داستان کوتاه «اتاق زلیخا»

زلیخا خودش را رساند به کنج اتاق. نگاهش که پر شده بود از هراس، پر از بیهوده گی نگریستن و بغض، خزید به سمت دیوار که شلختگی گچ های سفید همیشه او را را مجبور می کرد لبهایش را بگزد، تا مبادا شاگرد گچکار را دشنام دهد، که وقتی خواسته بود دیوار را سفید کند، تمام حواسش را کشانده بود به آن سوی حیاط و ساعت‌ها نگریسته بود به سمتی پر از صدای هیاهوی مردم که از دور دست‌ها می آمد و به ناله ای جانکاه می ماند. همیشه در ده بالا زنی از درد زایمان می مرد. مرگ حتی تکرارش از روز مرگی بیشتر بود میان زندگی های مردمان کوهستان، میان چهار دیواری های کاهگلی کهنه این روستاهای دور افتاده و غلتیده در فراموشی.

زلیخا در هجوم این همه نحسی غم و اندوه و بیچاره گی متروک، خیره شد به لکه سیاهی که روی دیوار لجوجانه چسبیده بود، تا در هم بریزد آن سفیدی را، که در هم بزند هرچه تقلای یک دست بودن را. و زلیخا خواست مغزش را که گویی پخش شده بود در میان چراهای بسیاری از ناچاری ها را تمرکز دهد، در مواجه با یک کنجکاوی دیرینه، که در کجای نقشه جهان این روستای کوچک کوهستانی جای دارد؟ که در کدام کنج جهان این خانه خسته خاکستری و خاکی خزیده؟ و در کدام نقطه جهان او در خود پیچده این چنین ناچار؟ خودش را جمع کرد و دستش را که گویی تمام ناتوانی جهان در آن خانه کرده باشد، را برد به سوی چشمانش و لمس کرد دیدگانش را که پر بود از تلخی و سراسیمه گی و خیره شدنی سوگوار. لجاجت نکرد که به اکنون برگردد، در این میان این چهار دیواری، این اتاق، این مربعی شکل معیوب، در میان اضطراب این همه سفیدی شلخته. تقلا داشت تا نگاهش نرسد به کت بند گلدوزی آویزان از دیوار؛ و آن دو پرنده که گویی هرگز به هم نمی رسند در آن همه فاصله بین رنگ و نقش و نگار. اضطرابش بیشتر شد با زل زدن به آویزانی کت بند از میخ زنگ زده ای که تا به یاد دارد، آن میخ کوبیده شده بود به آن دیوار. و این میخ زنگ زده، این که بزرگ و کریه می نمود و به زلیخا پوزخند می زد.

زلیخا خودش را بیشتر فرو برد در کنج اتاق. گویی می خواست درون این کنج متروک تر، گور کند خود را. روی خودش خاک بریزد و خاک بریزد و در انتهایی ترین گوشه این کنج برای همیشه گم شود. به یاد نیاورد که چند ساعت است این چنین ناچار غمبار و ویران خزیده در این کنج؛ ناتوان افتاده و نگاه اش که سرگردان بود که که بار بار رفته بود به سمت تابلوی آویزان آن سوی دیگر اتاق. این تابلو، این مربع شکل ناهمگون آویزان. این ناتوان از هرچه معجزه. و آن نور، آن نور نابهنگام تابیده به کنج تابلو، که اصرار عجیبی داشت به رسوخ کردن در چهار چوکات چوبی. که موریانه ها خانه کرده بودند در آن به تعداد تمام سال‌هایی که تابلو آویزان بود از آن دیوار ناستوار استوار مانند. که پنجره ای را در خود جای داده بود عبث. و گویی تمام پنجره های جهان تقلای عجیبی دارند تا به روشنایی برسند. چه دوامدار بیهوده تقلایی، و تمسخرگون خشک منظره ای که هیچ حرفی برای گفتن نداشت با چشمان بی آب دیدگان دیدنی های ممتد انسانهای تبعیدی در کوهستان.

