مدتی بود که نمیتوانست روی بغل بخوابد. رو بـه آسـمان طـاقبـاز میخوابید. شـکم بـاد کـردهاش روی او پهـن میشـد. در شـکماش شورشی احساس میکرد که گاه با درد خوشآیندی در درونش همراه بود. دست میبرد روی شکماش پهنای شکماش را لمس میکـرد و از پیچش مطبوع آن احساس لذت توأم با بیم میکرد. احساسی از بـیم و امید، تلخ و شیرین. دست میبرد زیر نافش و نگه میداشت تـا کـسی از درون او را لگد بزند. با ضربههای کوچک روی دستاش لبخنـدی از رضایت بر گرد لبانش خـط میانـداخت. مثـل آنکـه کـسی او را نوازش کند. در آن حالت احـساس کـودکی را پیـدا میکـرد کـه بـا مادرش مرغوله کند. با خوشی و رضایت شـکایت میکـرد: «همـراه خودشاَم جنگ داره، خدا پرده کنه. اگه بیایه بیرون چه خواد کَد؟»
شوهرش با شنیدن این بذلهی شیرین از لبان دخترک دست میبرد روی شکم او و از آماسی آن کمی وحشت میکرد، یازده ماه قبل کـه طوی کردند، این قسمت از دنیا مثل نی باریک بود و اکنون به نظرش میآمد هندوانهای است درون کیسهای از حریر. وقتی ضـربههـایی از درون آن روی دستش احساس میکرد، با شگفتی به قـدرت خداونـد آفرین میگفت. دستاش را روی آن میگرفت و منتظـر میمانـد تـا چند لگد بیشتر روی دستش بخورد. گاهی سـعی میکـرد از پـایش بگیرد، اما او مثل ماهی از مشتاش فرار میکرد. دخترک از این بـازی شوهر با کسی که هنوز نمیشناختند، بیاندازه خوش میشـد. سـرش را به دور گردنش به طور وسوسه برانگیزی تاب میداد. مثل گلـی در گذر نسیم.
در آن حال احساس شوهر به جوش میآمد، بلند میشد و نیمرخ صورتاش را میگذاشت روی شکم دخترک، گوش میایستاد تا شاید صدایی از درون ندا دهد: «پدر!» مگـر وقتـی بـه جـای صـدا ضـربههـای پـیدرپـی و شورماشـور بـیوقفـهیـی روی صـورتاش مینواخت، تمام وجودش را شادی و شور همراه با دلهره، پر میکـرد. خندهاش میگرفت، دخترک را نیز خنده میگرفت. هر دو در تـاریکی میخندیدند بیآنکه تاریکی را ببینند. دخترک در همان حـال موهـای شوهر را با انگشتان نحیفاش نـوازش میکـرد و شـوهر بـا پهنـای صورت، بر وسعت شـکم دختـرک بوسـه میزد. دختـرک را از ایـن نوازش بوسه مَلَل میگرفت و با شور و عشوه پیچ بر انداماش میداد و هر دو در تاریکی میخندیدند، بیآنکه تاریکی را حس کننـد. ایـن بازی لذّتبار و شیرین، بین این سه دلداده، هرشب تکـرار میشـد و آنقدر ادامه مییافت تا آنگاه که خواب بر احساس عـشق و اشـتیاق آنان پرده میکشید.
با کف دستاش روی صورت شوهر را تکان داد. شـوهر تکـانی به خود داد و به خیال آنکه بیخوابی دخترک را دلتنگ کرده، دستش را که همیشه زیر سر دخترک دراز بود، از آرنـج دور گـردن او حلقـه کرد و او را در تنش فشرد. دخترک صورت شوهر را محکمتـر تکـان داد. شوهر در نیمهخواب و بیـداری سـرش را روی بـازوی دختـرک گذاشت و لبانش را روی کومهی دخترک بخیه کرد و در همـان حال زُنگی زد. دخترک با صدای لرزان در حالیکـه سـر شـوهر را محکـم تکان میداد با التماس زاری کرد: «وارخِی…»
مرد سر بلند کرد و نیمهخواب با مهربـانی پرسـید: «چیـزه؟ تُـشنه شدی؟»
دخترک در حالیکه سرش را روی بالش تـاب میداد بـا صـدای لرزان دمبوره زد: «جانیم درد میکنه.»
این گپ مثل زنگی خواب را از سر شوهر جـوان پرانـد. تـا کمـر نیمخیز شد و پرسید: «کُوجِه تو؟»
دخترک با صدای شرمآگین لرزید: «شکمم.»
شوهر جوان کاملاً نشست. در تاریکی دست دواند کورکور شـده گوگرد را پیدا کرد و هریکین را روشن کـرد. صـورت دختـر در زیـر نور زرد چراغ مثل ماه در پسِ ململ نازکی از مه میدرخـشید. دامـن دخترک را پس زد، به نظـرش شـکم دختـرک بـزرگتـر شـده بـود، لکّههای قرمز دور شکماش خربوزه پخته را میماند کـه گفتـی هـر آن ممکن است ترکهای آن دهان بـازکرده، درز بردارنـد. دسـت کـشید روی شکم دخترک و سرش را خم کرد و با درماندهگی پرسید: «آلِـی چه کار کنیم؟»
در همان حال صورت دخترک را با لبانش نـاز کـرد. دختـرک بـا بیتابی دستی در موهای شوهر فرو کشید و گفت: «خُو بـورو ننـهِ تـه خبر کو.»
شوهر جوان مثل مرغ از جا پرید. در یک گـام خـود را بـه پـشت کلکین اتاقی که مادر بود، رساند.
