داستان کوتاه «مسافر نیمه شب»

مسافر نگریست به ساعت دیواری کهنه بزرگی که در سوی عمودی ایستگاه، چسبیده بود به دیوار؛ ساعت گویی ژست اجرای حیاتی ترین نمایش زمان را به خود گرفته باشد. با اعتماد به نفس زیاد، بدون در نظر گرفتن معلقی یکی از عقربه هایش، تیک تاک، تیک تاک صدایی ها بیرون می دهد از خودش. کنسرت تک سازِ تاریخی ای برای تمام قطار هایی که لج کرده اند با هر حرکتی. صدای عقربه های ساعت، هرچند به ته چیغی ناخوشایند از کهنگی شباهت دارد، در سرتاسر ایستگاه قطار طنین انداز شده است. ساعت دو و نیم صبح است. سو سوی روشن چراغها در مه آلودگیِ شب انگار به اجبار رخنه کرده باشد در دل تاریکی و به این لحظه رسانده باشد خود را، یک روشنایی نامطمئن؛ که هر آن ممکن است حوصله اش سر برود و گریز کند از این هستی که هست شده به تقاضای انسان.

‏مسافر نگاهش را می کَند از تیک تاک عقربه های ساعت دیواری. از نیمه شب بدین سو ،خشمی آرام، اما محکم خود را مقابل تمام عبور و مرورهای این مارهای آهنی در مرکز توجه قرار داده است. راننده های قطار و کارگران خط آهن اعتصاب کرده اند. از نیمه شب بدینسو. برای سه روز. برای سه روز قطارها حرکت نمی کنند. قطارها، نه دلواپسِ مسافری اند که ممکن است با هر برهم زدگی، بخشی از او نیز برهم بخورد؛ و نه درگیرِ لجاجت ساعت در خودنماییِ زمان. قطار ها و این قلب های آهنی شان.

‏مسافر چمدانش را در سرمای منفی ده درجه، در خلوت ایستگاه که فقط تک و توک آدم هایی در رفت و آمدند، می کشاند. صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی سنگفرش کهنه آسفالتی ایستگاه پخش می شود. صدا گویی تقلا دارد خود را آویزان کند از بی رمق آوازِ عقربه ساعت، آه این بی رمقی، تا شاید توهم همنواختی، او را از به زوزه ای تبدیل شدن، در دل این شبِ سرد برهاند. این شب و سوز سرمای اولین ماه زمستان . قطار متوقف شد و دیگر حرکت نکرد و مسافر ماندگار شد در این ایستگاه خلوت و مسافرانی که در گوشه و کنار سرگردان، منتظر معجزه حرکتی بودند به مثل او، تا از سردرگمی این نابهنگام نامعلوم توقف رهانیده شوند. مسافر خودش را به دکه قهوه فروشی رساند. مرد سیاه پوست جوانی خود را درون کاپشن سرخ رنگ بزرگی پیچانده، تقلای گریز از سرما. میان وقفه های نه چندان وقفه، دستانش را به دهانش نزدیک می کند و بخاری که از بازدم اش به مثل ابری بیرون می آید را می دَمد به دستهایش؛ ناگهان دندان هایش بیش از اندازه سفید می نمایند، مثل سربازهایی که کنار هم ایستاده باشند با یونیفورهای همرنگ. گاه این همرنگی ها چقدر نامتعارف و نامرتبط اند، مسافر با خود می اندیشد و ناخودآگاه نگاهش را می گیرد از سفیدی دندان های مرد، و خود را به کنجی می کشاند تا سوی نگاه مرد با سویِ چشمان او تلاقی نکند. موهای پخش شده مقابل چشمانش را پس می زند. سوز سرما رخنه می کند درون پوستش، در فاصله ای که دستش را از داخل جیب بیرون می آورد، موهای پخش شده را کنار می زند و دوباره دستش را داخل جیب سمت راستِ کُتِ بلند خاکستری اش با پُرزهای درشت، فرو می برد. این سرما چه جسورانه بیداد می کند.