وَإِن يَكَادُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لَيُزۡلِقُونَكَ بِأَبۡصَٰرِهِمۡ لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُۥ لَمَجۡنُونٞ… نوشته شده بود روی کاغذی خاکستری و فرودست. زندانی میان چهار چوکات چوبی موریانه زده و تقلایی مایوس که خود را رها کند از بند چهارچوب ها و از این فرودستی آویزان شدن از دیوار خانه ای در میان کوه‌ها، که شاید در نقشه جهان، حتی به اندازه آن نقطه سیاه لجوج چسبیده به دیوار، هویتی را به نام خود نکرده بود. زلیخا با چشمانی باز و مبهوت به آیه خیره می نگرد. مادر به زلیخا گفته بود وَإِن يَكَادُ … رفع بلا می کند. چشم شر را کور می کند. بدی را دور می کند و هاله ای مقدس از امنیت ترسیم می کند به دور آدمی. مثل نور خدا. زلیخا خواست تلخ پوزخندی بزند. و آرزو کرد که کاش کنج این اتاق دو دست، نه هزار دست می داشت، تا او را در آغوش می گرفت. که مبادا پوزخندش چون تیری شود تیز، که از لبانش بیرون بجهد، و خود را مستقیم به قلب زلیخا نشانه بگیرد و حمله کند به تمام آن ویرانی و ویران تر شود. پوزخندش را بلعید و میان یک حس سوگوار نابهنگام دوباره خیره نگریست به تمام واژه های وَإِن يَكَادُ… که خودشان را به چشمان زلیخا رخ می زدند.

درد در کمر زلیخا پیچید. درد از میان مهرهای کمرش عبور کرد و درست میان سینه هایش ایستاد. سینه هایش. چشمانش را بست. چشمانش. که هر چه دیدن، شده بود پر از درد جانکاه، که گویی الف وَإِن يَكَادُ… کنده شده باشد از تابلو، خاری شده باشد تیز و زهر آلود و در چشمانش فرو رفته باشد. سوزش تمام وجودش را فرا گرفت. خواست خود را تکان دهد. اما صدای قاه قاه عابری از آن سوی دیوار او را وا داشت بیشتر به کنج اتاق بخزد. نه توهم نبود. صدای خنده، صدای خنده — تمسخر عابری بود که کفش هایی سنگین به پا داشت. که شاید بر پشتش کوله باری از هیزم های تمام جنگل های جهان را بار کرده بود تا به آن سوی دیگر روستا برساند. شاید خندیده بود میان یک دم راست کردن و دوباره برخاستن. شاید خواسته بود گیلاسی آب بنوشد. و این تشنگی و این عابرها و این صدا ها و این قاه قاه ها و این گام های سنگین.

زلیخا خزید در کنج اتاق بیشتر، تا مبادا دردش از پنجره اتاق بیرون برود. تا مبادا دردش گریز کند. تا مبادا رسوای خاص و عام شود. آه امان از رسوایی. امان از سراسیمه گی تهوع آور رسوایی که در دهان مردم جای بگیرد پچ پچ. که گوش در گوش تمسخر کنند. که کلماتی و جمله های بلند بالایی برای تحقیر خلق کنند در کنج ذهن. این دهان های سنگی و این ذهن های کوهستانی. و همهمه مردمان این روستا. که تمام روستا چه در راه، چه در مسجد، چه در تنورخانه، چه زیر سایه درختان بادام، چه وقت چراندن گوسفندها، چه در میان نفس زدن هایشان هنگام لگد مال کردن سرگین گاوها، چه در هنگام جفت گیری اسب ها، زمزمه کنند درد زلیخا را. که مردمان این روستا، که مردمان این کوهستان، که مردمان این منطقه، که مردمان این سرزمین، که مردمان این جهان عادت عجیب و شگفت انگیزی دارند به زمزمه کردن و پچ پچ کردن و به تمسخر گرفتن درد یک زن. و زلیخا دختری بود از کوهستان. و زبانش را گزید و درد را بلعید. ده بار پشت سر هم دردش را بلعید. و چشمانش را به تابلوی وَإِن يَكَاد… دوخت که گویی کلام خدا می رقصید میان حضور و ناحضوری ذهن پر از آشوب زلیخا. میان مفهومی و نامفهومی معنا. میان حرف زدن های دوامدار همهمه گون خدا.

