قد کشیدی به استجابت نور، دل نکندی ولی زمینت را
ریختی غوره غوره روی خاک، دانه ی عشق دستچینت را
تو همان تاک داربستی که، هرکسی خوشه ای از آن چیده
لانه ی امن جوجه ها کردی، شاخه ی سبز دلنشینت را
برگ و بر دادی و شدی سایه، بر سر خانه های همسایه
شستی از التهاب دلشوره، دل بی تاب یاسمینت را
خوبی تو بلای جانت شد، کارد مهمان استخوانت شد
نیش و نوش زمانه را دیدی، بتکان مار آستینت را
دست کن بی بهانه در آغوش، با کسی غیر خود نباش و نجوش
بی خیال زمانه باش و بنوش، با خودت چای دارچینت را
مثل قنطورسان کوهستان، نیمه ای اسب و نیمه ای انسان
چارنعلانه پشت سر بگذار، تیغ تازانِ در کمینت را
روزگار مدرن بی هیجان، نیست جای تو ای جنون جوان
ای زن دور تا ابد بدوی، یله کن اسب چپّه زینت را…