داستان کوتاه «سیب»

سیب در هوا چرخی زد. ملاق خورد، ملاق خورد، ملاق خورد… و بر تیغهء کارد فرود آمد. دو پله شد و بر زمین افتاد.

مرد با چهرهء دهشت انگیز به زن نزدیک شد و گفت: حرف بزن! حرف بزن ورنه گردنت را چون سیب با همین کارد دو پله خواهم کرد!

طوبی دندان هایش را برهم فشرد. اگر بمیرد هم حرف نخواهد زد!

مرد با حرکتی ناگهانی بر گونه راست طوبی سیلی زد. اس س س… زبان طوبی زیر دندانش شد و درد دلش را بیحال کرد. مرد مجالش نداد و بی وقفه به کوبیدن سیلی بر گونه های چپ و راست طوبی ادامه داد. صدایی چون صوت تازیانه فضای ساکت را پاره کرد. دختر با دست های بسته شده بر دیوار گویی به صلیب کشیده شده باشد، قدرت دفاع نداشت و گردن نازکش با ضربه های سیلی به راست و چپ می خمید. همینکه مرد مکثی کرد و خواست نفسی کوتاه بگیرد، دختر آب دهانش را که نزدیک بود سرازیر شود، با قوت به صورت مرد تف کرد. دژخیم لحظه ای با تعجب به طوبی دید و آنگاه از شدت خشم منفجر گشت. با مشت به شدت به دهان طوبی طوری کوبید که سرش به دیوار سنگی پشت سرش خورد. سر دختر چرخ زد و دو دندان شکسته با خون از دهانش بیرون پرید. دژخیم به قاه قاه خندید و غرید: باز تف می کنی… ها؟

طوبی قبل از آنکه دژخیم صورتش را دزدیده بتواند، خون جمع شده در دهان خود را به صورت او تف کرد! دژخیم نعره کشید و خواست با مشت و لگد به دختر حمله برد که دروازهء شکنجه گاه گشوده شد. نوری تند به اتاق نیمه تاریک تابید. مرد آراسته ای که دریشی سیاه بر تن داشت با فریادی آمرانه دژخیم را به یکسو زد.

مشام دختر را عطری آشنا آزرد. در حالیکه چشمان پندیده اش را نور تیز می آزرد، کوشید چهرهء مرد را تشخیص دهد. مرد با وقاحت به دختر نزدیک شد و با دلسوزی ساختگی گفت: ویش ویش ویش… چه به حال این دخترک چو برگ گل آورده اید؟ صورتش از شکل افتیده، هیچ شناخته نمی شود که این همان دخترک هفتهء پیش است!

زانوی طوبی به صورت خودکار بالا رفت و با شدت به میان دو پای مرد کوبیده شد. رنگ مرد پرید و از درد خمید. تا نگهبانان سویش دویدند، طوبی خوناب چسپندوک دهانش را بر پیشانی و موهای روغن خوردهء مرد تف کرد!

*

سکوت بود. دختر پشتش را به دیوار چسپانیده و چهارزانو نشسته بود. در تاریکی بی آنکه پلک برهم بزند با سکوت به دیوار روبرویش می دید. گویی جزیی از دیوار، کف و سقف سلول انفرادی شده باشد، بی حرکت بود.

حادثه سریعتر از آن رخ داده که او بتواند چاره ای بسنجد. می خواهند حرف بزند. ممکن نیست. اگر به او تجاوز نکرده بودند… اگر در اولین شب دستگیری اش بعد از مظاهرهء مکتب مورد سو استفادهء جنسی قرار نگرفته بود، ممکن بود که با افتخار دهان بگشاید و بگوید: بلی من از حزب خلق نفرت دارم. بلی من از حزب پرچم نفرت دارم. بلی من از سیاست روس در وطن ما نفرت دارم! بلی من شب نامه پخش کرده ام. بلی من در مظاهرات شرکت داشته ام. بلی من در مکتب خویش محرک اعتصاب درسی بوده ام. بلی من همه این کارها را کرده ام، ولی عضو هیچ گروه رسمی مجاهدین نیستم. من خودم هستم. فقط خودم، مجاهد از خود برخاسته، فرزند حقیقی این خاک، دختر افغان!

طوبی حاضر بود با سر برافراشته و صدای بلند این جملات را بگوید و برای هر کلمه اش جان دهد. لیک اکنون… اکنون که چون مبارزی سربلند با او رفتار نکرده اند و صرف به جرم دختر بودن گوهر عفت او را ربوده اند، اینک که عزت نفس او را آلوده اند، اینک… اینک ممکن نیست که یک کلمه نیز از او بشنوند. بگذار دل شان بترکد و گمان کنند که معلوماتی بسیار مهم و با ارزش را از دست داده اند. بگذار او را عضوی مهم و خطرناک هر گروه که می خواهند بپندارند. امشب در جریان تحقیق اگر بمیرد هم حرف نخواهد زد!