قهوه ای تلخ سفارش می دهد با شیر. می داند که تا طلوع خورشید چشمانش میان خواب و بیداری سرگردان خواهد شد؛ چاره ای نیست. و این تمکین بی چاره گی. این تن دادن به اجبارهایی هر چند کوچک. این اجزا. تنها امکان رفتن به شهری که مقصد نهایی اش است، اتوبوسی ست که حوالی صبح می رسد. می اندیشد به انتظاری که پیش روی اش قدم علم کرده و لجوجانه ایستاده است. سرش را تکان می دهد و به کف زمین خیره می شود. گویی زُل زده است به دست و پا زدن فکرهای منتظر، به انتظار ایستاده تنها امکانِ رفتن که تکاپو دارد بجهد درون مغز مسافر. مثل کودکی چُست و چابک. و قبل از اینکه مسافر دوباره سرش را تکان دهد، اندوهی نا بهنگام، که گویی شده آن عضو ناجورِ انجمنِ خیال های یخ زده اش، شروع می کند به دل آشوبی و بیقراری. دستهای سیاهِ قهوه فروش سیاه پوست شیرِ سفید را درون گیلاس پلاستیکی گلدار، که به مثل این می ماند باغی استوانه ای را در خود حبس کرده باشد، به قهوه تلخ اضافه می کند. مسافر به ریخته شدن و حل شدن شیر در قهوه عمیق می شود. سرما سوز می زند. بخاری که از قهوه ی داغ به هوا می رود، همراه می شود با بخار دهان مسافر هنگام نوشیدن. تزریق اندوه در سرما در سراسر وجود مسافر، تلخ تر می کند طعم قهوه را. گاهی میان تمام راههایی که آمده و رفته است، به این اندیشیده که سرچشمه این سوگی که او را در همه راهها، سفرها، همسفر است کجاست؟ کدام یاد را زیر و رو کند تا لمس کند زخمی را که ناسوری اش تا اکنونِ نفس کشیدن های مسافر ادامه دارد.

پیرزنی که چندین لایه لباس را روی هم پوشیده، از انتهای تاریک ایستگاه، که علامت خروج دُرشتی روی دروازه اش مقتدارنه خود را به رُخ می کشد، با چرخ دستی پر از همه وسایل نامرتبط به زیستن، تو گویی به داخل ایستگاه به یک باره پَرت می شود. مثل هجوم نابهنگام یک صدا به دامنِ سکوت. مثل برخورد زمان به تقلای بی مانند ثانیه ای از گذشته، برای دوام در حال. خیالِ مسافر به یکباره انگار کشیده می شود از دور دستهای دور به داخل ایستگاه. به پیرزن می نگرد. پیرزن چرخ دستی اش را به سختی می کشد و صدایی کریه سکوت ایستگاه را می شکند. صدا پخش می شود در سرتاسر ایستگاه که با تمام آبادانی اش اما گویی بازمانده های متروکیِ یک شکوه است که حالا مکث کرده در بوسه ای طولانی، به مثل خیال یک بازگشت با شکوه بعد از یک طرد و ترک، در روزهایی که همه قطارها طبق برنامه ای مشخص حرکت می کردند و هیچ کارگر خط آهنی هوای دل بستن به اعتراضی را نداشت. مسافر همچنان چشم دوخته به چرخ دستی، می شنود بگو مگوهای پیرزن را با خود، که بیشتر به نجواهای بیمارگونی می ماند، تو گویی با پیری اش کلنجار می رود. و این کلنجار با زمان. این مجهول، این نامعلوم. نجواهایی مثل صداهایی نامفهوم در اسارتِ مفهوم هایی به اجبار دیکته شده، از سوی همه آنهایی که با هر چه معنا سر آشتی ندارند در انتهای عُمر.

مسافر خودش را به کنج خلوت ایستگاه که تاریک تر است و روشنایی چراغ ها کمتر راه یافته به آنجا، می رساند. گیلاس پلاستیکی قهوه را داخل زباله دانی می اندازد و بی اینکه میلی داشته باشد، با مکثی طولانی نگاه می کند به گل های گیلاس که میان زباله های دیگر گم می شود. محو شدن یک زیبایی. حذف از هستی و ادغام شدن در میان نیستی. گویی گل های گیلاس جاندارانی بودند که با انداخته شدن به داخل سطل زباله، به زندگی شان پایانی ابدی داده شد. این پایان ها. و مسافر به یاد می آورد آخرین پایان را. که گویی تمام دل و جانش به یکباره فرو ریخته بود و او در آن لحظه تنها به ابدیت یک تمام می اندیشید. و این گلهای گیلاس پلاستیکی حالا میان زباله دانی؛ که شاید دوست داشته اند از هستیِ کاغذی شان بگریزند و به زندگی در باغ برگردند؛ به دامن طبیعت، که هر صبحگاهان با لمس ژاله ای سر مست شوند از زیستن. بود شدن یک هست. هست شدن یک بود. آه این توهم بازگشت به ریشه. نه باید رویا شد. رویای بازگشت به ریشه.