زلیخا به خود نهیب زد همزمان که درد از میان موهایش، موریانه وار عبور می کرد، تا به ریشه های مغزش برسد. خواست برخیزد از جایش و تمام فرو ریختگی واژه هایی که از تابلو در حال افتادن بودند را جمع کند، اما پاهایش گویی در کنج اتاق بند مانده بود، میان انبوهی از شلختگی سفید گچ های نامنظم و نا مطمئن از هر چه سفیدی. وَإِن يَكَاد… در حال فرو ریختن به چهار گوشه اتاق بود. و بِأَبۡصَٰرِهِمۡ… که فرو ریخت و افتاد آن سوی تفدانی که بی هیچ هدفی جای خوش کرده بود در انتهای تاریکی آن کنج دیگر اتاق. کنج. آه این کنج — قبرهای آماده برای خزیدن. و تف انداخته بود به زمین های بسیاری زلیخا، وقتی دخترکی خردسال بود. مادر گفته بود تف دهان کثیف است. تف دهان را نباید قورت داد. و زلیخا هر زمان که دهانش پر از تف می شد، پرت می کرد به گوشه و کنار تمام روزهایی که کودکانه، آزاد گام برداشته بود میان همه بی اضطرابی دختر زنده دلی که آغار زندگی را پیش روی داشت.

درد هجوم آورد به میان پاهای زلیخا و سوز زد و نیش. چقدر دلش می خواست گریه کند. و این اشک که گریخته بود. ترسیده بود از فروپاشی دیده گان. و امان از این پنجره های بی وفا که به یکباره باز می شوند و صدا بیرون می رود و تمام کوهستان خواهد فهمید که لای پاهای زلیخا سوز می زند. که درد نیش می زند. که لای پاهای زلیخا گویی حجم عظیمی از تیغ های سوزناک و تیز خانه کرده است، و او از درون می سوزد. که گویی هیولایی در میان پاهایش متولد شده است با دهانی باز و با دندان هایی فاصله دار و چشمانی سرخ. آه که این درد بی حیا می خواهد بیشتر بر باد دهد درون پر از آشوب زلیخا را. که خواهند فهمید زلیخا هراس دارد تا بگرید. گریستن. که زلیخا می خواهد پاهایش را جمع و جمع و جمع تر کند تا مگر سوز کمتر شود. تا مگر ساز دل این هیولای وحشی خاموش شود. و زلیخا چقدر دلش می خواهد که برخیزد، برود سر چاه آب. سرش را در چاه کند و با صدای بلند فریاد بزند.

وَيَقُولُونَ إِنَّهُۥ لَمَجۡنُونٞ… پوزخند زلیخا به خنده های بلند تلخی بدل شد و درون اتاق پیچید. آنقدر قاه قاه پیچ خورد میان چهار دیواری، که نهیبی زد به نون وَإِن يَكَادُ…که دیوانه شده بود و می چرخید به دور خودش. و چرخید و چرخید و عبور کرد از افتادگی و رنجوری زلیخا که دست تکان داده بود برای یاری طلبیدن از كَفَرُواْ لَيُزۡلِقُونَكَ… که معلق آویزان شده بود مقابل چشمان حیرت زده زلیخا، از سقف، از آن همه شلختگی ناهموار سفیدی و این انفعال خفاش وار سیاه و خموش که تلو تلو می خورد و آواز می خواند لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ… لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ… لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ… و دهان زلیخا که می خواست ببلعد تمام آواز را، کلام خدا را که در امان ماند از شر، تا دور شود بدی. و پاهایش، پاهایی که فلج شده بود. و روح اش که میان ناتکمیلی و هرج و مرج وَإِن يَكَادُ ٱلَّذِينَ…. بِأَبۡصَٰرِهِمۡ …. لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ و… َيَقُولُونَ… إِنَّهُۥ لَمَجۡنُونٞ… كَفَرُواْ لَيُزۡلِقُونَكَ…. برهنه ایستاده بود و در جستجوی سوی وزیدن بادی رها آواره بود و سرگردان.

