چشمانش را به یکباره باز می کند. همه جا تاریک است. تاریکی و سکوت اتاق در هم تنیده اند. و تقلای صدای باریکِ شب که می خواهد به اجبار از لابه لای دروازه چوبی سفید رنگ، خود را برساند به چشمان ناگهان باز او. چشمانش را باز کرده است و به روبرو می نگرد. به سقف. دو نقطه روشنایی گنگ گویی از سقف آویزان شده باشند، هویت دیده گانی را به خود گرفته باشند و به او زل زده اند. دو روشنایی بی هراس از تاریکی، بی هراس از برهم زده شدن این خیره گی میان این نامتعارفی سکوت؛ این مستقیم زُل که می خواهد به کُنه چشمانی ناگهان بیدار خود را برساند، تا برخورد کند با روح. روحی پستو در پستو پنهان شده در پستو خانه جسم.
دستانش را می خواهد حرکتی دهد، دستانی که قبل از اینکه چشمانش باز شود، خوب به یاد دارد در یکدیگر گره خورده بودند و روی سینه اش سنگینی شان را اجباری کرده بودند خود خواسته. و حال این دو دست، گشاده، از هم جدا، مثل دو خط موازی بی رمق افتاده بودند به دو سوی بدنش که عظمت کرختی و ناتوانی عجیبی آن را تسخیر کرده بود.
گویی دردی جانکاه، حتی فراتر از درد در او تزریق می شود. و پخش می شود میان استخوانهایش، میان سلول هایش، میان ناخن هایش، لابه لای موهایش، تو در توی روح اش. و این دو نقطه، این دو هویت گرفته به شکل نگاهی همچنان خیره می نگرند. با سختی یکی از دستانش را تکان می دهد. تو گویی دلش از این حرکت، از این جابجایی فرو می ریزد؛ فرو می ریزد میان تاریکی که تمام دور و برش را، دور و بر تختی را که روی آن دراز کشیده، احاطه کرده است.
چرا آن سوی پنجره خنده های قاه قاه روان است؟ چرا برفهای خانه کرده در دل زمین به قامت درختان ایستاده اند و در کام درختان زبان شان را به مثل ماری به اجبار فرو می کنند؟ و از شاخ هایی که گستاخانه به هر طرف جنگل خود را می خواهند برسانند به آسمان، کلاغ هایی سیاه تر از شب معلق اند؟ که کرم های نیمه جان را به نوک گرفته و بالهایشان را به شاخه ها می کوبند، با اندوهی جانکاه و خشمی تاریک تر از تمام شب که زودتر از همیشه خود را رسانده بود به آغوش آسمان. این کرم های نیمه جان که تقلای رهایی دارند، و کلاغ ها که قمار می زنند پرواز شان را و این درختان که هرزه خنده هایی جانکاه دارند. این قاب. این هیاهوی همه نامأنوسی.
چشمانش و این ناگهانی گشوده گی و او که در اتاقی بزرگ، در تاریکی روی تختی باریک، به شکل تابوتی بی در و پیکر، که گاه و بیگاه قژ قژ صدا می دهد مثل جسدی بی جان افتاده است؛ دم و باز دمش دچار بی نظمی شده است. و این بی نظمی او را دچار اضطرابی کرده است جانکاه تر. تقلا می کند برخیزد، تا شاید بنشیند چهار زانو، تا شاید بتواند برای لحظه ای کوتاه، به اندازه یک جان گرفتن یک غبار اضافه در هوا، خودش را در آغوش بگیرد، بغل کند تا این هراسی که این به یکباره گشودن چشمانش او و تمام روح و جانش را تسخیر کرده است، رهایش کند. تلاش می کند، و امان اش که بریده می شود از این اصرار، تا تکان دهد قسمتی از بدنش را که گویی فلج شده است در اتاقی که پر از شبه موریانه هایی موزی اند، که دیروزها مورچه های نا آرام از آمدن زمستان را قتل عام کرده بودند.
و تزریق می شود درد. حسی بس سنگین چنگ می زند به لایه های درونی ترین درون او که امیدواری اندکی جان گرفته بود در این اخیر روزهای به اجبار زیستن، تا پیموده شود این نامعلوم، این نامراد سرنوشت. چنگ هایی که گویی تیغ اند. تیغ هایی تیز و برنده. تیغ هایی که تکه تکه می کنند، مثل قصابی بی رحم، که چاقو می زند به تکه های برهنه گوشت. و در این تاریکی مرگبار شب، جرات می کند و زبانش را می چرخاند درون دهان. در جستجوی واژه ای. و این واژه ها. این آخرین رمق های امید. دهانش را باز می کند. گویی نایی نمانده تا جمله ای کامل بیرون بیاید. جمله ای کنشگر که زندگی را به حرکت در آورد و یاس را دچار ملال کند. و دوباره با اصراری بیشتر تلاش می کند و در دل تاریکی، ناگهان صدایی از گلویش بیرون می آید با آشوبی همراه از حجم بزرگی از سر خوردگی و فریاد می زند: آه!
و این سوگوار آه. این سوگوار آه… آه…. آه. این آشنا. این جاودان. دستانش رمقی اندک می گیرند. بی مهابا دراز می شوند بسوی آه. آه را تو گویی از میان تاریکی، از میان سکوت، از میان تمسخر درختان، از میان مصلوبی کرم های نیمه جان می رباید. می رباید تا ربوده نشود جانش در این هجوم اندوهی جانکاه و ملال انگیز. تا زخمی تر نشود این روح. این ناچار روح. این همیشه زندان ناگواری های از هرچه فهمیدن وضعیتی نابه هنگام میان بیداری چشمان و در هم گره خورده گی پی در پی امیدهایی که هر از گاهی جان می گیرند و عجیب چون رقصنده ای طناز می رقصند؛ حتی میان گنگیِ انحصار حرکتهایی که لوندی می کند عبور هایی را، میان نا ایستایی زمان و لجاجت مکان که در اسارت دیوارها، این چهار دیواری ها، زندگی را هجو گونه می شمارد لحظه لحظه در دقایقی که تکرار نخواهند شد حتی در توهمی بس فریبنده.
آه! و این همه سوگ و این درختان بی شرم که شب را دچار وسوسه می کنند تا سکوت کلنجار برود با ماندگاری اش. و این آهِ سوگوار که در دستان جسمی ست که گویی هستی اش دچار بحرانی شده است ناشناخته. سیر و این روح پریشان. آواره. سرگردان و ناخوش احوال. “اشهد ان لا اله الله… و اشهد ان محمدا رسول الله … خداوندا یاری ام کن. مرا اینگونه رها نکن در سوگ تنهایی روح و تن ” آه زجه می زند و التماس می کند و این کلام های سوگوار که از دهان، تو گویی تهوعی می شوند در دل تاریکی و خودش را در آغوش می گیرد. آه عُق می زند. عُق می زند. آنقدر سخت، آنقدر ناچار، آنقدر بی پناه که درختان به یکباره در دلهره ای سوگوارتر از سوگ از قهقهه به سمت گریستن پرتاب می شوند. و این بغض. و این گریستن و تمام جنگل می گرید از این جانکاه لحظه ای که ناگهان چشمانی گشوده شده بود و خیره گی دو نقطه ای روشن در او رسوخ کرده بود تا جان بدهد این جسم. تا تمام شود استواری یک روح. تا پایان یابد یک هستی.