مسافر دستانش را در جیب فرو می برد. این ناخودآگاه گریز از سرما. انگار تمام مسافران سر درگم این ایستگاه خاموش از سرما می گریزند. این بی میلی در این سیاهی شب چه اجبارهایی را به او تحمیل می کند. و بی میلی دیگری، وادارش می کند یکی از دستانش را بیرون آورد از جیب تا چمدانش را به سمت دیوار بکشد. و تکیه می دهد به دیوار تمام جسمش اش را که گویی میل به هیچ حرکتی ندارد. به مثل قطار ها که لج کرده اند. این مارهایی با قلب های آهنی. آهنی. و دیوارها چه تکیه گاه های سستی بوده اند در سرنوشت اش، مسافر به یاد آورد. گاهی چقدر آرزو کرده بود، در آن روز های دورِ فرو افتادن از بلندای آرزوهای بر باد رفته اش، دیواری مستحکم، تکیه گاهی شود تا او و هستی اش که آبستن اندوه های سوگوارتری از سوگ های روزگاران شده بود، تکیه زنند به آن تا سقوط نکند به قعر نا امیدی. به عقربه معلق ساعت دیواری نگاهی گذرا می اندازد. او بارها سقوط کرده است به انتهای نا امیدی و دوباره بازگشته است و این لجاجت در بازگشت گاه مثل نگاهی گذرا به او پوزخند زده است. چقدر منفور است این گذرا نگریستن ها. این گسستِ از تمرکز و این آغاز جدایی از امتدادِ یک اصرار برای ادامه دادن. آیا می شود به وفای زمان دل بست؟ آیا می شود به وفای عمر امیدی داشت؟ آیا می شود به وفایی وفا کرده دل بست؟ و مسافر گویی تمام بار سفرهای عمرش را می خواهد به زمین بگذارد. دلش می خواهد چهار زانو بزند میان همه این انتظارهای هر چند بی هیچ وعده ای به وفای زمان و مردمانی که در این زمانها زیسته اند و تصور کرده اند، ردپایی از خود بر جای گذاشته اند. پوزخندی می زند مسافر. ردپایی بر جای گذاشتن.

ناخودآگاه به سمت دیگر ایستگاه گام بر می دارد مسافر. چمدان به دنبالش کشیده می شود. چه خیالی. مسافر چمدان را به دنبال خود می کشاند. این واقعیت است. همیشه بارهایی را به دنبالش کشانیده تا تصور کند هنوز پایش به زمین بند است. هنوز دلش در گیر زندگی کردن میان اشیاست. هنوز می خواهد لمس کند اندکی از داشتن هایی هر چند مقطعی را. و مسافر می داند که دیگر پایش به هیچ مکانی و دلش به هیچ داشتنی بند نیست. که گویی بریده شده است از همه آنچه روزگاری داشته است و از هر آنچه روزگاری هوس داشتن شان را به اندازه ی آرزوی کوچکی در دل کاشته بود. آفتاب که رفت، تمام جوانه ها خشکیدند. کجا خوانده بود این جمله را و حالا در این ایستگاه، میان این سرمای سوزناک، چرا به یاد آورد این خشکیدگی را؟ چرا به یاد رفتن آفتاب افتاده بود؟ و حالا در چنین سرمایی که عقربه های ساعت هم دیگر میلی به طنازی در مقابل زمان ندارند، مسافر و چمدانش هیچ اختیاری ندارند برای انتخاب سو و سمت های رفتن و گذاشتن گام و هر چه بیشتر کنده شدن از هستن ها. سردی سوزناک زمستان، این زمستان سوزناک و می خواهد هزار بار تکرار کند سوز، سوز، سوز…؛ که مسافر را مجبور می کند به کنج دنج تر و تنگ ترِ ایستگاه بخزد. کنج ها. کنج گرم تر است و خلوت. کنج ها، پنهان-مکان هایی برای خزیدن در دلِ همه ی ندیده شدن ها. شاید که سرما و سوزناکی زمستان حیا کند و او را برای لحظه ای تنهاتر بگذارد با خودش.