زلیخا موهایش که پریشان شده بود روی صورتش، را کنار زد. دستانش پر از کبودی یک حس اکراه و نفرتی جانکاه معلق بود در تردیدهایش. موهایش، این گیسوان بلند که میان در هم ریختگی این همه سقوط، گویی منتظر فرصتی بود برای هر چه بیشتر کناره گیری از دیدرس تابلوی وَإِن يَكَادُ…. و ناتوانی زلیخا که نمی توانست بگرید. که درد داشت. که این درد در تمام وجودش شروع کرده بود به تمسخر هر چه صبر. که کنج اتاق غاری شده بود بی انتها. قبری شده بود تاریک و زلیخا آرزو داشت هرچه عمیق تر در کنج ترین کنج اتاق پنهان شود، تا مبادا دهانش باز شود و درد از دهانش بیرون بریزد. تا مبادا عق بزند. عقده هایش کوهی شود از نگشودن هایی سر به تسلیم روزگار نهاده. و این تقلا و این چنگ انداختن به کلام خدا و این بیهوده گی دوامدار ایمان به خیرات آیه ای آسمانی و این جستجو که شر دور شود، که نور خدا هاله ای شود برای نجات زلیخا و مادر دروغ گفته بود. وَإِن يَكَادُ… شر را دور نکرد. که دست‌های شر را بوسید، که با شر عشقبازی کرد، که برای شر آواز خواند و در میان این چهار دیواری رقصیدند مستانه شر و کلام خدا… که در بین تمام اضطراب زلیخا از شلختگی سفید دیوار و فرو ریختگی کوهستان و ویرانی گیسوانش و میان همه تف های زندگی، شر خودش را به وَإِن يَكَادُ … متوسل کرده بود، تا بخزد به دامن یک هوس.

‏مرد دستانش چرکین بود. ناخن هایش چرکین تر. انبوهی از چرک لابه لای ناخن هایش انباشته شده بود. دستش را تکان داده بود، وقتی دروازه را با لگد کوبیده بود. و این دروازه که چهار تاق باز شد. به مثل دهان مردم کوهستان. به مثل دهان مردم شهرها. به مثل دهان مردم جهان. و این سراسیمه گی و زلیخا دامن گلدارش را، مخمل آبی که روزهای اول بهار از بازار خریده بود، جمع کرد. دور و بر پاهایش کشید تا بپوشاند ناخن های سرخ رنگ شده اش را، که رسواتر می نمودش در آن لحظه ناگوار نابهنگام و شوم. و زلیخا که نگاه اش را از نقطه روشنی که بی مهابا از پنجره خزیده بود به داخل اتاق، دور نمی کرد که مبادا بمیرد امیدش به معجزه ی نجات، و زل زده بود به تابلوی وَإِن يَكَادُ … عاجزانه که نجات دهد او را از این مصیبت. که هاله ای شود از نور خدا. و بعد ترسیده بود که فریاد بزند. که مبادا بگریزد روشنایی. و مرد با دستان چرکین اش، پرده را کشید و روشنایی رفت. اتاق تاریک شد.

