داستان کوتاه «آوای وحشیانه»

می خواهند حرف از دهنم بکشند. می خواهند حرف بزنم. می خواهند مجبورم کنند. کوششی بیهوده! نمی توانم حرف بزنم. دهان من به چاه خالی می ماند. به چاه خشک و خالی که هر چند دلو را در آن بچرخانی یک قطره آب هم نمی یابی! صدای چرخ زنگ زده و این ریسمان کهنه چه جگرخراش است. زبانم را در دهانم می چرخانم، چون ریگ فرو می ریزد. این چاه مدت هاست که خشکیده. چشمه اش کور شده و بر بستره اش خار دویده است. بتۀ خار در بیخ حنجرۀ من روییده است. همانجا ژرف خلیده و پرنده های کلمه بر سیخ های زهرآگینش آویخته اند. خار بر قلب پرنده ها خلیده است و خون بر نول های از هم گشودۀ شان دلمه بسته است. این پرنده ها مرده اند. کشته شده اند. امید پرواز دوبارۀ شان نیست. چه گونه سخن بگویم وقتی سیخ خاری از قلبم گذشته و خون بر لب هایم دلمه بسته است. بس است! هر آنچه که خواسته اند، گفته ام. آنچه باید گفته می شد، گفته شده است. به صدها پرسش پاسخ داده ام. به ده ها کاغذ را خانه پری کرده ام. چند بار امضا نموده ام؟ یادم نیست! دیگر از من چه می خواهند؟ گذشت آن زمان که به رنگ زرد می دیدند و حال دل بیمار می دانستند. گذشت آن زمان که نبض را می گرفتند و به راز دل بیمار پی می بردند. کسی به رنگ زردم نمی نگرد. کسی به چشم سرخم نمی بیند. کسی نبض مرا نمی گیرد، تا بداند که این نبض نمی زند و این دل مرده است. کسی نمی داند که من مردۀ متحرک هستم!

مردۀ متحرک… وووووووووووووی! خدا! شیطان! هر آنچه که از من برتر هستی! مرا از شر این تصویر در پناه خود بگیر… وووووووووووووی! از ترس می میرم. از ترس مرده ام. وحشت مرا متلاشی کرده است. وحشت چون بمب در درون من ترکیده است و به جای روده های بیرون ریخته ام در بطن من تا و بالا می رود. وحشت به جای گوش های پرده دریده ام می شنود و به جای چشمان از حدقه برآمده ام می بیند. ببینید… ببینید این وحشت است که دهان بی دندان مرا بسته است. وحشت است که پرنده های کلمه را به سیخ کشیده است. من از وحشت حرف زده نمی توانم.

می گویند این سوال ها معمولی اند. به آن ها جواب های معمولی بده و رد شو. پناه به خدایی که ما تنها ظلم او را دیده ایم، کجای این سوال ها معمولی است؟! کی هستم؟ مگر می دانم؟ از کجا هستم؟ مگر می دانم؟ به کجا می روم؟ مگر می دانم؟ چرا اینجا آمده ام؟ مگر می دانم؟ مگر می دانی؟ مگر می دانیم؟ همین سوال های معمولی اند که مرا دیوانه کرده است. می پرسند چرا؟ و زیرا ندارد! من زیرا ندارم. سرنوشت روح مردۀ مرا به اینجا آورده است. راه برگشت ندارم. ندارم، ندارم. می گویند برو، برگرد و من به درون چاه خشک سقوط می کنم. آنان بیهوده دستۀ چرخه را می چرخانند – خش خش خش – و جگرم را می خراشند. دلو آنها خواهد فرسود و خالی خواهد ماند. پرنده های محبوس کلمات به خار های تۀ حنجره ام چسپیده اند. خون ها دلمه بسته اند و پرنده ها زنده شدنی نیستند. پرواز محال است. من صدا ندارم و آنها می خواهند حرف بزنم. نمی زنم. مرا بکشند. بار دیگر بکشند ولی قطره یی آب نخواهند یافت!