در کُنج این کُنجِ پنهان، مسافر تکیه می دهد به دیوار. چشمانش را برای لحظه ای می بندد. ایستاده است در راهروی قطار، دستانش را از پنجره قطار که به مقصدی می رود نامعلوم، بیرون آورده است و احساس می کند برخورد باد را با نوک انگشتانش. به مثل لحظه ی عشق بازی زبان و لب قبل از هم آغوشی دو تن؛ تن- هایی تن در تن. رخنه می کند میان قلبش حس یک رسیدن به رضایت که گویی سالهاست در آشوبی گم گشته غرق و سرگردان، و حالا او شده است آواره- مسافری میان جاده و راه ها. راه هایی که گویی به هیچ جایی نمی رسند. که گویی تمسخری شده اند برای پیمودن گام هایی که پیمودن تنها چاره ی ناچاری هایی ست که در آن گرفتارند. مکث باید این جا بیاید و چهار زانو زند و از لجاجت بسیار گونه هایش سرخ شود. مکث باید اینجا مکث کند. اینجا در این لحظه. اینجا میان هر چه پیمودن. مسافر چشمهایش را می گشاید. دو مرد که هردو به طور نامربوطی لباس سیاه و بنفش پوشیده اند، آن سوی تر در حال سیگار کشیدن و گفتگویند. خلوت کُنج خدشه دار شد. مسافر به دهان هر دو مرد خیره می نگرد. دهان هایی که تند تند تکان می خورند، گویی واژه گانی که بیرون میدهند بین دو دهان رد و بدل می شود به مثل توپ هایی گِرد. لعاب جمله های ناتمام شان به کفِ زمین پخش می شود و یکی از مردها ته مانده سیگارش را به سمتی نامعلوم پرت می کند. مسافر ناخودآگاه چشمانش همزمان با پرتاب ته سیگار به سویی حرکت می کند؛ این سوهای نا مربوط به انتهایی؛ و این همه نا مربوطی در یک شب، و به سمت پیرزنی که لایه های زیادی از لباس را پوشیده است و گویی پرت شده بود داخل ایستگاه بی اختیار، و حالا کنار چرخ دستی اش به خوابی عمیق فرو رفته، دچار ایست می شود نگاه مسافر. و مسافر تصور می کند شاید خواب های پیرزن همه شان پر از پرنده هایی باشد که دلیل پرواز را فراموش کرده اند.

مسافر این سوی تر می آید، در کُنج دیگر این کُنج خلوت، مردی چهار زانو زده روی سرمای کفِ زمین. گویی ضیافتی باشکوه به راه انداخته باشد و موهای بلندی دارد که به جو گندمی می زند؛ مقابلش روزنامه های کهنه را پهن کرده است، تکه ای نان و مقداری سبزیجات و پیاز خام خرد شده ریز و درشت را مرتب چیده رو به رویش، روی روزنامه ای که شاید مهمترین خبرهای جهان را از دیروزها خبر داده بودند، که دیگر امروز هیچ جذابیتی برای این لحظه جهان نداشت. جهان و خبرهایش. این نشخواری تیترها. و این تهوع بی تفاوتی. خبر. کور شدن هزاران کودک در بمباران دهکده ای در جنوب اوکراین و یا بی خانمانی زنان بیوه در عصری عادی در غزه و یا هم دخترانی که دیگر نمی توانستند با کتاب و قلم آشتی کنند در گوشه ای از افغانستان و ربوده می شدند در روز روشن. این خبرها. که چه زود کهنه می شوند و عادی. و این هیاهوی تازه که شاید فردا سر خط خبرها شود. های خبر جدید، خبر تازه نفس: اعتراض کارگران خط آهن ایستگاه قطاری که مسافری داشت جا مانده از قطار. که مسافرانی داشت جا مانده از هر حرکتی. و مسافر نگاهش را از مردی که با ولع لقمه ی نان را می بلعید و گاهی عمیق می شد به سطری از روزنامه کَند.خیره شد به سقف کُنجِ خلوت که خلوتی اش را حالا به حراج گذاشته بود. نه حالا دیگر خلوت نبود و تا صبحِ روشن، هیاهویی پر از صدای دور و نزدیک شاید تمام کنج را تسخیر کند. و آه امان از تسخیر شدن. این هیاهوها همه جا سرک می کشند تا دنج گوشه های خلوت جهان را دچار اضطراب کنند.