*

از روزی که دست پدر را از کار گرفته بودند و در خانه تحت نظر بود، مادر ترسنده و پریشان حال گشته بود. شب ها در خانه را به دقت قفل می کرد و حتی پنجره ها را نیز می بست. شب ها دیر می خوابید و صبح ها وقت بر می خاست. گوش به آواز بود. به صدای آهسته سخن می گفت و از سایه اش نیز می ترسید.

طوبی می دانست که آنها به زودی کوچ خواهند کرد. مادر پیشاپیش شروع به بسته بندی های کوچک کرده بود. او با عذر و زاری از فرزندانش می خواست که چون سابق یکراست به مکتب بروند و یکراست به خانه بیایند و بهانه به دست جاسوس های خادیست ندهند. او بخصوص به طوبی که طبیعتی سرکش داشت، تاکید می کرد: طوبی پدرت زیر نظر است. دست از پا خطا نکنی بهتر است. آخر به حالت رحم کن، دختر هستی!

طوبی حیرت می کرد: دختر هستم که چه؟ مگر از پسران کمتر هستم؟

– نه چرا کمتر باشی؟

– پس چه؟ من از تازیانه و زندان نمی ترسم!

مادر با حسرت آهسته زیر زبان می گفت: دخترک ساده ام، کاش آنها تنها زندانی کنند!

*

شانه های دختر از گریه می لرزید. طوبی تن لرزان دوستش را در آغوش کشید و دلش به درد آمد. زرغونه با هق هق گریه گفت: دیروز لباس هایش را نگرفتند. تمام روز ما دهن دروازهء پلچرخی گذشت. وقت ملاقات ندادند که ندادند، این بار لباس هایش را نیز نگرفتند.

احتیاج به تسلی بیهوده نیست. همه می دانند که نگرفتن لباس های پاک از خانوادهء فرد اسیر چه معنی دارد و اغلب معنی سر به نیست شدن زندانی را می دهد.

زرغونه بینی اش را با چادر سفید مکتبش پاک کرد و در حالیکه اشک همچنان از چشمانش جاری بود، بکس مکتبش را گشود و بسته ای شب نامه را بیرون کشید. طوبی آنها را با سرعت میان بکس مکتبش گذاشت و پرسید: باز برای تان آورده اند؟

زرغونه جواب داد: باز بعد از مدت ها دیشب به حویلی ما شب نامه انداختند. تو که می دانی اول ها مادرم عصبانی می شد و در حالیکه شب نامه ها را می سوختاند به من و خواهرم می گفت که اینها پسر مرا بیراه کرده به زندان انداختند و اکنون می خواهند خانه ام را نیز خراب کنند. ولی دیروز وقتی از ناامید از زندان برگشتیم، مادرم تمام شب نخوابید. سحر او اولین کسی بود که بستهء شب نامه را در پای دیوار حویلی ما یافت. با دقت آنها را به سه دسته تقسیم کرد. یک دسته را به خواهرم داد تا به پوهنتون ببرد، دومی را به من داد تا به مکتب بیاورم و سومی را زیر چادرش پنهان کرد. قربان دل مادرکم شوم، آنها را به کجا خواهد برد، به نانوایی؟

*

وقت نشستن و سخن گفتن نبود. درون حویلی نزدیک دروازه دو زن در برابر هم ایستاده بودند و به آهستگی سخن می گفتند. طوبی و زرغونه دورتر از مادرهای خویش ایستاده و خموشانه سوی هم می دیدند. در نگاه شان هنوز حیرت شفاف جای خود را به خشم و عصیان نسپرده بود. آفتاب بر آنها و غوره های درختان میوه با نوری خاکستری می تابید. آنها شور و حال سابق را در خود نمی یافتند تا چون همیشه بر درخت بالا شوند و غوره های ترش را با نمک شور ریخته شده بر کف دست شان با لذت بخورند.

مادر طوبی آهی کشید و آمادهء رفتن شد. قبل از آنکه مادر زرغونه را به آغوش بکشد، پاکتی را از جیب کرتی اش بیرون آورد و خواست زیر چادر زن بگذارد. مادر زرغونه دست او را محکم گرفت. مادر طوبی با صدای آهسته گفت: لطفا قبول کنید. شرمنده ام از اینکه مبلغ نهایت اندک است.

مادر زرغونه همانطور که عادتش بود با لحن ساده اش بلند بلند گفت: خواهرم کم باشد یا زیاد برای من یک دنیا ارزش دارد. ولی آن را قبول نمی توانم. می دانم که قومندان صاحب خانه نشین شده است. شما خود به آن احتیاج دارید.

مادر طوبی اصرار کرد: لطفا رد نکنید. زرغونه و طوبی با هم چون دو خواهرند. بخیر پسر تان از زندان رها شود، باز جبران خواهد کرد.

