داستان کوتاه «هم اتاقی»

یازده بجه شب

ساعت یازده شب است. خسته‌ای و خوابت گرفته. می‌خواهی بخوابی. دقایق بعد این کار را می‌کنی و می‌خوابی. هنوز نیم ساعت نخوابیده‌ای که با سرفه‌های پیاپی‌اش از خواب می‌پری. از همان نوع سرفه‌هایی که گویی چیزی در گلویش گیر کرده باشد و برای آزاد کردن کردنش ناچار است پیاپی آواز خالی کند. چشمانت در خواب است، اما گوش‌هایت تک‌تک کارهای که انجام می‌دهد را می‌شنود.

آواز موسیقی را می‌شنوی.‌‌ ‌خالی کردن و آزاد کردن گلو.‌ ‌صدای ریختن چای در پیاله.‌ می‌دانی ترموز چای در کجا است. نیم ساعت پیش خودت ترموز چای را در آنجا گذاشته بودی.‌ ‌شورپ شورپ نوشیدن چای.‌ ‌صدای موسیقی قطع می‌شود. باز صدای سرفه در گوش‌هایت طنین می‌اندازد.‌ ‌صدای باز و بسته شدن دروازه را می‌شنوی.

حالا خوابت کاملا پریده، اما بیهوده دراز کشیده‌ای. چشمانت را باز کرده و نگاهش می‌کنی. خودش نیست اما صدای حرکات و سرفه‌هایش را از پشت دروازه می‌شنوی. پلک‌هایت را برهم می‌نهی تا شاید خوابت ببرد، اما بی‌فایده است. ناچاری از خوابت بگذری. با پشت آرام دراز کشیده‌ای وحرفی نمی‌زنی. بر می‌گردد و سر جایش می‌نشیند. باز سرفه و خالی کردن آواز.‌ ‌ناچار می‌شوی بخیزی.‌ ‌خسته روی جایت می‌نشینی.

به طرفش نگاه کرده و چیزی نمی‌گویی. در واقع چیزی گفته نمی‌توانی. چه می‌توانی بگویی؟ کمپیوترش را خاموش کرده در کنار بستره خوابش می‌گذارد. کتابش را برداشته و چندی سطری مطالعه می‌کند. مطالعه را ادامه نمی‌دهد و کتابش را می‌بندد. گویی خارش گلو آزارش می‌دهد. پی‌هم سرفه کرده و گلویش را خالی می‌کند. از جایش برخاسته، می‌رود. فقط نگاهش می‌کنی. می‌رود آب مثانه‌اش را خالی کند. این را از صدای ریختن آب و اخک تُف‌هایش می‌فهمی. بر می‌گردد و روی جایش دراز می‌کشد. تصمیم گرفته است بخوابد. خواب کاملاً از چشمانت پریده است و نمی‌توانی بخوابی، می‌مانی همراهش چه کنی؟ حالا او است که خوابیده و تو بیداری.

دوازده بجه شب

اول از همه سراغ ترموز چای می‌روی. پیاله‌ات را پر چای کرده، بر می‌گردی و روی جایت می‌نشینی. شورب شورب می‌نوشی و مصروف فیس‌بوکت می‌شوی. چند پست را می‌بینی، نوشته یکی از دوستانت را می‌خوانی و نظرت را ذیل آن پست می‌نویسی. عکس دوست دیگرت را می‌پسندی. از پستی به پست دیگر می‌گذری.‌ ‌عکس دختری توجهت را جلب می‌کند. دختر را نمی‌شناسی، اما با او دوست می‌باشی. از خودت قلبک نشانه بر جای می‌گذاری. سپس عکسی از خودت گرفته و در استوری‌ات می‌گذاری. عکس‌های دوستانت را یکی‌یکی می‌بینی. چشمانت روی عکس دختری که او را هم نمی‌شناسی گرم می‌شود. با خود می‌گویی: «بد نیست سر گپ را باز کنم.» قلبک می‌فرستی و بعد می‌نویسی: «خیلی زیبا هستی بانو!» فیس‌بوکت را می‌بندی.