مسافر دستانش را در جیبش فرو برد دوباره. به چمدانش خیره شدکه گویی به مثل سرباز تحت امری، آماده به شنیدن فرمان حرکت بود. خودش را در میان کت خاکستری بلندش پیچاند و نگاهش را برد به سویی که دیوار کنج خلوتِ حالا پر از هیاهو، تمام می شد. فاصله ای ایجاد می شد وسیع برای تمام رفت و آمدهایی که در این سحرگاه زمستان سرد، حالا، بی رفت و آمدهایی به مثل فرسوده مکانی می نمود ناگوار. بی عبورهایی که وعده دهنده به مقصدی معلوم باشد. و بعد ریل های قطار آغاز می شدند. موازی. و قطارهایی که لجاجت کرده بودند و مسیرهایی که در توقف بند و از رسیدن باز مانده بودند. مسافر برای لحظه ای دوباره خیره می شود به سقف. چِک چِک آب، و قطره هایی که به کفِ زمین برخورد می کند، صدایی که محو می شود میان هیاهوی صحبت زن و مردی که به کنج پناه آورده اند، شاید در لحظه ای که افکار مسافر در حالِ اکنون، پریشان دیروزها بود و آواره در طول و عرضِ ایستگاه قطار. زن و مرد به هنگام گفتگو نگاه شان را به سویی ناهمگون متمرکز کرده اند و پرنده سیاهی که به یکباره از میان شان عبور می کند، بهم می زند تعادل حرفهایی را که می رفت به جمله های پر معنا ختم شود. خفاش سرگردانی که به سمت دیگری از ایستگاه پرید، تا شاید دیگر آدمی زادی خلوت اش را برهم نزند. مسافر به پرواز خفاش خیره، طولانی نگریست، آنقدر نگریست که خفاش در سیاهی گم شد. و جایش را سوز سرمایی گرفت که شاید جامانده ای بود از ترس خفاش از همهمه مردمانی که آمده بودند در این کنج جمع شوند از سوز سرما. این بزمِ گریخته گان از سوز و جستجوگران گرمایی هر چند ناپایدار.

مسافر چمدانش را کشید به سمت دیوار. این ایستایی چمدان مقابل چشمانش او را به یاد تمام لحظه هایی می انداخت که دیروزها می توانست در آن تغییری ایجاد کند، اما پروای رسوایی ای که پچ پچ زمانه روزگارش را دچار اندوهی بیشتر کند، او را وا داشته بود همانطور بی ثمر ایستاد شود در مقابل هرچه رکود رخنه کرده در عزم اش. چمدان را تکان داد تا تکان بخورد سوی نگاهش. و سوی نگاهش رسید به مردی با موهای بور، چشمان آبی براق که شلوار نازک صورتی رنگی پوشیده بود با پیراهنی به رنگ ارغوانی و شاخه گل میخکی در دستانش بود. از پله برقی زیر زمین بالا آمده بود و به یکباره شروع کرده بود به رقصیدن، که رقص گل در دستانش برخورده بود به نگاه مسافر. گل را به سمت و سوهای دور و برش می رقصاند، آوازی می خواند قدیمی، با ریتم منظمی که گویی تسلط کامل رویش داشت. مرد آنقدر رها می رقصید که حتی سوز سرما می شرمید از رخنه کردنی لجوج. گویی در دنیای مرد هیچ زمستانی نبود. گویی تمام سردی های جهانِ او کوچ کرده بودند به سرزمین های دور. آنقدر دور که حتی نمی شد خط هایی به توهم مرزی برایشان کشید. مرد می رقصید. با گلی در دست و ارغوانی رنگ پیراهنی بر تن.