دو زن بی صدا همدیگر را در آغوش کشیدند. طوبی و زرغونه از پس پرده های اشک سوی هم دیدند.

*

صدای انفجارات همه را به هیجان آورده بود. درهای مکتب را بسته بودند. معلم ها دور هم جمع آمده و پس پس می کردند. شاگردان آزادانه از این صنف به آن صنف می رفتند و با کنجکاوی از پنجره ها به بیرون می نگریستند.

صدای تک تک فیرهای ماشیندار شنیده شد. سرمعلم کوتاه قامت و چاق مدرسه با سرعت از د هلیز گذشت. زرغونه با تعجب متوجه گشت که سرمعلم گریه می کند. خنده کنان به طوبی گفت: هیچ فکر نمی کردم که سرمعلم صاحب قهروک هم گریه کرده بتواند. چه ترسندوکی! از چه می ترسد؟

– این صداها وحشتناک است، نیست؟

– برای من که نو است. حتی در فلم ها نیز اینگونه را نشنیده بودم… واه واه مثلی که اینش صدای توپ بود!

– ولی من می ترسم…

– از چه می ترسی؟

طوبی به چشمان هیجانزدهء دوستش خیره شد و با اندیشه پرسید: آن خوابم یادت است؟

*

آفتاب می درخشید. عطر شگوفه های درختان فضا را عطرآگین و شاد ساخته بود. دو دختر بی خیال بر شاخه ای بلند نشسته و پاها را در هوا رها کرده بودند. زرغونه همانگونه که به آسمان آبی پاک و ابرهای سفید می نگریست، پرسید: چرا امروز زنگت کور است؟

طوبی همانگونه که لا به لای چوتی خواهرخوانده اش را با شگوفه می آراست، آهسته گفت: هیچ…

– راست بگو چه شده؟ نه که عاشق شدی؟

زرغونه چنین پرسید و خود به شوخی خود قاه قاه خندید. طوبی با گونه های رنگ گرفته گفت: قول بده که به هیچکس نگویی!

زرغونه که از شدت حیرت نزدیک بود از درخت پایین بیفتد، با هیجان از دو شانهء طوبی گرفت و گفت: بگو، زود بگو، او کیست؟ کجاست؟ اصلا از چه وقت!

طوبی که در عالم خود بود با حیرت به او خیره شد و بناگاه موضوع را دریافت. خنده ای شرم آلود کرد و گفت: خدا ترا بزند با این فکرهای خامت. هیچ گپ نیست، خیر خیریتی است. من تنها می خوابم خواب دیشبم را به تو قصه کنم.

زرغونه آهی با ناامیدی کشید و گفت: از زیر پلو ما هم ملی برآمد! خانم هنوز در عالم خواب و خیالات سیر و سیاحت می کند.

طوبی بی توجه به شوخی های او چشمانش را به دوردست ها دوخت و گفت: اینگونه هیچگاه خواب ندیده بودم. نه در جایی خوانده بودم، نه در فلمی دیده بودم، نه در موردش اندیشیده بودم، اما دیشب… دیشب خواب دیدم که همه جا تاریک است… تاریکی مطلق! یعنی حالا که فکر می کنم تاریک نبود چون همه جا را می دیدم… چگونه بگویم گویی آفتاب با نوری خاکستری می تابید. صدای توپ و تفنگ و انفجارات می آمد. من تنها بودم. بسیار می ترسیدم، بعد دیدم تو در کنارم هستی، اما زود در تاریکی گم شدی. از کنارم یک جوی می گذشت که در میانش خون جای آب جاری بود… خون با خود سرهای بریده را می آورد… سرهایی با چشم های گشوده و دهان های بسته…

تمام تن طوبی لرزید و در حالیکه چهره اش سفید و موهای تنش راست شده بود، آهسته گفت: خدا خیرهمه ما را پیش کند.

زرغونه که از شوخی و طراوت لحظات پیش در او خبری نبود با تاثر گفت: خوابی عجیب است. کاش اول به آب روان می گفتی. آن را به من گفتی به کس دیگر مگو. در این روزها برادرم نیز گپ های تا و بالا بسیار می زند. مثلی این که در پوهنتون بسیار حرف ها است.

طوبی گفت: پدرم نیز ناراحت است.

پرنده ای کوچک بی اعتنا به آنها بالای شاخهء دوردست درخت نشست و با تمام دلش به چهچه پرداخت. عطر خوش و شعاع آفتاب بازگشت. زرغونه سیبی سرخ را که بر دست داشت به هوا انداخت و گفت: ری زدی! فردا را چه دیدی؟ می گویند تا یک سیب را به هوا بیندازی تا به زمین برسد صد بار ملاق می زند!

سیب در هوا چرخی زد. ملاق خورد، ملاق خورد، ملاق خورد و…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پروین پژواک