فکر می‌کنی حالا که بیدار شده‌ای بهتر است کاری مفیدی انجام بدهی. چپتر دانشگاهت را باز می‌کنی و مصروف مطالعه می‌شوی. یک پیاله چای دیگر می‌اندازی و هم‌زمان با مطالعه شورپ شورپ می‌نوشی. چند ورق مطالعه می‌کنی. شاش باعث می‌شود چپترت را ببندی، بروی و بشاشی. روی سنگ می‌نشینی و می‌شاشی. شُرس صدا می‌دهد و کف می‌کند شاشت. بر می‌گردی و دروازه اتاق «دَرَغ» صدا می‌دهد. رفیقت سرش را بلند می‌کند. چشمانش را چند بار، باز و بسته می‌کند. پهلو می‌زند و در پهلوی دیگرش می‌خوابد. سر جایت می‌نشینی و کتابت را باز می‌کنی. یک ورق دیگر هم می‌خوانی. هر چه می‌خوانی جملات سروپا کنده‌ی چپتر را نمی‌فهمی. خسته می‌شوی و دست از مطالعه می‌کشی.

خسته هستی و خوابت هم پریده. با این وجود تصمیم می‌گیری بخوابی، هر قسم شده باید بخوابی. «نباید خواب بمانم و باز فردا به صنف دیر برسم.» دراز می‌کشی و چشمانت را می‌بندی. فکر می‌کنی عادت خیلی بدی داری. اول شب وقتی خوابیدی و بیدار نشدی خیلی خوب است، اما اگر بیدار شدی دیگر نمی‌توانی خیلی زود بخوابی. مجبوری بیداری بکشی و تا دوباره خوابت قوت نگرفته بیدار بمانی. وقتی دوباره خوابت می‌گیرد می‌بینی صبح نزدیک شده است، مجبوری یک ساعت بعد بخیزی و آماده شوی و دانشگاه بروی. کل روز را در صنف بی‌خوابی بکشی و از درس هیچ چیز نفهمی. مجبوری مدام جلوی نمایان شدن نیش‌هایت را بگیری. پهلو می‌زنی و با پهلوی دیگرت می‌خوابی.

خیالات گوناگون کله‌ات را تسخیر می‌کند. به یاد دوست دخترت می‌افتی. آرزو می‌کنی کاش حالا کنارش بودی. سخت بغلش می‌کردی و در آغوشش آرام به خواب می‌رفتی. تا صبح بدون دغدغه در آغوشش می‌خوابیدی. احساس می‌کنی نمی‌توانی بخوابی. بلندی می‌شوی و دوباره تشناب می‌روی. تنبانت را پایین می‌کشی و روی سنگ می‌نشینی. خیالت را راحت کرده، بر می‌کردی و روی جایت دراز می‌کشی. نمی‌توانی این‌طوری بدون سرگرمی بنشینی و چورت بزنی. مبایلت را بر می‌داری و به آهنگی که از آن پخش می‌شود گوش می‌سپاری. دقایق بعد رفیقت بیدار می‌شود. طرفت نگاه قهرآلود می‌اندازد و هیچ نمی‌گوید. چیزی گفته نمی‌تواند. چه دارد که بگوید.

