داستان کوتاه «دوشنبه، ساعت شش صبح به وقت کابل»

صدا مهیب بود. هر گوشه پرتاب شدم. پخش شدم همه جا. ریخته شدم میان هیاهوی خیابانی پر رفت و آمد. به یکباره هوش از سرم پرید و دستانم که تکه تکه شد. دستانی که دیروز در آب سرد چاه خانه مان با دیوارهای پوسیده کاهگلی، شسته بود ظرف های شب پیش را که خواهرم زرین را شیرینی داده بودیم. خواهر خزیده بود در کنجی و حالا اینجا دو تکه شده است دستانم؛ یکی افتاده کنار جویچه ای کم آب و دیگری در آنسوی سرک؛ موچی ( کفاش ) ژنده پوش از خواب پرید. گویی آسمان ویران شده باشد و دستی کنده شده از جایی افتاده باشد میان روزمره گی خواب آلودش و بالاپوش ژنده و کهنه اش که سالها پیش از لیلامی فروشی آن سوی پل خشتی خریده بود پر از خون شد.

چشمانم ؛ چشمانی که پر از سالها نگاه است و پر از خنده های کودکی، کنجکاوی نوجوانی، شیطنت های روزهای مکتب رفتن و شرم بلوغ دختری پر از آرزو و حالا پر از خون شده است. همه جا را بی رمق سرخ می بینم. صدای هیاهوی عابران مضطرب، نگاه ام را سرگردان می کند از این اتفاقی که نمیدانم چگونه رخ داد. تقلا می کنم دیده گان هراسیده ام را جمع کنم؛ تمرکزی دهم هرچند کوتاه به ذهن ام که پر شده است از آن صدای مهیب؛ تا به عمق فاجعه پی ببرم که فرو می ریزم و میان این فرو ریختن یاد خنده های زرغونه می افتم که قاه قاه آن روز عصر، پشت بام پر از کبوترهای شوخ، پسر همسایه را تماشا کرده بود و خندیده بود و من خودم را به آنسوی بی خبری برده بودم تا شرم ام را از دانستن راز عاشقی آنها جمع کنم و خیره شده بودم به نقطه ای که ترک خورده بود در پشت بام و گیاه کوچکی تقلای سر بر آوردن داشت.

تیر می کشد وجودم. کاش زرغونه اینجا می بود و به تمام سوال های ذهن فرو ریخته ام پاسخ می داد؛ می دانست من از هر چه اتفاق نابهنگام گریزانم و هیچ دردی را تحمل نمی توانم و حالا دردی جانکاه تمام وجودم را فرا گرفته است. ستون فقراتم تیر می کشد. صداهای عجیب و نارسا و از تصور اینکه میان این خیابان شلوغ پخش شده باشم و همه نگاه ها به من خیره شده باشد به خود می لرزم. برای گریز از این رسوایی نابهنگام خودم را می سپارم به آوایی از دور دستهای روزهای تنهایی مادر و زمزمه های نغمه های نغمه و احمد ظاهر؛ حالا میان این اتفاق شوم چقدر هوس کرده ام کسی برایم بخواند آوازی آشنا را تا فرصت کنم خودم را جمع کنم از این وا رفتگی؛ از این تکه تکه شدن در آغازین یک روز ساده و نا مهم. جمع کنم تا سرگیجه نگیرم از اینهمه آشوب خیابان و آرنگ های سراسیمه.

می شنوم واژه گانی ملتهب را که رد و بدل می شود و شیون زنی نا آشنا را و در این میان سرخی نگاه ام با صدای قدم های مردی که گویی به آنسوی خیابان می رود یکجا می شود. آرزو می کنم کاش تکه های کنده شده دستان ام را بردارد تا لِه نشود میان رفت و آمد عابران ترسیده از اینهمه خون. سرخی چشمان ام در حال کور شدن است که به یاد می آورم کفش های سرخ ام را با چه شوقی صبح به پا کرده بودم و دلم پر از شادی شده بود از صدایی که قدم هایم به خیابان هدیه می داد؛ و آن دل نا دلی که امروز کدام مسیر را انتخاب کنم برای گرفتن تاکسی؛ تا زودتر از وقت برسم به دفتر و به مهناز همکارم نشان دهم کفش هایم را و هر دو ریز ریز بخندیم؛ و خانه سامان دفتر چشم هایش را گرد کند که دختر نباید بخندد هر لحظه؛ و حالا مهناز منتظر است و من کفش هایم را گم کرده ام و چشمان ام سرخ و سرخ تر می شود. کجا پرتاب شده است کفش هایم؟ خدا کند کنار دستان ام که کنده شده اند بی معنا، که بتوانم نجات اش دهم از گم شدن. هرگز دوست نداشته ام کفش هایم گم شود.

آه این صدای شیون از کجا می آید؟ کسی مرا را می کشد گویی از میان پاره آهن هایی تیز. پایم کشیده می شود روی آسفالت جاده. چگونه مرا می کشند؟ دستانم که تکه تکه شده است و افتاده است هر جایی. بی دست مرا به هر طرف می کشند. آدم ها فراموش کرده اند که آدمی دست دارد. دو دست دارد. آه دوست ندارم کشیده شوم. پاهایم هنوز سر جایشان است وچقدر دوست دارم ایستاد شوم، کفش های سرخ ام را به پا کنم و بروم به مسیر دیگری؛ کاش این تاکسی را نمی گرفتم. از نگاه مرد تاکسی وان از همان لحظه نخست خوش ام نیامده بود؛ نگاه اش غریب بود اما خندیده بود و دندان های زرد اش را دیده بودم نا مرتب و چشم ام را به سمت دیگری گریز داده بودم که به یکباره ایستاد شده بود و مردی جوانی را که خود را در پتویی سبز نسواری پیچانده بود را سوار کرده بود. می خواهم فریاد بزنم که های مردم مرا نکشید روی این زمین سخت؛ من بی دست شده ام. اما کشیده می شوم و نگاه سرخ ام به دهان باز مرد جوان و دندان های زرد تاکسی وان که هر طرف افتاده، می افتد، خون از دیده گان ام جاری می شود و من هنوز نگران آواره گی تکه های پراکنده دستانم هستم.

