داستان کوتاه «غروب گلسرخ»

شام های تابستان چقدر زیبا است. غروب داغ و سرخی دارد. پرنده ها با آخرین آوازها سوی تک ستارهء شام پرواز می کنند و آنگاه سکوتی ژرف با عطر سرمست کنندهء گل های شبو.

هر شام هنگامی که هنوز عمق آسمانی آبی می زند ولی روشنی طلایی روز با ذرات سرخ غروب درهم می آمیزد، از کورس تدریس لسان فرانسوی به خانه می آیم. پس کوچه ها آرام است و صدای قدم هایم بر زمین خاکی چه آهسته.

همیشه این راه را تنها می پیماییم و عطر گل های شبو را تنها می بویم.

*

غرق تفکرات شامگاهی خویش بودم که صدای پرسوز اشپلاق مرا به خود آورد. سر برداشتم. به فاصله کمی از من پسری بیصدا قدم بر می داشت و نغمهء مشهور آهنگ فرانسوی “عشق من” را با نفس پخته می نواخت.

حالت ما در آن کوچه بسیار خاص بود. پسر و دختری تنها در غروب، عطر مست کنندهء گل های شبو و نوای پرسوز اشپلاق.

بی اختیار خیرهء قامت بلند او مانده بودم و مهارت او را در نواختن اشپلاق در دل تحسین می نمودم. غفلتا به پشت نگاه کرد. نگاهی آشنا و آتشین. نغمهء اشپلاق آهسته گشت و به ناله مبدل شد. ناگاه لبخند عجیبی بر لب آورد. رو گشتاند، به راه خود ادامه داد و نغمه دوباره اوج گرفت.

*

باز او در کوچه است. باید نغمهء “عشق من”، باز سرخی غروب وعطر گل ها…

ترسیده ام. حیران هستم. با اینهمه می خندم. احساس مستی و سبکی می کنم. شب هنگامی که بکس درسی خود را گشودم، کتابچهء یاداشت کوچکی را که بر جلدش گلبرگ های سرخ رسم شده بود، یافتم. به راستی ترسیدم. چه کسی می توانست آن را در بکسم بگذارد؟ در کجا؟ آیا او؟ چی وقت؟ آیا در کورس لسان… کتابچه را گشودم. چه کهنه! چند ورق پاره بیش نیست و همه اش شعر است. شعر در بارهء ابرهای سرخ غروب، پرواز پرنده ها، کوچهء شامگاهی، عطر شبو و دختری با چشمان آبی. دختری با چشمانی به رنگ چشمان من. ملکهء سبا بلقیس. ملکه یی با نام همنام نام من.

در اخیر کتابچه امضا شده بود: برای تو، محبوب تو!

برای من؟ محبوب من؟ داغ شده ام. شعرها را خواندم و خواندم و با گونه های آتش گرفته در برابر آیینه ایستادم. زمزمه نمودم: بلی برای من… محبوب من…

و عطر سرمست کنندهء گل های شبو از پنجره باز به اتاقم ریخت.

*

شام است و او. در اخیر کوچه بر درختی تکیه داده است. با نگاهی آشنای آتشین و گلی سرخ بر دست.

متردد شدم اما به راهم ادامه دادم. نزدیک آمد و گل را به دستم داد. خواستم گل را ببویم اما شرمیدم. به لبخند شاد او دیدم و غرور دخترانه ام به درد آمد. اوه چگونه گل را از دستش پذیرفته بودم؟ گل را میان پنجه هایم فشردم. پرپر شد و بر زمین ریخت. چشمانش از اشک درخشید. لبخندی عجیب بر لب آورد و آرام گفت: چگونه جرات کردم گل را به دستان تو بدهم؟ گل باید به پای تو ریخته شود!

چنین گفت و رفت.

*

باز شام است. باز در کوچه ره می پیمایم. سایه او را در آخر کوچه دیده ام و دلم می لرزد. چون نزدیک شدم، ناگاه خرمنی از گلبرگ های سرخ پیش پایم پاشیده شد. بی اختیار آه کشیدم و ایستادم.

با نگاهی منتظر به من می بیند. خم شدم و گلبرگی را که به شکل قلب بود، برداشتم. چون خواستم گلبرگ های دیگر را هم بردارم، به سویم خم شد و گفت: آنها را همین جا بگذار. بگذار که معیادگاه عشق من و تو گلگون باشد.

گفتم: ولی آن ها را باد خواهد برد.

لبخند عجیب خود را بر لب آورد: باد اگر گلبرگ های سرخ را به آسمان بلند کند، غروب خواهد شد.

اندیشیدم: محبوب من!

*

اینک او مرا هر شام در کوچه همرایی می کند. دوست دارد دست مرا در دست بگیرد. کمتر حرف می زند و چون سخن می گوید، گمان می کنم شعر می سراید. اغلب نغمهء “عشق من” را با اشپلاق می نوازد و سکوت است و صدای دوگانهء گام های ما و عطر مست کنندهء گل های شبو.

*

اولین شام پاییز است. او بسیار غمگین است. نه اشپلاق می نوازد و نه دست مرا در دست می گیرد. فقط سوی آسمان به پرواز پرنده ها می بیند و آه می کشد. می دانم که طبیعت نازکی دارد. خاطرهء گلی سرخ را که برایم داد و من پرپرش کردم، برای من خنده آور و برای او گریه آور است. می گوید که آن گل دلش بوده است و خرمنی گلبرگی که به پایم ریخت شکسته های دلش. شاعران مردمان عجیبی هستند. زود افگار می شوند و دیر التیام می یابند. کوشیدم افکار او را بخوانم و به خاطر تسلی او گفتم: محبوب یک شاخه گل دیگر برایم بده و این بار ببین که چگونه می بویمش.