یک بجه شب

حالا هر دو بیدارید و در دو کنج اتاق کز کرده‌اید. آرام و بدون هیچ کلام. او در آن کنج اتاق نزدیک دروازه و تو در این کنج اتاق پیش پنجره. نه او حرفی می‌زند و نه تو چیزی داری که بگویی. او گیج خواب است و تو خمار رویاهایت. دیگر سرفه‌هایش آرام گرفته است و چشمان خواب‌آلودش را می‌مالد. پی‌هم فاژه می‌کشد و دست می‌برد و جلو دهانش را می‌پوشاند. لحظات بعد بلند می‌شود. می‌رود و دست و صورتش را می‌شوید. بر می‌گردد و روی جایش قرار می‌گیرد. چشمانت می‌سوزد و کم‌کم گیج خواب می‌شوی. دراز می‌کشی بلکه بخواب بروی. پلک‌هایت بهم می‌روند و رنگ‌ها همه رنگ می‌بازند. ناگهان گل‌افروز به خوابت می‌آید. با پهلو خوابیده و پشتش را طرفت دور داده. عطر زلف‌های مجعد سیاهش را استشمام می‌کنی. دست می‌بری و زلف‌هایش را نوازش می‌دهی. لاله گوشش را، گردن و چانه‌اش را، لبان پُر و سرخش را. دستت می‌دود روی پستان‌هایش. می‌مالی و باز می‌مالی، آهسته و پیوسته. با دو کلک لولوک‌های پستانش را. سر می‌چرخاند و نگاهت می‌کند. «باز نمی‌مانی که بخوابم.» خودش را جمع می‌کند و باسنش را پس می‌دهد. محکم بغل می‌گیری باسنش را. دستت می‌رود میان رانهایش و گنبد طلایی‌اش را لمس می‌کنی. چلپاسه‌ای میان رانهایت آرام‌آرام دَم می‌گیرد و شروع می‌کند به سرک زدن. در همین موقع صدای آخ و اوخ می‌شنوی.

پلک‌هایت کنار می‌روند و مستقیم نگاهت می‌افتد به خرکوس رفیقت. می‌بینی مادر به خطا دراز کشیده است و فیلم نگاه می‌کند. آنهم از چه نوع فیلم‌هایی. یک دست در خشتک دارد و آرام‌آرام چلپاسه‌اش را نوازش می‌دهد. برایش لالایی می‌گوید تا آرام بگیرد و بخوابد. نمی‌دانی با این سوله سگ رفیقت چیکار کنی. نمازش قضا می‌شود، اما فیلم سکسش نه. صدایش برایت وسوسه کننده است. نمی‌توانی گوش‌هایت را ببندی. صدا آخ و اوخ لکاته، شقه‌شقه در گوش‌هایت طنین انداز می‌شود و ناآرامت می‌کند. تشویقت می‌کند بخیزی و بروی نگاهش کنی. نمی‌توانی همان‌طور بنشینی و چلپاسه‌ات را بغل لینک‌ات محکم بگیری. بگذار سرک بزند. می‌خیزی، می‌روی پهلوی رفیقت دراز می‌کشی.

چلپاسه‌ات سرک می‌زند و ناقرار شده است. بی‌اراده دستت می‌رود میان ران‌هایت و کله‌اش را محکم می‌گیری. قلبش دُگ‌دُگ می‌زند و گویی ترسیده است. هر سو خیزک می‌زند و نمی‌تواند راه غارش را بیابد. سر تا دُمش را چند بار آرام‌آرام نوازش می‌کنی. خوش خوشت می‌آید و قبلت تندتند می‌زند. سرت گیج می‌رود و پیش چشمانت تاریک‌تاریک می‌شود. چشم از صفحه کمپیوتر می‌گیری و به سقف چشم می‌دوزی. تصویر گل‌افروز پیش چشمانت برای لحظه‌ای روی سقف مجسم می‌شود و سپس محو و ناپدید می‌گردد. بیشتر ازاین نمی‌توانی دوری‌اش را تحمل کنی. فکر می‌کنی چون پشکی زیر قدید هستی. خورده نمی‌توانی و برای خوردنش خیال چاق می‌کنی. خیال‌های که جز ناخوشی چیزی دیگری عایدت نمی‌کند. آرزو می‌کنی کاش اینجا بود و دلت را یخ می‌کردی. قوت جوانی‌ات را نشانش می‌دادی و بعد در آغوش گرمش تا صبح می‌خوابیدی. در گیرودار همین افکاری که تلنگری زیر بغلت حس می‌کنی.