در اتاق قفل شد. زلیخا در کنج اتاق چروک کرده بود، خود را پنهان و پنهان تر می کرد. و به یاد آورد، که رفته بود بازار که مرد با دستان چرکین اش که چنگ انداخته بود به داخل کیسه تنباکو، و به او نگریسته بود. که بعد شبه وار او را پاییده بود و دنبال کرده بود. زلیخا نمی دانست درون کدام دکان بخزد تا پنهان شود. امان از دکان های این کوهستان، که همه تاریک اند و خوفناک. زلیخا پاهایش را استوار کرد و شروع کرده بود به دویدن. و مرد با دستان چرکین، پیراهن تنبانی بلند و سیاه، ریش های سیاه تر ناهموار که گویی از صورتش به اجبار آویزان شده باشد، با چشمانی سیاه تر سرمه کرده و از حدقه درآمده، با تفنگی بر دوش به دنبال او دویده بود. و حالا در این اتاق، در این چهار دیواری با دیوارهای سفید شلخته، زلیخا سراسیمه گی و ترس اش را که از بازار دویده بود، که از کوچه های خالی و خاکی روستا دویده بود، که از کنار درختان بادام دویده بود، که از کنار لمیده گی سگ چوپان دویده بود تا به دروازه خانه برسد، هنوز در سینه حبس داشت. و مرد تفنگش را کنار دروازه به دیوار تکیه داد. خودش را با سرعتی نحس به زلیخا رساند. بوی عرق، بوی بد عرقی کهنه سرزمین های جنوب، زلیخا را بی حال کرد. در میان فرسودگی نای نفس کشیدن آرزو کرد به ناگهان، میان تمام اندوه و ترس، که کاش مادر نمی رفت به روستای بالا. که چرا باید برادر عاشق شود در یک روز عادی تابستان سال پار. که چرا دختران روستای بالا کنار چشمه آواز می خوانند، که چرا همه مردمان کوهستان دل شان هوای رقصیدن و شاد بودن کرده بود، که چرا مادر پچ پچ کرده بود دامادی پسرش را؛ که کاش مادر زودتر برگردد خانه،که کاش دروازه باز شود، که پرندگان آواز بخوانند با بلندترین صدا، که به کوچه خبر برسد که مردی چرکین دست از سرزمین های جنوب، آنجا که آفتاب مستقیم به مغزها می تابد، آنجا که آتش گرفته اندیشه، آنجا که کشت می شود هوس و مست اند از بوی خشخاش های وحشی، آنجا که سوگوار دود شدن های مسرت سرنوشت اند، اینجا خود را به اجبار رسانده، به اتاقی که که در آن زلیخا همیشه مضطرب از شلختگی سفیدی دیوار به رویاهایش پناه می برد بعدازظهرهای تمام این هفده سال عمرش را در دل این روستا، در دل این کوهستان.

و مرد جنوبی با ناخن های چرکین چنگ انداخته بود به چادر آبی زلیخا. چادر را از سر زلیخا کشیده بود و خواسته بود که پرت کند به کنج دیوار که چشمش خورده بود به تابلوی وَإِن يَكَادُ … رفته بود و زل زده بود به کلام خدا. و زلیخا آرزو کرده بود دوباره که هاله ای از نور خدا ترسیم شود به دورش، که او را در خود پنهان کند. که او را نجات دهد و مرد با دستان چرکین چادر را انداخته بود روی تابلو و وَإِن يَكَادُ… پوشانده شد آبی. مرد دهانش را باز کرد، دندان های سیاه اش خودنمایی کرد و داخل تفدانی که بی هیچ هدفی کنج دیوار بی رمق افتاده بود تف انداخت. که بار بار تف انداخت و خود را دوباره به زلیخا رساند. دست انداخت به دامن گلدار زلیخا، دامن را بالا زد. زلیخا خواست جیغ بزند، فریاد بزند، گریه کند، اما مرد با دستان چرکین اش پاهای زلیخا را از دو طرف باز کرده بود. بعد یک دفعه دستش را به طرف صورت زلیخا برده بود، چشمانش را لمس کرده بود و پوزخند هولناکی زده بود. چنگ انداخته بود لابه لای موهای زلیخا، که صورتش را چسبانده بود به دیوار و ترسیده بود از گریستن، ترسیده بود از فریاد زدن، ترسیده بود از التماس. چقدر زلیخا در جستجوی فریاد بود و فریاد گریخته بود. چقدر زلیخا در جستجوی التماس بود که التماس گریخته بود. چقدر زلیخا در در جستجوی نجات بود و نا امیدانه زل زده بود به تابلوی وَإِن يَكَادُ… که پنهان شده بود زیر آبی چادرش. و زلیخا زبانش بند شد و گیسوانش بر باد رفت.

