داستان کوتاه «پنجره سبز»

دختر میان باغچه نشسته است. از شاخچه های نرم و باریک درخت سنجد تکری می بافد. پهلویش گلدانی گلی قرار دارد. بالای گلدان چند لاله طور طفلانه رسم شده و میان گلدان لاله یی سرخ روییده است. لاله زیبا است. برگ های سبز و ترد دارد. ساقه اش راست و شکننده است. گلبرگ های سرخ لاله هنوز باز نیست.

دختر خم شد و با آبپاش سبزرنگ به گلدان آب داد. قطرات آب بر برگ های لشم گل چون دانه های الماس درخشید. دختر خندید. او در خزان سال گذشته پیاز لاله را میان گلدان کاشت و تمام زمستان انتظار کشید تا لاله بروید. انتظاری عجیب با هیجانی دلهره آور. اینک در اولین روزهای بهاری لاله سر از خاک برآورده است.

دختر به پنجرهء سبز همسایه چشم دوخت. پنجره چوکات چوبی زمخت دارد و رنگ سبز خورده است. دختر از این پنجره خوشش می آید. در تمام زمستان تنها جایی که سبز می درخشید، همین پنجره بود. هر چند بسته است اما به زودی باز خواهد شد. دختر می خواهد این پنجرهء سبز همیشه باز باشد و هرگاه که با آبپاش خود به گلدان آب می دهد، بی اختیار دلش می خواهد که به چوکات سبز پنجره هم آب بدهد.

نگاهش را با سرعت از پنجره گرفت، چه چهره پسری در چوکات آن چون گل شگفت. پنجره گشوده شد و پسر فریاد زد: آهای… دختر سلام.

گونه های دختر رنگ گرفت، لبخند زد و سری تکان داد.

پسر بر پنجره خم شد و پرسید: لالهء تو شگفته؟

دختر خندید و با خوشحالی گفت: بلی… هنوز غنچه است ولی به زودی…

پسر دو دستش را بهم زد و گفت: چه خوب! حالا می آیم آن را می بینم.

پسر ناپدید شد، بی آنکه پنجره را ببندد. دختر به پنجرهء باز دید و به هیجان آمد. پسر اکنون خواهد آمد. لب هایش را به هم مالید. می دانست که گونه هایش خود رنگ گرفته اند. چه واقع شده است؟ مگر این پسر تا بهار سال پیش تنها پسرک همسایه نبود؟ همیشه به حویلی شان نمی آمد و گل های باغچه را خراب نمی کرد؟ اصلا از او خوشش نمی آمد. پس ناگاه چه شد که چنین خوب و فوق العاده گشت؟

پسر دیر کرد. سروصدایش از کوچه به گوش می آمد. معلوم است که با دوستانش سرگرم توپ بازی شده است. دختر نزدیک است گریه کند. چه وعده خلافی! گفت که می آید و نیامد. ناگاه دروازهء حویلی باز شد. پسر آمد و بی توجه به دلتنگی دختر دست او را محکم و گرم فشرد. سوی گلدان گل رفت و از سر تحسین اشپلاقی آهسته نواخت: تازه می شگفد، چه گلبرگ های سرخ…

دختر خندید. پسر نگاهش را بالا برد به پنجرهء سبز دید و گفت: این لالهء سرخ در کنار آن پنجرهء سبز… چه زیبا می خواند.

دختر شگفت. با تردید خم شد، گلدان را برداشت. دستانش می لرزید. گلدان را میان دستان پسر گذاشت و زمزمه کرد: این لاله از تو باشد. من آن را کاشتم، آب و آفتاب دادم تا به تو ببخشایم.

پسر تکان خورد. برای بار اول با دقت به چهرهء دختر دید و با حیرت پرسید: برای من آن را کاشتی؟

دختر رنگ به رنگ شد و آهسته گفت: فقط آن را نچینی.

چشمان پسر با شیطنت درخشید: می خواهی ببینم و ببویم و نچینم؟

دختر به چشمان او خیره شد: آیا همین که آن را به تو بخشیدم، کافی نیست؟

پسر چشمانش را دزدید. دختر گفت: چون این بهار گذشت، این بار تو به او آب و آفتاب بده تا بهار آینده باز لاله سرخ بروید.

پسر خندید: و باز می خواهی آن را به تو بدهم؟

دختر چشمانش را دزدید. پسر گفت: خوب ببینیم اگر لاله رویید!

دختر پرسید: اگر لاله رویید؟

پسر ناراحت شد. این نگاه ها و سخن ها و سکوت ها…

به پشت گام نهاد و با عجله گفت: خوب تشکر از تحفه ات، من رفتم…

با سرعت رو به دروازه به راه افتاد و خودش هم ندانست چگونه، ولی گلدان از دستش رها شد، بر زمین افتاد و دو کف شد. ساقهء لاله شکست و دو گلبرگ سرخش جدا شد. داغ دل لاله نمایان گشت.

پسر خم شد و تا دست پیش کرد، دختر فریاد کشید: نه، دست نزن!

پسر به رنگ پریدهء دختر دید و با حیرت پرسید: تو درد می کشی؟

دختر آزرده زیر لب گفت: روزی خواهد رسید که تو هم بشکنی!

*

پنجرهء سبز برای همیشه بسته گشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پروین پژواک