«حرامی بوی می‌دهی، برو سرو کونت را بشوی.»

چپ‌چپ نگاهش می‌کنی. نمی‌دانی به این زنا زاده چه بگویی، آن‌طور روز نیست که سر و کونش پاک باشد و بوی ندهد. آنگاه تو را می‌گوید بوی می‌دهی. کارش شده فیلم دیدن و جلق زدن. پاک سیاه گشته و چشمانش در کاسه سرش فرو رفته. مدام از کمر و پاهایش شکایت دارد، وقتی راه می‌رود مفصل‌های پاهایش قریچس صدا می‌دهند. گوشت جانش تکیده و پتلون در کونش گیر نمی‌کند. می‌میرد از لاغری و قاق سیاه گشته است. کسی نداند فکر می‌کند معتاد است. بارها گفته‌ام یکی را پیدا کن و دست از خود آزاری بردار، ازدواج کن و سم صحیح زندگی تشکیل بده. این چه زندگی است که تو داری؟ کجا گوش شنوا دارد و کی گپ خوب را می‌شنود. نمی‌دانی با این حرامی زنا زاده چه کنی. از روزی که هم اتاقی‌اش شده‌ای کم‌کم رنگ و بوی او را گرفته‌ای، رو آورده‌ای به کارهای که هیچ سودی به حالت ندارد. عرعر خنده‌هایش به گوشت می‌رسد و نگاهت را به خود جلب می‌کند.

«دمبوره بزن بچیم.»

می‌بینی کیرش را دوباره خیستانده، انگشت شست و سبابه‌اش را جفت کرده و به کله کیرش چون کاسه دمبوره می‌کوبد و همزمان از کنج لبانش صدای درنگ و درونگی از خود می‌کشد. خنده‌ات می‌گیرد. می‌خندی، گرده کفک می‌شوی، مادر قحبه سوله سک چه کارهای که نمی‌کند. می‌گویی: «حرامی دمبوره‌ات تار ندارد. بیا که تارش کنم.» کیرت را می‌خیزانی و کله‌اش را نشانش می‌دهی. سرخ می‌شود و رنگ به رنگ. «دمبوره بوبویت را نخ کن.» با این حرفش گرم می‌آیی، سرد می‌شوی و دوباره گرم می‌آیی. چیزی زیرپوستت می‌دود. باید چیزی بگویی و حرفش را بی‌جواب نمانی: «از موی کوس بوبویت تار کنم.» از جایش می‌خیزد و به جانت بَبَر می‌کند. گمانت قصد جنگ دارد. روی جایت راست می‌شوی و آمادگی دفاع را می‌گیری. جدی و مصمم می‌گویی: «وقتی کونت تنگ است چرا مزاق می‌کنی.» لحظه مکث می‌کند، گویی گپت را سبک و سنگین می‌کند در خاطرش. چیزی نمی‌گوید، می‌نشیند و روی جایش دراز می‌کشد. با خود می‌گویی: «حالا که آرام گرفته است نباید حرفی بزنی که کونش را بسوزاند.» بدون هیج حرف و سخنی جان پاکت را برمی‌داری و حمام می‌روی.

