برجسته‌اش چشم دوخته بودم و عطری که…
چرا اینقدر عطرش برایم تهوع آور شـده بـود. عطـری کـه روزی جزء خوشایندترین بوهـای مـورد علاقـه ام بـود. نمـی دانـم چطـور وابسته‌اش شده بودم. سرم پر بود از سوال‌های بی پاسخ و پاسـخ دار.
شاید از سر تنهایی و بـی کسـی وابسـته اش شـده بـودم و یـا شـاید جذابیتش مرا وابسته کرده بود و یا شایدم بلوغم.
او همچنـان حـرف مـیزد و تنهـا لـب‌هـای برجسـته و همیشـه قرمز رنگش جلوی چشمانم خودنمایی میکرد. شاید آنقدر که بایـد از او متنفـر نبـودم. قرمـزی لب‌هـایش و صـورت کشـیده و پوسـت یکنواخت و لطیفش و چهره آراسته‌اش و حتی راه رفتنش آن هـم از پشت سر، تمام وجودم را میلرزاند. حتی زمـانی کـه اطرافیـان از او روی برمیگرداندند و او را منفورترین آدم میدانستند، او بـرای مـن همه چیز شده بود. عشق، علاقه، دارایی و…
حاضر بودم به هر قیمتی شده به دست بیارمش؛ حتی با فناشدن و منفور شدن خودم.
هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. شاید واقعاً عاشقش شده بودم و یا هوس رسیدن به او تشنه‌ام کرده و مرا وابسته‌اش میکرد. او همچنان حرف میزد. نمیتوانم باور کنم که تنها طعم و عطر بوی غذاهایش مرا هنوز اسیرش ساخته.
شاید هنوز چیزهایی در وجود خود دارد که مرا جـذب مـی کنـد. نمیدانم چرا از او متنفر شده بودم.
رویای شب و روزم دیدن او بود. بـا خیـال ایـن کـه او در را بـاز میکند و مرا به آغوشش فرامیخواند، سـپری مـی کـردم و لبخنـدی شیرین بر بیرون خانه میکرد و…
آهای پسر، آهای پسر، خیـالاتم آنقـدر واضـح بودنـد کـه حـس میکردم واقعاً زنده هستند. پسر، آقا پسر. انگار واقعاً مرا صدا میزد. از جایم بلند شدم. پاهایم آنچنان میلرزید که گـویی زمـین لـرزه ای شدید مرا در بر گرفته است. لرزان لرزان به سمتش رفتم. او مـرا بـه داخل خانه برد. نمیتوانستم باور کنم که در کنار او هستم. ساعت‌ها گذشت و من فقط او را مینگریستم. او همچنان حرف میـزد. از مـن بزرگتر بود، اما ظاهرش اصلاً این را نشان نمیداد. نمیدانم چه شـد که او را در آغوش گرفتم. چه حس عجیبی! گویی در آغوش مـادرم بودم. حس امنیت و حس آرامش مـرا در خـود محـو سـاخته بـود. سال‌ها بود که بعد مادر چنین جای امنی مرا در خود پناه نداده بـود.
من عاشقش بودم و نمیتوانستم حرف‌های دیگران را قبول کنم کـه او یک عصیانگر است و این حرف2ها.
واقعاً آدم عاشق کر و کور میشود.
من دیدم. من دیدم او نیمه برهنه بود و آن مرد…
چطور میتوانست به من خیانت کند. من که بارها به او گفته بودم دوستش دارم. من که گفته بودم به خـاطر او همـه کـار مـی کـنم او چطور میتوانست…
اصلاً نمیتوانم آمدنم را درك کنم. لعنت به این شکم که بارها مرا به دام انداخت.
نمیتوانم صـدای حرف‌هـایش را بشـنوم. چـرا او گریـه مـی کنـد. هیچ وقت نتوانستم در برابر اشک‌هایش مقاومت کنم. او گفته بود کـه به خاطر من همه چیز را کنار گذاشته و بارها به جان من که خـودمم باورم شده عزیزتر از من کسی را نـدارد، قسـم خـورده بـود. شـاید این بار او وابسته‌ام شده. سردرگمی تمامم را مانند موریانه مـی جـود. نمیتوانم تصمیم بگیرم.
یعنی باید گذشت کرد و فرصت داد؟ یعنی باید در رابطه‌ای جدی قرارش دهم؟
درمانده‌ام. اراده‌ام در برابرش سست شده است؛ چـرا دیگـر بـا آن شدت از او متنفر نیستم؟ شاید روزی رابطۀ خود را با او… شاید…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هانیه ناطقی