آنان مرا مردۀ متحرک می نامند. وووووووووووووی… چه قدر از این کلمه می ترسم. آنان چه می دانند که مردۀ متحرک چیست؟ وووووووووووووی… تمام تنم می لرزد. تمام تنش می لرزید. تمام تنش می تپید، می جهید. عضلات تنش یکایک به تنهایی و ناگهانی می تپیدند، می جهیدند. تنش داغ بود. چسپنده بود. جای دو پستان بریده اش پوست تنم را می سوختاند. می ترسیدم به او نگاه کنم ولی دو چشم وحشت‌زده ام قدرت پلک زدن نداشتند. با چشمان از حدقه برآمده به گردن بریده اش می دیدم. خون بر پشت ابروان و مژه هایم سنگینی می کرد و سپس قطره قطره بر صورتم می ریخت. نمی دانستم خون از میخی است که بر سرم می خواستند بکوبند یا از شاهرگ گردن اوست هنگامی که خون از آن فواره می زد. چون گردنش را بریدند… وووووووووووووی… زن از زمین جهید و همانگونه که خون از شاهرگش فواره می زد به دورادور خود چرخید. جانورها کف زدند. جانورها برای رقص مرده کف زدند. زن چرخید و چرخید و چون نزدیک من رسید… وووووووووووووی… به روی من افتاد و چون مرغ سر کنده به تپیدن پرداخت. من جیغ کشیدم. جانورها خندیدند، جانورها پستان هایش را بریدند و زن را با ریسمانی به روی سینۀ من بستند. تف خون داغ پوست سینه ام را سوخت… وووووووووووووی… ناگهان عضلات شانه اش تپیدند و… سپس عضلات بازویش جهیدند. بوی خون، تف خون، وحشت خون… من در چاه غلتیدم. در چاه سیاه و خواستم جیغ بکشم که چاه خشک شد. پرنده های وحشت‌زده همه یکباره در سینه ام به پرواز درآمد و بر و بال لرزان شان با خارهای زهرآگین تۀ چاه زخمی گشتند. شوری خون تمام گلویم را تلخ ساخت. چون به حال آمدم، خون دلمه بسته بود. خون غلیظ سرخ تیره به دورادور گردن من و گردن باریک او دلمه بسته بود. اینک داغ نبود. سرد شده بود. با اینهمه در سراسر شب، در سراسر آن شب ناتمام گاه این عضله و گاه آن عضلۀ تنش به ناگاه می تپید، می جهید و من در دواری هراس انگیز که گرفتارش بودم به یاد می آوردم که خواب نمی بینم، گرفتار کابوس نیستم بلکه… وووووووووووووی… با مردۀ متحرک بسته شده ام. نمی توانستم پلک بزنم. خون مژه ها و پلک و پوست مرا به همدیگر دوخته بود. با چشمان از حدقه برآمده به گردن بریده اش می دیدم. کی بود او؟ از کجا می آمد؟ دختر کی بود آیا؟ مادر کی بود آیا؟ همبند من بود اینک! چرا نداشت، زیرا نداشت!

هر قدر که تن او سرد می شد، تن من بیشتر گرمی گرفت. تب شدید حجره حجرۀ تنم را آتش می زد. او مردۀ بود که بر تودۀ از هیزم خشک گذاشته بودند. او را بر هیزم خشک تن من گذاشته بودند و ما هر دو با هم دود می کردیم، بی آنکه ناله از دهان خشک من یا گلوی بریدۀ او بلند شود.

تن شکنجه دیدۀ او آهسته آهسته سیاه شد. سنگ شد. آنچنان سنگین شد که گمان می کردم سنگینی اش استخوان های سینه ام را می شکند. پشتم را جدار درشت درختی خشکیده که بر آن بسته شده بودم، می خراشید و تن سنگ شدۀ زن هر آن بیشتر و بیشتر مرا زیر فشار سهمگین خود می فشرد و شب تمامی نداشت. گمان می کردم که زن می خواهد با گردن بریده اش داخل بدن من گردد و از آن به داخل درخت راه جوید. ولی درخت خشکیده بود و من مرده بودم. روح من مرده بود و پرواز محال بود.

من و درخت و زن قرن ها همانگونه خشکیده و سنگ شده به هم چسبیدیم و مردیم، مردیم، مردیم. حجره حجره حجرۀ ما با ناتوانی تپید، جهید و از حرکت باز ماند. من تا هنوز درد درختی خشکیده را، درختی از ریشه خشکیده را در خود دارم. من تا هنوز سنگینی جسدی مرده را، زنی شکنجه کشیده را به روی سینه ام احساس می کنم. من هنوز در شبی ناتمام به سر می برم. این چیزی نیست که بتوان از آن سخن گفت. کلمات کافی نیست. این چیزی نیست که بخواهی از آن سخن بگویی. نه نمی گویم. نه نمی توانم، نمی خواهم! نمی گویم!

سوزن و تار را برداشتم و لب هایم را دوختم. درد چون غلغلۀ دور، دور از تن من جریان داشت. کسی که سردی نوک میخ را بر پوست تراشیدۀ سرش احساس کرده است، در تیغ سوزن به تمسخر می نگرد!

آنگاه پلک چشم چپم را پایین کشیدم و بر پوست زیر چشمم دوختم. دیگر نمی خواهم ببینم. این گردن بریده را نمی خواهم ببینم. پلک چشم راستم را بی رحمانه تر دوختم. آخر دیگر نمی دیدم. سوزن بارها بر گوشت گونه ام فرو رفت ولی آه نکشیدم. از گردن بریده آه نمی آید!

بر گوش هایم پنبه گذاشتم. خواستم آسوده شوم. نشنوم، نبینم، سخن نگویم ولی… سنگینی این جسد متحرک را کی از بالای سینه ام خواهد برداشت؟

از تب می سوزم. به دورم جمع آمده اند. از من عکس می گیرند. سرم به رگ دستم بسته اند. نمی خواهند بمیرم. بمیرم که بمیرم! مگر انسان چند بار می تواند بمیرد؟

سردی تیغ را بر لب هایم احساس می کنم. تارهای دلمه بسته بر دهنم را می برند. اینک باز خواهند پرسید کی هستم، از کجا آمده ام؟ چی دیده ام؟ چرا آمده ام؟ چه بگویم؟ مگر گفتنی است؟ بگویم؟ نگویم؟

آخرین تار بریده گشت. آهی تلخ از میان خارهای حنجره ام و خون های دلمه بسته شده گذشت، از چاه خشک دهنم بالا رفت و من آوای وحشیانه خویش را شنیدم که در فضا طنین انداخت: وووووووووووووی……………

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پروین پژواک