دو بجه شب

سویچ برق را می‌زنی و داخل حمام می‌شوی. جان‌پاک، زیر پیراهن و نیکرت را در رخت‌کن آویزان می‌کنی. لباس‌هایت را یکی‌یکی می‌کشی و دورتر از لباس‌های تمیزت در رخت‌کن آویزان می‌کنی. نیکر مردار و تُرش بویت را می‌انداری گوشه حمام. زیر شاور آب می‌ایستی و آب را آزاد می‌کنی. موهای سرت را قف می‌زنی و آب‌کش می‌کنی. صابون را برمی‌داری، کون و کمرت را صابون می‌زنی. میان ران‌هایت را. قف می‌کند. ناگاه فکری در ذهنت خطور می‌کند. وسوسه می‌شوی. کیرت را در کون مشتت می‌کیری و چند بار پس و پیش می‌کنی. آرام‌آرام جان می‌گیرد و مشتت را پر می‌کند. نگاهش می‌کنی، سرش سرخ گشته است و آماده فیر. سرت گیج می‌رود و پیش چشمانت تاریک‌تاریک می‌شود. چشمانت را می‌بندی و روی حمام زانو می‌زنی. بعد زیر شاور می‌ایستی و آب را آزاد می‌کنی. سر و کونت را آب‌کش می‌کنی و جان پاکت را بر‌می‌داری. لباس‌هایت را می‌پوشی و از حمام می‌برآیی. توله کیرت کمی سوخت می‌کند و احساس خستگی می‌کنی. دروازه اتاق را باز کرده داخل می‌شوی. می‌بینی مرده شوی رفیقت بخواب رفته و کمپیوترش هنوز روشن است. با انگشت کلان پایت اسکرین کمپیوترش را قات کرده و ساکت را برق می‌زنی. روی جایت دراز می‌کشی و کمی احساس درد می‌کنی در کمرت. چشمانت را می‌بندی و درد کمرت را نادیده می‌گیری.

یازده بجه روز

شاشت گرفته و باعث شده از خواب بیدار شوی. پلک‌هایت کنار می‌روند و متوجه می‌شوی ناوقت روز است. سرت را بلند می‌کنی و بینی بیخور لیخت ایستاده و خیمه زده. هم‌چنان سوخت می‌کند و می‌بینی روی خشتکت کمی شاشیده‌ای. چشمانت را مالیده روی جایت می‌نشینی. کمرت درد دارد و بی‌حال هستی. چند مشت و چپاک به پشت و کمرت می‌زنی و از روی جایت می‌خیزی. می‌ایستی و بخود کش و قوس می‌دهی. شاش بی‌تابت می‌کند و نمی‌توانی لحظه‌ای صبر کنی. می‌خیزی و سراسیمه خودت را به تشناب می‌رسانی. روی سنگ تشناب می‌نشینی و آب مثانه‌ات را خالی می‌کنی. سوختانده بیرون می‌شود و شُرس می‌کند. سرت را خم می‌کنی و سنگ تشناب را می‌بینی. متوجه می‌شوی کاملاً خون شاشیده‌ای و می‌ترسی. وحشت می‌کنی و نمی‌دانی چیکار کنی. می‌فهمی اتفاقی بدی برایت افتاده و نمی‌دانی چرا؟ کونت را می‌شویی و تنبانت را بالا می‌کشی و شلوار بندت را می‌بندی و از تشناب بیرون می‌شوی. به اتاق برمی‌گردی، مغموم روی جایت می‌نشینی و به فکر فرو می‌روی.

شدیداً احساس گرسنگی می‌کنی و می‌دانی در اتاق هیچ چیزی نیست که بخوری. از جایت می‌خیزی که رفته چیزی بیاوری و بخوری. موقع برخاستن مهره کمرت، یکی بالاتر از دُم بُغزکت بد رقم درد می‌کند و پوقت را می‌کشد. می‌بینی رفیقت هنوز خواب است و بی‌خورش خیمه زده است. در خاطرت می‌گذرد، کوس مادر را با لگد در آنجایش بزنی و ناکارش کنی. اما این کار را نمی‌کنی، بی‌ضرر از پهلویش می‌گذری و از اتاق بیرون می‌شوی. در راه به یادت می‌آید وقتی در روستا بودی، زمانی‌که در کوه دنبال هیزم می‌رفتی و از کار زیاد و خستگی کمر درد می‌شدی، مادرت مداوای خوبی داشت برایت. از غرفه سر کوچه یک قوتی شیر و دو دانه تخم مرغ می‌خری و به اتاق پس ‌می‌آیی. هر دو تخم را می‌شکنی و زردی‌اش را داخل پیاله‌ای می‌اندازی. سپس یک قاشق شکر می‌اندازی و قوتی شیر را رویش خالی می‌کنی. شیر و شکر و زردی تخم را با قاشق بهم می‌زنی و بعد به سختی قورت قورت سر می‌کشی. تازه متوجه می‌شوی دانشگاه نرفته‌ای. لباس اتاقت را می‌کشی و لباس دیگرت را می‌پوشی. موقع رفتن لگدی به کون رفیقت می‌زنی، در آن واحد چون فنری از جایش می‌پرد و لیخت روی جایش می‌نشیند. گیچ خواب آلوخ‌آلوخ شده سویت نگاه می‌کند. می‌گویی: «من رفتم، متوجه اتاق باش.» دروازه را باز کرده از اتاق بیرون می‌شوی.