مرد دستانش را به سینه سمت راست زلیخا رسانده بود و با مشت محکم گرفته بود. زلیخا نگاهش را از چشمان مرد که به او وحشیانه می نگریست دور می کرد. چشمان مرد سرخ شده بود و دندان هایش که به طور عجیبی فاصله بین شان بود، از میان دهانش گویی تقلای گریختن داشتند. مرد سینه دیگر زلیخا را محکم گرفت و زلیخا به یکباره جیغ کشید. مرد بلند بلند خندید و چشمانش سرخ تر شد. با دو دستش دو سینه زلیخا را محکم گرفته بود و تمام جسم ویران زلیخا کشیده می شد لای پاهای مرد. و دستان چرکین مرد شلوار زلیخا را که چسبیده بود به پاهایش را پاره کرد. دور انداخت و بعد خودش را به زلیخا آنقدر چسباند، آنقدر خود را در زلیخا فرو برد که زلیخا میان هیاهوی جیغ و فریاد و گریه بیهوش شده بود. و مرد جنوبی خودش را روی جسم بی جان زلیخا آوار کرد. که کوهستان فرو ریخت و مرد خالی کرد تمام شهوت اش را. و دستان زلیخا که پر شد از سفیدی لغزنده ای که میان پاهایش بیرون می ریخت از مرد و شلختگی سفیدی دیوار که قاه قاه خندید به زلیخا و … الله اکبر… مرد خاموش شد با دهانی پر از شهوت و دستانی چرکین و صورتی آفتاب زده از خورشید جنوب، و مرد خود را از زلیخا دور کرد.

چادر زلیخا از روی تابلوی وَإِن يَكَادُ… افتاد. گویی نسیمی آرام به آن وزیده باشد. افتاد و رقصید و رقصید میان انفعال کلام خدا و نور گم شده آن سوی پنجره و پخش شد روی اتاق، که فرش شده بود با قالی که گل های سرخ داشت به سرخی رنگی لای پاهای زلیخا. و تابلوی وَإِن يَكَادُ … در میان درد زلیخا که پاهایش را جمع می کرد و بیشتر و بیشتر در کنج اتاق می خزید تا خودش را گور کند در تاریکی، همچنان استوار به دیوار چسبیده و میان شلختگی سفید دیوار و سرخی لای پاهای زلیخا گویی به تمام ناچاری اینهمه فرو ریختن زلیخا دهن کجی می کرد و می خندید قاه قاه و زلیخا به یکباره استفراغ کرد. سرش را لابه لای موهای پریشانش فرو برود و به دیوار بیشتر چسباند. و دوباره استفراغ کرد. صدای بلند گوی مسجد روستا و صدای اذان شام طنین انداز شد. زلیخا عق زد و استفراغ کرد. و کلام خدا که دوباره کوهستان را تسخیر کرد.

این داستان کوتاه تقدیم است به دختری در دایکندی که در خبری بسیار کوتاه که در بین خبرهای جهان گم شد، خواندم که چند طالب مسلمان و جویندگان بهشت به او در روز روشن تجاوز کرده اند. شاید نامش زلیخا بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

صحرا کریمی