داستان کوتاه «پنج بزغاله»

بود نبود زیر آسمان کبود، پنج بزغاله بود. آنها با هم خواهر و برادر بودند و از مادر و پدر برای شان پنج میراث مانده بود.

روزی بزغالهء اولی گفت: وقت آن رسیده است تا ما هر کدام خانهء خود را داشته باشیم. من خشت ها را می گیرم و با آن خانه می سازم.

بزغالهء دومی گفت: بلی خوب است ما از همدیگر جدا شویم. من تخته های آهنی را می گیرم و با آن خانه می سازم.

بزغالهء سومی گفت: من خود را به اندازهء کافی قوی می یابم تا تنها باشم. من تخته های چوبی را می گیرم و با آن خانه می سازم.

بزغالهء چهارمی گفت: ما آنقدر کلان شده ایم تا راه خود را بیابیم. من بوجی سمنت را می گیرم و با آن خانه می سازم.

بزغالهء پنجمی که دختر و یگانه خواهر شان بود، گفت: تا مادر و پدر ما زنده بودند، ما با هم یکجا زنده گی خوش داشتیم. حالا چرا از همدیگر جدا شوییم؟ بهتر آن است که با این پنج میراث با هم یکجا خانهء مشترک بسازیم.

برادرانش خندیدند و او را ریشخند کردند:
– ای دخترک بی عقل!
– ای دخترک ترسندوک!
– ای خواهرک ضعیف ما!
– ای خواهرک خورد!

و هر کدام به راه خود رفتند. بزغاله گک پنجمی به ناچار خرمن کاه را که برای او مانده بود، برداشت و رفت تا برای خود خانه بسازد.

گرگ بزرگ و حریص خبر جدایی بزغاله ها را شنید و شکم گشنه اش از خوشی صدا داد.

اول پشت دروازهء خوردترین بزغاله رفت و از دیدن خانه گک کاهی قاه قاه قاه به خنده افتید و گفت: بزغاله! می خواهم داخل خانه ات بیایم.

بزغاله گفت: هیچ وقت، هرگز!

گرگ گفت: پس من پف می کنم و چف می کنم و خانه ات خراب می شود.

گرگ نفس گرفت و به یک پف او کاه ها به هوا رفت و بزغاله سوی خانهء برادرش دوید.

گرگ او را تعقیب کرد و پشت دروازهء خانهء بزغالهء چهارم رسید. گرگ با دیدن سمنت خشک که حلقه وار بر زمین ریخته شده بود، قاه قاه قاه به خنده افتید و گفت: بزغاله! می خواهم داخل خانه ات بیایم.

بزغاله گفت: هیچ وقت، هرگز!

گرگ گفت: پس من پف می کنم و چف می کنم و خانه ات خراب می شود.

گرگ نفس گرفت و به دو پف و سه چف او سمنت خشک تیت شد و بزغاله ها چیغ زنان سوی خانهء برادرشان دویدند.

گرگ آنها را تعقیب کرد و پشت دروازهء بزغالهء سوم رسید. گرگ با دیدن خانهء چوبی قاه قاه قاه به خنده افتید و گفت: بزغاله! می خواهم داخل خانه ات بیایم.

بزغاله گفت: هیچ وقت، هرگز!

گرگ گفت: پس من پف می کنم و چف می کنم و خانه ات خراب می شود.

گرگ نفس گرفت و به چهار پف و پنج چف او چوب ها از هم شده شد و بزغاله های ترسان سوی خانهء برادرشان دویدند.

گرگ آنها را تعقیب کرد و پشت دروازهء خانهء بزغالهء دوم رسید. گرگ با دیدن خانهء آهنی قاه قاه قاه خندید و گفت: بزغاله! بده داخل خانه ات بیایم.

بزغاله گفت: هیچ وقت، هرگز!

گرگ گفت: پس من پف می کنم و چف می کنم و خانه ات خراب می شود.

گرگ نفس گرفت و با شش پف او و هفت چف او و هشت تف او آهن پاره ها کج شد. بزغاله های گریان سوی خانهء برادرشان دویدند.