یک بجه روز

داخله می‌گیری و در صف روی چوکی می‌نشینی. توله کیرت بد رقم می‌سوزد و ناآرامت می‌کند. کله‌اش از همه بیشتر سوخت می‌کند و باعث می‌شود تشویش کنی. به صف نگاه می‌کنی و می‌بینی شش نفر مانده که نوبت برسد. یک دختر جوان، یک پیرمرد، یک خانم میان سال، یک پسر هفت هشت ساله، یک پسر جوان فیشنی و تازه عروس، همه تکت پذیرش به دست دارند و منتظر معاینه داکتر در صف نشسته‌اند. در همین موقع دختری با سندل‌های کُری بلندش ترق و تروق کنان می‌رسد و به جمع شما می‌پیوندد. سرت ناخودآگاه می‌چرخد و دختر را نگاه می‌کنی. می‌آید و یک چوکی مانده به شما کنارت می‌نشیند. بوی عطرش فضای سالن پذیرش را پر ساخته و سرخی لبانش نگاه چهارده ثانیه‌‌ات را بخود قفل می‌کند. دیگر درد و سوزش را فراموش می‌کنی و به بهانه‌های مختلف سر می‌چرخانی و نیم‌نگاهی به دختر جوان می‌اندازی. در پَی این هستی که چطوری سر حرف را باز کنی و چند کلمه همراهش گپ بزنی. نمی‌دانی از کجا شروع کنی و چه بگویی. در گیرودار همین افکار هستی که نامت را می‌خواند. بلند می‌شوی و به اتاق معاینه می‌روی. داکتر نگاهت کرده و متبسم سوال می‌کند.

«مشکلت چیست جوان.»

می‌مانی در جواب داکتر چه بگویی. اگر دروغ بگویی دوا کارگر نخواهد کرد و اگر دروغ نگویی … نمی‌دانی چه بگویی. لحظه بی‌جواب می‌‌مانی. خجالت می‌کشی حقیقت را بگویی. نگاهت به نگاه داکتر دوخته می‌شود و آرام لبخند می‌زنی. داکتر هم گویی به رازت پی برده باشد و حقیقت را دانسته باشد، طرفت موس‌موس می‌کند. آن‌طور تبسم بر لب دارد که جواب سوالش را می‌داند و فقط می‌خواهد از زبان شما هم بشنود.

«بگو مشکلت چیست جوان.»

مردد جواب می‌دهی.

«آلتم سوخت می‌کند.»

لبخند کوتاه روی لب‌هایش می‌دود و توأم با لبخند می‌پرسد.

«کدام جای رفته بودی؟»

منظورش را نمی‌فهمی و متعجب نگاه می‌کنی.

«با کسی خوابیدی.»

سرخ می‌شوی و پیش پاهایت را می‌نگری. مکث می‌کنی و جواب می‌دهی.

«نه.»

«ایستاد شو.»

می‌ایستی.

«کمر بندت را باز کن.»

دل نا دل کمر بندت را باز می‌کنی.

«نشان بدی.»

