پنهان شده یک بغض باران خیز در چشمت
شد غرق در چشمت جهان من نیز در چشمت
پلکی زدی واشد طلسم قلعهی جادو
مخفیست یک نیروی سحر آمیز در چشمت
رفتم به عمق چشمهایت ناگهان حل شد
صدها معمای شگفت انگیز در چشمت
در گوشهی آغوش تو آرامگاه من
آوردهام ایمان به رستاخیز در چشمت
تو دختری از بلخ از یک روستای دور
جاریست رود و چشمه و کاریز در چشمت
از چشمهایت عشق استخراج شد دیدم
جان داده صدها خسرو و پرویز در چشمت
با مولوی در کوچههای بلخ میرقصی
جاریست شور شمس تا تبریز در چشمت
تاراج شد با یک نگاهت بلخ و نیشابور
داری هزاران لشکر چنگیز در چشمت