مادر گفته بود چشمهایم را کمتر سرمه کنم؛ اما مگر می شود به خیابان رفت، جوان بود و زیبایی را به رخ جهان نکشید؟! چشم هایم را سیاه کرده بودم و گنجشک ها که صبح چر چر صدا داده بودند و من خودم را بی پروا سپرده بودم به دست آینه و بعد خندیده بودم به چشمان سیاه ام؛ به شیطنتی که در آن موج می زد و دیده بودم که پدر در گوشه ای ذکر می خواند و تمام خاطرش جایی دیگر، خیلی دور سرگردان بود و حالا خون از دیده گانم که حیرانی پدر را دیده بود جاریست؛ کاش پدر خبر دار نشود. و سرم که کشیده می شود از میان در هم ریختگی دندان های زرد پخش شده تاکسی وان و دهان باز مرد جوانی که شاید آن روز قسمت بود هر دو همسفر یک مسیر شویم. سرم درد می کند؛ نگاه ام کورتر می شود و گویی مغزم متلاشی شده است و بیرون کشیده می شود از میان اتفاقی شوم. خیابان پر از خون است و تکه پاره های تاکسی که زرد در سیاهی دود پراکنده افتاده است. بی رمق، بیهوده و بی هیچ معنایی.

در میان صداهای عجیب می شنوم که هنوز زنده است… دل ام را که فرو ریخته است می خواهم جمع کنم اما نگران دستان ام هستم و آهی می کشم. و پاهایم که فلج شده اند تا دوباره ایستاد شوم و این چشمان، این سورمه زده سیاهی درشت در خون غلتیده چرا دیدش کم و کم تر می شود؟ و به یک باره برداشته می شوم و گذاشته می شوم جایی دیگر؛ هموارتر؛ کسی سرش را نزدیک دهانم می آورد، به لبانم نزدیکتر می کند که سرخ اش کرده بودم تا مهناز حسادت کند به برجستگی شان و من دلم دوباره ریز ریز بخندد. سر نزدیک لبهایم می شود و به یاد می آورم تمام صحنه های فیلم هایی را که دو دلداده بوسیده بودند و لبان عاشق و سرهای جنون زده و چقدر دوست داشتم دلداده ی مردی باشم که فرداهای وفاداری عاشقی هامان سبز سبز طراوت دهد به زندگی و بوسه باران شوم هر روزش را. کمرم تیر می کشد و سر مرد ناشناس به دهان ام نزدیک می شود و فریاد می زند که هنوز زنده است… نفس می کشد.

میخواهم زبان باز کنم و زمزمه کنم در گوش سری که به دهان ام نزدیک شده که تکه های دستان ام را جمع کند و به دنبال انگشتر عقیق ام بگردد تا دوباره در انگشتانم جای دهم؛ اما نمی توانم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم؛ میخواهم فریاد زنم؛ اما تمام صدایم خفته عمیق در ته گلویم و تیزی تکه آهنی که گلویت ام را دو قسمت کرده و رد شده از میان شاه رگ تمام کلام ها و حرف زدن هایم. چشمانم که سرخ گریسته اند گویی به اجبار، در آستانه کوری، بی رمق، ناتوان از نگریستن به این بی صدایی و سرگردانی دستان تکه تکه شده و کفش های سرخ گم شده و حالا این گلوی بی صدا… این همه مصیب به یکباره و در یک لحظه چگونه اتفاق افتاد؟ این همه بی خبر مگر می شود که به یکباره همه از دست دادن ها به سراغ آدمی بیاید؟!

چشمانم بسته می شود. حس می کنم هجوم مردم را به سوی جسم کشیده شده ام در دل خیابانی پر از هیاهو، و صدای مهیب انفجار را، آن زمان که نگریسته بودم به سوی دیگر خیابان، حالا همه را به یاد می آورم. به یاد می آورم که مرد جوان که در پتوی نسواری رنگ خود را پیچانده بود در تاکسی را که باز کرده بود و نشسته بود کنارم و به یکباره همه چیز بهم ریخت. دوست دارم گریستن آغاز کنم از این به یاد آوردن غمناک؛ اما دیده گانم کور شده اند و تپش قلب ام کم کم می ایستد. کمی خود را تکان می دهم. به سختی. حس می کنم سرم که گویی منفجر شده است در حالتی بهتر قرار گرفته و اندوه دستان تکه شده ام و اینکه می دانم آهسته آهسته می میرم میان اینهمه نا به هنگامی؛ و نگران دلواپسی پدر هستم و مادر که دیگر به بازار نخواهد رفت تا برایم انگشتر عقیق دیگری بخرد. نگرانم. نگران همه سوگواری هایی که بعد از مردن ام در کنج قلب مادرم جمع خواهد شد و دستانم که تکه تکه شده اند و دیگر قادر نخواهند بود تا اشک های چشمان مادر را پاک کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

صحرا کریمی