از روی ناچاری کلیفت پتلونت را باز کرده و پتلونت را تا پشت زانوهایت پایین می‌کشی. داکتر چوبکی برمی‌دارد و چهار دور آلت مردانگی‌ات را نگاه می‌کند. شرمیده‌ای و نمی‌توانی به داکتر نگاه کنی. داکتر دست از معاینه می‌کشد و روی جایش می‌نشیند. پتلونت را بالا می‌کشی و زیبش را می‌بندی. نمی‌توانی مستقیم به چشمان داکتر نگاه کنی. قوطی کوچک از تاقچه‌ی سمت راستش بر می‌دارد و روی میزش می‌گذارد.

«نمونه ادرارت را بیاور.»

قوطی را بر می‌داری و از معاینه خانه بیرون می‌شوی. تشناب می‌روی و قوطی را نیمه از شاشت پر می‌کنی. دست‌های و قوطی را آب‌کش کرده از تشناب بیرون می‌شوی. دوباره پیش داکتر می‌روی و منتظر دستور داکتر می‌ایستی. داکتر نوشتن نسخه را تمام کرده نگاه می‌کند.

«ادرارت را به لابراتوار بدی.»

از معاینه خانه می‌برآیی و داخل لابراتوار می‌شوی. قوطی را روی میز می‌گذاری. داکتر لابراتوار قوطی بر می‌دارد و می‌گوید:

«بیست دقیقه منتظر باش نتیجه معلوم می‌شود.»

از لابراتوار بیرون می‌شوی و در سالن منتظر می‌نشینی. زمان بر خلاف دیگر وقت‌ها خیلی زود می‌گذرد و داکتر لابراتوار نامت را می‌خواند. نتیجه لابراتوار را می‌گیری و باز پیش داکتر معالج مراجعه می‌کنی. داکتر چون معاینه‌اش نتیجه را دقیق می‌بیند و سپس نسخه می‌نویسد. داکتر نسخه را طرفت پیش می‌کند.

«دارویت را بگیر و منظم بخور، بخیر خیلی زود خوب می‌شوی.»

تشکر می‌کنی و نسخه را از دست داکتر می‌گیری. طرفت لبخند می‌زند و می‌گوید:

«دارویت را گرفتی بیاور یک‌بار چک کنم.»

به دواخانه می‌روی و نسخه را روی میز می‌گذاری. جوان هم سن و سال خودت لبخند دروغین طرفت می‌زند و نسخه را از روی میز بر می‌دارد. چهار قلم دوا را یکی‌یکی از میان دیگر دواها از تاقچه جدا کرده روی میز می‌گذارد. ماشین حساب را بر می‌دارد و دواها را حساب می‌کند. همه را داخل خریطه‌ای که نام و مارک شفاخانه را دارد می‌اندازد و به دستت می‌دهد. قیمت دواها را می‌دهی و دوباره پیش داکتر معالج بر می‌گردی. داکتر نگاهی به دواها می‌اندازد و می‌گوید:

«درست است، حتماً داروهایت را منظم و کامل بخوری.»

دواهایت را از داکتر پس می‌گیری و از شفاخانه بیرون می‌شوی.

سه بجه بعد از ظهر

کمرت درد می‌کند، پاهایت درد می‌کند. با وجود که تمام قبل از ظهر را خوابیده‌ای، سرت گنگس و چشمانت خواب‌آلود است. خسته‌ای و دلت می‌خواهد سرت را بگذاری و تا فردا همین موقع بخوابی و تمام خواب‌های باقی مانده‌ات را جبران کنی، اما تصمیمت را گرفته‌ای. در مسیر راه ماندن و رفتنت را سبگ و سنگین کرده‌ای. به نفعت می‌دانی از اتاق بروی و در جایی دیگر اتاق بگیری. جایی که بتوانی به درس و دانشگاهت برسی و دیگر غیرحاضر نشوی. چورت می‌زنی کجا بروی و با کی هم‌اتاق شوی. از شفاخانه تا اتاق در همین فکر بودی و حالا هم در همین فکر هستی که چه کنی و چه نکنی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حکیم سروش