چهار فصل وجودم لبالب از پاييز
سكوت لعنتى تو، چه قدر رعب انگيز!
غزل بخوان! كه تو آواز سبز مزرعه اى
و من مترسك رقصان آن سر جاليز
به عشق و فلسفه باور نموده ام اما
صداى زنگ كليساى عقل كفر آميز
اتاق خالى و تخت و هزار شمع سپيد
شدم به رشته ى افكار عشق حلق آويز
تو انتخاب منى، زنده ام به لبخندت
كنار بستر بیخوابى ام شكوفه بريز