داستان کوتاه «پرنده»

پرنده وحشی است. خود را به میله های قفس می کوبد. کف قفس از پرهای خورد و ریزه پر شده است. پرنده خستگی ناپذیر به میله های قفس نول می زند. لحظه یی هم آرام نیست.

بغضی تلخ در گلویم می پیچد، برایش می گویم: به زندان خوش آمدی!

پدر به حویلی آمد. قفس را از شاخهء درخت پایین آورد. بالای سبزه ها گذاشت. در قفس را گشود و خواست در کاسه گکش دانه بریزد که ناگاه پرنده با مهارت عجیبی از در کوتاه قفس بیرون پرید. از شدت هیجان راه را گم کرد. عوض اینکه به بالا سوی آسمان و ابرها پرواز کند، میان بته های گل مرسل پناه برد.

فریاد پدر مرا به خود آورد: هله بدو… آن سوی گل بته را بگیر.

مرا در خانواده دختر بی دست و پا حساب می کنند. می گویند وقت اجرای کار مهم دستم می لرزد. به راستی هم گاهی… مثلا وقتی که گیلاس لبریز از آب را به دست می گیرم، همیشه مقداری از آب بر زمین می ریزد. برادرم همیشه مرا ریشخند می کند. می شرمم، می ترسم، عصبانی می شوم و می خواهم ثبوت کنم که دست و پای من به اختیارم است. ولی نمی توانم. حال زمینه مساعد است. باید پیش از اینکه برادرم بیاید و به پدرم کمک کند، لیاقت خود را به ثبوت برسانم.

دویدم، دست خود را با سرعت میان بته ها فرو بردم. خارها دستم را خراشید، ولی پرنده گک را که میان چند شاخه گیر مانده بود، گرفتم. با خوشحالی چیغ زدم: ببینید، توانستم توانستم توانستم پرنده را بگیرم.

خوشی ام زودگذر است. تا پرنده گک را میان قفس گذاشتم و در قفس بسته گشت، دلم گرفت.

شب خواب دیدم پرنده هستم. در آسمان پرواز می کنم، از میان ابرها می گذرم، وی وی وی… چه خوب است پرواز! شعاع آفتاب چون انگشتان پرمهری ازمیان شاهپرهایم می گذرد. در سینه ام گویی یک ستاره می تپد. هوا بوی بی خیالی دارد. بوی روزهای رخصتی دارد. بوی آزادی دارد. به زمین می بینم. چه بزرگ است، چه زیبا. با موج موج گل های رنگین خود چون رنگین کمان می درخشد. فرود می آیم و بر شاخه گلی می نشینم. شاخه به نوسان می آید. پایین و بالا می رود. تنم از لذت و خوشی می لرزد. ناگاه احساس می کنم سایه یی بالای سرم می چرخد. به گمان ابر به بالا می بینم. دختری بالای سرم ایستاده است. چهره اش آشنا است. او را در کجا دیده ام؟ اوه آن دختر خودم هستم! حیران می مانم: آن دختر من هستم؟ و من که پرنده هستم، یعنی چی؟

دست دختر سویم دراز می شود. وارخطا می شوم. باید به خود بگویم که من خودش هستم: پروین پروین به من خوب ببین، من خودت هستم. پروین پروین بال های خود را نچین، من خودت هستم.

ولی دختر نمی شنود. خودم خود را نمی شنوم. خودم خود را می گیرم و میان قفس می مانم. حیران هستم. خودم خود را اسیر کرده ام! دلم می گیرد و دو قطره اشک از چشمانم به زمین می ریزد. به اشک هایم می بینم. آیا پرنده می تواند گریه کند؟ چرا مردم نمی بینند که پرنده می تواند گریه کند؟

از خواب به بیداری می پرم. غرق اشک هستم. با شتاب به دورادورم دست می کشم. میله های قفس وجود ندارد. آزاد هستم و اما… آن پرنده هنوز اسیر است. میان میله های قفس اشک می ریزد بی آنکه کسی ببیند. دلم به شدت شروع به کوبیدن می کند. فکر می کنم اگر پرنده گک را آزاد نکنم، همین لحظه خواهم مرد. فکر می کنم اگر او را آزاد نکنم، خودم در تمام عمر اسیر خواهم ماند.

از بستر خواب برمی خیزم. نیروی شگرفی در خود احساس می کنم، عجیب است ولی نمی ترسم. نمی لرزم. سوی قفس پرنده می دوم و او را میان دستم می گیرم. احساس می کنم زنده و بی تاب چون قلبی کوچک میان دستم می تپد. به حویلی می روم. آسمان گلی رنگ است. به پشت کوه ها می بینم، اولین تیغهء خورشید روز نو از پس آنها می درخشد.

دستم را به آرامی باز می کنم. پرنده با سرعت به هوا می پرد، چرخی بر سرم می زند و ناپدید می شود. لبخند می زنم و سوی آسمان دست تکان می دهم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پروین پژواک