آفتاب بر درخت.
درخت بخشیده سایهی آرامِ خویش به چشمه.
وَ چشمه قصه میگوید با زمین.
مرد میانسالی در حاشیه
تکیهداده به سنگی،
در رابطهها تفسیر:
از آفتاب تا درخت
از درخت تا چشمه
از چشمه تا زمین
وَ از حاشیهی خود تا جهان.
در این وسط ناگهان
کودکی او در چشمه نمایان.
مرد شگفتزده: من!
کودک بازیگوشانه: آری، تو.
مرد ساکت و متفکر
ایستاده چون ستونی
که واقف شود بر وجود خویش!
کودک از چشمه با خندههای ملیح
لغزان چو اهتزاز آب، محو.
به یاد میآرد مرد
نیمهروزیکه چشمه را کرد ترک
کودکیش شد گُم.
سنگریزه پرتاب میکند،
تا کودکی شود باز ظاهر.
نشان میدهد چاکلیتی…
کوهی را در دوردست
خیال میکند چینهای دامنِ مادرش است.
در این وسط مرد
دچارِ تفسیرِ گنگی محقر
در ماجرای زندگی.
گرگها زوزه میکشند
گرگها زونگزونگِ گوشهای او
تعبیرِ گرگهای از درون.
آبِ گلو
تاویلی تلخ.
کرتیش را سهبار تکاند
باید برمیگشت.
باید برمیگشت.