البته می خواستم بگویم که چطور می بوسمش و در آغوش می گیرمش، اما جرات نکردم. محبوب نیم خنده یی کرد و گفت: مگر من بیشتر از یک دل دارم؟

آنگاه به غروب آسمان خیره شد و گفت: آرزوی آغوش تو برای بسی دور و بلند است. از بخت شور خویش چنین گمان ندارم. مرا همان زیر پای تو می زیبد!

آنگاه آهسته گفت: افسوس عطر گل های شبو چه زود می گذرد و پرنده ها چه زود پرواز می کنند.

من که او را به شوخی و کنایه از برای افکار بلندش پسر آسمان می نامیدم، پرسیدم: ای پسر آسمان! مگر باز چه شده؟

با حزن سویم دید و گفت: کاش دنیا همه کوچه می بود و کوچه ها مرجانی از رنگ غروب، خوشبو از عطر شبو و لبریز از سکوت و من و تو و چشمان زیبای تو.

– مگر همین گونه نیست؟

– نه در عوض جنگ است، خون است، بوی کافور است، فریاد های جگرخراش است و من و تو و جدایی.

– چرا… چرا جدایی؟

– دورهء خدمت سربازی ام فرا رسیده است.

– چرا… چرا فرار نمی کنی؟

– پابندم. پابند عشق تو.

آشکارا لرزیدم و سکوت. او به تلخی آه کشید و سکوت.

*

در شام آخر پاییز با هم وداع کردیم.

گریه می کردم. به چشمانم می دید و می گفت: چشمان آبی سرخ از اشک تو به غروب آفتاب در آسمان می ماند. گریه نکن بلقیس من، ملکهء سبا من! اگر خواست خدا بود بر می گردم و در شامی عطرآلود تابستان باز به پای تو گلبرگ سرخ می ریزم. مانند آنروز… آنروز معیاد.

و من گریه می کردم.

اوه جنگ! جنگ لعنتی بی ثمر… کاش چنان که او می گفت دنیا همه کوچه می بود و من و او با همه کسانی که دوست می دارند، دست به دست هم گام زنان پیش می رفتیم و کوچه ها را انتهایی نمی بود.

*

شام هایم به انتظار می گذرد. کورس لسان تمام شده است. ولی هر شام به بهانه یی در کوچه هستم. او نیست. زمستان آمده است و شاید گل سرخ نیست که او نیست.

*

شامی بهاری در کوچه تیز تیز گام بر می داشتم و با خود می اندیشیدم که تابستان نزدیک است. به زودی گل های شبو عطرفشانی خواهد کرد و گل های سرخ خواهد شگفت. آنگاه او به وعده اش وفا خواهد کرد و باز خواهد آمد…

ناگاه خرمنی از گلبرگ های زرد پیش پایم افشانده شد. بی اختیار آه کشیدم و ایستادم. پسرکی نوجوان با چشمانی شبیه چشمان او به من می دید. حیران خم شدم، گلبرگ زردی را که به شکل قلب بود، برداشتم و ناگاه گلبرگ های زرد را فریاد زنان چنگ زدم: محبوب را چه شده؟ او را چه شده؟

پسرک نزدیک آمد. می گریست. به مشکل گفت: خواهر جان پسر آسمان شما به آسمان برگشته …

با ناباوری او را به کناری زدم و دویدم. اوه ای خدای بزرگ… چطور ممکن است؟

چون به خانه رسیدم، گریه کنان پیش آیینه رفتم. صدای آرام او را شنیدم: چشمان آبی سرخ از اشک تو به غروب آفتاب در آسمان می ماند.

به موهایم چنگ زدم. در میان شان گلبرگ زردی بند مانده بود. کتابچهء کوچک شعر او را گشودم. گلبرگ سرخ به شکل قلب میان ورق پاره ها خشک شده بود. گلبرگ زرد را پهلویش ماندم و کتابچه گک از اشک هایم مرطوب گشت.

*

شب ها خواب های عجیبی می بینم. می بینم دشت گل های سرخ است. محبوبم از دور می آید با دو دوست لبریز از گل های سرخ. سویش می دوم. چون به هم می رسیم، تبدیل به شاخهء گلسرخ می شود. گل را میان پنجه های دستم می فشارم. پرپر می گردد و پیش پایم می ریزد. آنگاه دشت زرد می شود. تنها می مانم و فریاد می کشم: محبوب بیا، گلسرخم بیا… این بار ترا در گریبانم می گذارم، این بار ترا بر گیسوانم می زنم!

صدای خندهء تلخ محبوب را می شنوم: مگر من بیشتر از یک دل دارم؟

گل های زرد دور و برم سری به افسوس می جنبانند و به آرامی زمزمه می کنند: او را زیر پای تو می زیبد!

*

باز شام است و کوچه و دل دیوانهء من.

غرق تب هستم و هم گل های سرخ باغچه را در آغوش دارم. چون به آغاز کوچه رسیدم، گل ها را بر خاک ریختم و نالیدم: محبوب… محبوب من می بینی… شکسته های دل مرا می بینی؟ محبوب می شنوی… صدای مرا می شنوی؟ مگر من بیشتر از یک دل دارم! چرا آن را می شکنی؟

نسیمی لبریز از عطر مست کننده گل های شبو وزید و من صدای آرام او را می شنیدم: بگذار معیادگاه عشق من و تو گلگون باشد.

با لبخندی تلخ به غروب می بینم. سرخ است و داغ. گویی باد گلبرگ های سرخ دل من را به آسمان بلند کرده است، یا خون محبوب من، عاشق من، شاعر من است که در نیلی آسمان جاودانه می درخشد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پروین پژواک