اهدا به همسرم هژبر شینواری و پسر ما آرش
رستاخیزی
در طول عمر هر انسان میباید
تا زندگانیش را پهنا بخشد
رستاخیز من
لحظه پیوستن با تو بود
و گسستن از كینه.
پرتو نگاهت
ظلمت شكنجهها را بیرنگ میكند
شیرینی لبخندت
تلخی زخمها را مرهم میگذارد.
ترا با خود دارم
چون درخت كه ریشهاش را
و چون چوب شكن كه تیشهاش را
ترا با خود داشتن
احساس شورمزه مرگ است
در دهن شیرین زندهگی.
روح باران بودی تو
میل بارور شدن به من
حس خاكی بودن بخشید.
حس هم آغوشی زمین با آفتاب
حس جذب آب
و تبسم نطفه در رحم سبز بهار.
دلهره دلتنگی تخمه درون پوسته
و آگاهی بر این كه باید
شگافت
شگافت
شگافت
نفس نفس دویدن ریشه
آندم كه دانستم باید
شتافت
شتافت
شتافت
غرور ایستادن ساقه
سلام برگ به نور
سرخ شدن گل با دیدار زنبور
ترس ترش غوره از قمچین باد شور
و خواهش میوه پخته
به چیده شدن
به فشرده شدن در دهن رهگذری آمده از راه دور.
درون بطن من چیزی میگذرد
من به درون تبدار زمین در بهار
نزدیكم
من با دل تپنده از رعشههای هیجان
چون سپیده دمی در انتظار خورشید
هنوز تاریكم.
من خواب میبینم
درخشش مرواریدهای را كه در عمق آرام آب
آغاز میشوند
گل یاقوتهای را كه در قعر سرد كوه میرویند
چشم آبی و سبز چشمههای را كه بر صورت كور دشت
باز میشوند.
چرا غروب نكنم؟
چرا غروب نكنم؟
آندم كه خود خورشیدی را از درون خویش طلوع میدهم!؟
بیدار میشوم
و زندهگی را با خود
با جرعههای آب و لكههای نور
با دستهای سبز و قطرههای خون
به زمین باز میآورم.
گلهای كوچك اكاسی
مشتهای پرعطر خویش را
د قطرههای شبنم
و نسیم سحر
شستشو میدهند.
زمین چقدر پیر میبود
اگر ما جوان چون گل شقایق نمیبودیم
خاك بینفس مینمود
اگر ما عاشق نمیبودیم!