زن با شنیدن صدا در نیمهخواب و بیداری پرسید: «کیه؟»
جمال جواب داد: «مه یوم.»
مادر با شناختن آواز جمال خود را پشت کلکین رساند و پرسـید: «چیزَ، خیرَتَ د اِی وخت شو؟»
جمال با نگرانی گفت: «یک لازه، بِیه، معصومه جانش خوب نِیه.»
زن دستپاچه چادرش را سـر کـرد و در همـان حـال اضـطراب گفت: «زود برو خاله هشیار ره خبر کو، از راه خو مـادر سـلیم م بگـو بیایه.»
تا این گپها را بگوید، از پهلوی جمـال تیـر شـد و بـا سـرعت خودش را به اتاق، پهلوی معصومه رساند. دیری نگذشت که سـه زن سالخورده و فرتوت دور معصومه حلقه زده بودند و شاهد پیچ و تاب او بودند و جیغ و داد او را با خونسردی گوش میدادند. او را تا کمر بین تشت آب گرم فرو کرده و هر فوت و فنی را که از دایهگـی دیده بودند، روی معصومه اجرا میکردند. جمال پشت در اتاق خود و خانهی مادرش در رفـت و آمـد بـود.
سفارشهای مادرش را با چابکی اجرا میکرد. آرام و قرار نداشت. در همان حال هزار رقم فکر از سرش عبور میکرد: «اگر بچه باشه؟ چـه نام کُنیم؟ با جمال چه جور میشه؟… اگه دختر باشه؟ قدِی معـصومه چه جور میشه؟… صدیقه، آمینه…» در خیالش تازه کودک را از بغل معصومه میگرفـت کـه مـادرش صدا میکرد: «برو دو تا لحاف بیار، بدو…»
آفتاب یک نیزه بالا آمده بود کـه واع واع کـودک دنیـا را پـر کـرد. گفتی دلنوازترین آهنگ در گوش جوان طنین افگند. یـا شـاید زنـگ بیمناکی. نمیفهمید چه. در میان بیم و شادی سرگردان بود. احـساس ناشناختهای داشت. یک نوع دلهره همراه با شادی، یک نوع بیم همراه با امید نسبت به آینده. در برزخ شادی و نگرانـی میتپیـد. احـساس کسی را داشت که پشتهی سنگینی را بـه منـزل رسـانده باشـد. نفـس راحتی کشید. دلش را گاه شوق گاه دلهـره نابـهجـایی فرا مـیگرفـت. صدای واع واع کودک لحظهای قطع نمیشد.
دخترک پس از زایمان دلش ضـعف میکـرد؛ دم بـه دم از حـال میرفت. چهار زن پیر او را مثل آهـوی شـکار شـده در میان گرفتـه بودند. یکی گفت: «زبانته بیار بیرون… او دختر زبانته بیار بیرون.»
دخترک دلش سست میشد. یکی از آنان دستپاچـه نالیـد: «وای خاک د سرم. مادرآله، مادرِآله…»
دیگری باز گفت: «معصومه، معصومه زبانته بیار بیرون… او دختـر زبانته بکش بیرون!»
دهان دخترک قفل بود. زنی از میان آن گروه، با یک دست فک او را محکـم گرفـت و بـا دسـت دیگـرش انگـشت در دهـان دختـرک فرو کرد. مگر دخترک با یک تکان دست پیرزن را کنار زد و سـرش را از چنگال او خلاص کرد. پیرزن دیگری جیغ زد: «زبانته بکش بیـرون، اُ دختر، که دل و جگرته آل میبره!»
و دخترک زبانش را بیرون نکرد؛ یعنی نمیتوانـست بیـرون کنـد؛ چند بار سعی کرد، مگر هردفعه دلش سـست شـد. دو تـن از پیرزنـان دستهای او را محکم گرفتند و خسرمادرش روی پاهای او نشـست و زن دیگری با یک دست سـر دختـرک را محکـم روی بـالش نگـه داشت و با انگشت دست دیگرش با چابکی و مهارت زبـان دختـرک را بیرون کشید و محکم نگه داشت. درهمـان حـال سـوزن کلانـی را گرفت و کمی فراتر از نوک زبان با چابکی فروکرد، چنانکه سوزن از آن طرف زبان برآمـد و قـسمتی از لـب پـایین را نیـز سـوراخ کـرد. دخترک مثل برهای یا شـاید آهـویی در چنگـال کفتارهـا دسـت و پـا میزد؛ مگر توان نجات نداشت. چند باری تقلا کرد و سرانجام ماننـد برهای سربریده آرام گرفت.
پیرزنی رو بـه دیگـران گفـت: «یِلا کَـد بگمانیم.»
آرام دستش را از روی سـر دختـرک برداشـت. رخـسار دختـرک نوربندتر شده بود؛ پریده مثل قرص ماه. عرق روی کومـهاش از حرکت باز مانده بود. چهرهاش سفید و سفید شده بـود و با چشمان بهتزده به آنها نگاه میکرد و تکان نمیخورد. دل پیرزن لرزید، رنگ از چهرهی پیر و تکیدهاش پرید و چابک زبان او را رها کرد؛ اما زبان دخترک جمع نشد. پیرزنان یکی یکی خود را پس کـشیدند و بـا چشمان از کاسه برآمـده هـمدیگـر را ملامـت میکردنـد.
خـسرمادر دخترک جیغ زد: «وای خاک دسرم چِه کَد… او پیـرِ سـگ دختـر ره کشتی؟ عروس مه کشتی؟» خود را انداخت روی معصومه.
آفتاب یک گز به نیمهی آسمان مانده بود و شوهر جوان در پشت در هنوز نمیدانست که دل و جگرش را مادرآل برده است.