به یکباره کنج تبدیل شد به باغی پر از گل؛ و گلهای گیلاس پلاستیکی آواز خوانان از سطل زباله بیرون جهیدند چون بازیگوش کودکی که به دنبال بادبادک رنگی اش امتداد یک جاده یک طرفه را می دوید. پاهای پرشور مرد که می رقصید خودش را به پیرزن رساند، خواب او را بر آشفت. دست پیرزن را گرفت. شاخه گل میخک را مقابل چشمان پیرزن رقصاند و طنازی گل پیرزن را به یاد روزهای دخترکی جوان در یکی شهرهای اروپای شرقی انداخت؛ که در ایستگاه قطاری دور از همه راههایی رسیده به شهرهای بزرگ ایستاده بود با دامنی چین دار به انتظار. آن روز باران باریده بود. پیرزن چشمانش درخشید. فریادی از شعف از گلویش بیرون پرید که ادغام شد با آهنگ ساز دهنی مردی نشسته در کنجی آن سوی تر، که دیگر روزنامه های جهان را نمی خواند و سهم خود را از پایکوبی یک شب زمستانی در ساز دهنی که آهنگی از باخ را می نواخت به جهانیان هدیه می داد. زن و مردی که سودای معنا دهی به گفتگوی شان را داشتند خیره به مرد شاخه گل در دست نگریستند، و بی مهابا شروع کردند به حرکت دادن پاهایشان. همدیگر را بوسیدند بی واسطه و مسافر به یکباره خندید میان اینهمه اتفاق. چمدان را رها کرد برای لحظه ای و گسست از هرچه به دنبال کشیدنِ باری. این سنگینی. گسست از وابستگی به اشیا و شروع کرد به سوی دادن نگاه اش به سمتِ بازگشت خفاش که رفته بود تا در امان باشد از پچ پچ آدمیزادان و حالا پروازش را گویی رقصان و خوشان برگردانده بود به سقفی که از آن معلق آویزان شد و شروع کرد به آواز خواندن. باد سوزناک خاموش شد. زمستان خجل سرک می کشید از انتهای آن سوی تر و آواز ترانه ای بلند در حزنی غریب سرتاسر ایستگاه را پُر کرد. ترانه ای از دیروزها که زنی سروده بود در ایستگاه برای معشوقی که نیامده بود؛ و حالا مرد سیاه پوست، پیچانده تمام هستی اش را در کاپشنی سرخ، می خواندش با صدای بلند. مسافر دستانش را از جیش بیرون آورد، حرکت داد در هوا. میان شادمانی نگاهش و شروع کرد به رقصیدن دست در دست پیرزن. ساعت نواخت. چهار بار نواخت. کنج خلوت پر از هیاهو شد و آواز. و اندوه سوزناک زمستان که گویی رخت بربسته باشد و رفته بود به جایی دیگر. مرد شاخه گل به دست میان جمعیتی خرسند، شاخه گل میخک را به اوج می برد و برایش نیایش روزهای یک شنبه را در ترکیبی از آواهای سرزمین های گرم، شادمان تقدیم می کرد. و مسافر دید که گل میخک لبخندی زد و در یک چرخ زدن مرد به دور ستون قاه قاه خندید. مرد گل میخک را در آغوش گرفت. مسافران مقصدهای نامعلوم و منتظر در ایستایی حرکت قطارها، بی پروا می رقصیدند با زمان و کنجی که حالا شاد ترین کنج جهان شده بود.

مرد شاخه گل میخک را به دهان گرفت، از میان جمعیت که غرق در پایکوبی بود، جدا شد. به انتهای کنج رفت، از کنج بیرون کشید خودش را با چرخشی و رسید به ریل های قطار. میان خط های موازی ریلها رها و سرشار از مستی می رقصید و می رقصید و خفاش که پروازش را گسترده بود به پهنای آسمان، او را همراهی می کرد. مسافر به دور شدن مرد نگریست و به دستانش که در هوا به سمت و سوهایی مرتبط با نگاهش در هماهنگی بین زمان و زمین می رقصید. مسافر خنده ای کرد دوباره. و ساعت نواخت. پنج بار نواخت. مسافر در میان هیاهوی کنج، چمدانش را تکانی داد، از کنج بیرون خزید و دلش را دلداری داد از آوارگی ای نا بهنگامی که در دل شب به او تحمیل شده بود و حالا شادمانه در آغوشش گرفته بود. به سمت دروازه که علامت خروج بزرگی خود را به رخ می کشید، گام برداشت. صدای کشیده شدن چمدان بر روی زمین در سرتاسر ایستگاه پخش شد. مرد شاخه گل به دست میان قطار ها سوت زنان می رقصید و مسافر از دروازه بیرون رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

صحرا کریمی