گرگ آنها را تعقیب کرد و پشت دروازهء خانهء بزغالهء اول رسید. گرگ با دیدن خانهء خشتی قاه قاه قاه خندید و گفت: بزغاله! می خواهم داخل خانه ات بیایم.

بزغاله گفت: هیچ وقت، هرگز!

گرگ گفت: پس من پف می کنم و چف می کنم و خانه ات خراب می شود.

گرگ نفس گرفت و با نه پف او و ده چف او و یازده تف او و دوازده اوف او خشت های چیده شده پایین افتاد. بزغاله ها سوی جنگل دویدند و گرگ که از پف و چف، تف و اوف زیاد از نفس افتاده بود، خسته شد و نتوانست که آنها را گیر کند.

بزغاله ها در سوراخ زیر یک درخت پت شدند. آنها از ترس و درد همدیگر را در بغل گرفته و به گریه شروع کردند. بزغالهء اولی گفت: اگر ما حرف خواهر خود را گوش می کردیم و با همدیگر خانهء مشترک می ساختیم، گرگ بد نمی توانست خانهء ما را خراب کند.

برادرانش بینی خود را بالا کش کرده و گفتند: راست می گویی.

خواهر شان گفت: هنوز هم دیر نشده است. هنوز هم ما با هم می توانیم کاری کنیم که گرگ نتواند ما را بخورد.

چون شب صبح شد، آنها رفتند و بازمانده های خانه های خود را جمع کردند. آن وقت به کمک یکدیگر شروع به ساختن خانه کردند. آنها سمنت را تر کردند و همانگونه که خشت را بالای خشت می ماندند، میان خشت ها را با سمنت محکم ساختند. از چوب دروازه و ارسی ساختند و بام را با تخته های آهنی پوش گرفتند. با خرمن کاه بستر خواب تیار کردند. شب نزدیک شده بود. آنها گشنه و تشنه بودند. در دیگدان گلی آتش روشن افروختند و دیگ کلان پر از آب را بالای دیگدان ماندند تا شوربای ترکاری بپزند.

گرگ که پس از پالیدن بسیار راه خانهء آنها را یافته بود، پشت دروازه آمد. گرگ با دیدن آن خانهء زیبا و قوی نتوانست قاه قاه قاه بخندد. پس به ناچار آهسته به دروازهء آنها تک تک تک زد و با صدای نرم گفت: بزغاله ها اجازه بدهید داخل خانهء تان بیایم.

بزغاله ها با یکصدا گفتند: هیچ وقت، هرگز!

گرگ اوف کشید و گفت: پس من پف می کنم و چف می کنم و تف می کنم و خانهء تان خراب می شود.

گرگ نفس گرفت و هر چه پف کرد و چف کرد و تف کرد و کوف کرد و آه کشید و اوف کرد، نه دروازه باز شد و نه خانه خراب گردید. گرگ ناچار گردید راه حل دیگر بیابد. بر بام خانه بالا شد و خواست دزدانه از راه دودرو داخل خانه شود. اما همین که از دودرو پایین خیز زد، داخل دیگ کلان پر از آب جوش افتاد و چیغ زد: آخ، ایخ، واخ!

بزغاله اول سرپوش دیگ را گرفت و گویی بخواهد آن را بالای سر دیگ بگذارد، از خواهر و برادرانش پرسید: می خواهید امشب عوض شوربای ترکاری شوربای گوشت بخوریم؟

چشم های گرگ از ترس لق شد. بزغاله ها خندیدند.

بزغالهء پنجم دروازهء خانه را باز کرد و گفت: ای گرگ بد برو و گم شو! ما چون تو خون ریز و گوشت خور نیستیم.

گرگ با گوشت و پوست سوخته و کوفته از دیگ برآمد، چهار پا داشت، چهار پای دیگر هم قرض کرد و گریخت.

بزغاله ها خواهرک خود را در بغل گرفتند و همه با هم گفتند: آفرین بر تو ای خواهرک هوشیار ما!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پروین پژواک