داستان کوتاه «به دختری که همیشه فکر می‌کنم»

سال‌ها از آن دوران گذشته و به سن پیری رسیده‌ام. تقریباً پایم لب گور است و به سختی نشست و برخاست می‌کنم. با وجودی که همه چیز در وجودم مرده است، فقط یک چیز در قفس سینه‌ام نفس می‌کشد و مرا به یاد سال‌های جوانی می‌اندازد. عشق! به یاد دختری می‌افتم که در سال‌های جوانی دوست داشتم. سال‌ها پیش دختری را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. یعنی طی این سال‌ها، با وجود که ازدواج کردم و دختری حاصل این ازدواج است، نتوانستم عشق و محبت آن دختر را از قلبم بیرون کنم و یاد و خاطره‌هایش را فراموش. هر بار، آن روزهای خوب به یادم می‌آید، جز حسرت و افسوس چیزی دیگری نصبیم نمی‌شود و جز رنج و اندوه حاصل این یاد آوری‌ها نیست. چیزی که بیش از همه آزارم می‌دهد، نتوانستم با او ازدواج کنم.

دلم واقعاً گرفته است و احساس آرامش ندارم. از همه چیز و همه کس خسته‌ام، حتا از خودم. مشمئز کننده شده‌ام، گویی پوسیده و خراب شده‌ام. غذای که دیر می‌ماند می‌پوسد، بو می‌گیرد و انزجارآور می‌شود. در قطار چنین چیزها قرار گرفته‌ام. حقیقتاً که انزجارآور شده‌‌ام. نمی‌خواهم از کسی شکایت کنم، اما هر وقت کسی به دیدنم می‌آید، تا حال و احوالم را جویا شود، ناخواسته زبانم باز می‌شود، آنگاه بلبل زبانی می‌کنم. هر چه در دلم سنگینی می‌کند را خالی می‌سازم، با تخلیه و سبک کردن دلم، خوب می‌دانم دل‌های زیادی را می‌آزارم. مخصوصاً دل زرافشانم را. اما چاره چیست؟ این گوشه، درون این دخمه‌ای به ظاهر زیبا، دلم را به کفیدن می‌آورد. حال و حوصله‌ام را می‌گیرد. طاقت فرسا است! یاد جوانی بخیر، این گونه زنجیر نبودم. هر جا دلم می‌خواست می‌رفتم و هر چه دلم می‌کشید می‌خوردم. اما حالا نه جایی رفته می‌توانم و نه غذای باب میلم را خورده می‌توانم. یاد آن دوران ماندنی، چه خاطرات خوبی که ندارم؟

آه، افسوس!

خیلی خوش گذشت. با آنکه سال‌ها از آن روز گذشته کاملاً به یادم است. می‌توانم به خوبی خاطرات آن روز را تجسم کنم. واضح جلو چشمانم است. خانوادگی رفته بودیم زیارت. هر دو خانواده، خانواده ما و خانواده زرافشان. مادرم، کله سحر، خروس خوان از خواب برخاست، نمازش را خواند. آنگاه رفت تنورش را آتش کرد. سه فتیر کلان‌کلان پخت. آن زمان رسم بود مردم ما فتیر می‌پختند، آنهم قطور. در این حد، خوب ببین. شاید باور‌تان نشود، فکر کنید من دروغ می‌گویم. یا هم هذیان، اما این حقیقت دارد. صد در صد حقیقت است. مثل روز روشن. آن زمان تفریح مردم ما، بخصوص زنان زیارت رفتن بود. سال دو سه بار زیارت می‌رفتند و به این ترتیب خستگی‌های ناشی از کار در مزرعه را جبران می‌کرند. زیارت بهانه بود، اما در اصل چکر می‌رفتند. در منطقه سه چهار زیارت بیشتر نبود، یکی از زیارت‌ها بهترین بود. گمان کنم هنوز مردم منطقه به آنجا می‌روند و حاجت می‌طلبند. برای ما بچه‌ها طلب حاجت مهم نبود، بلکه تفریح و دریاچه‌ی کنار زیارت اهمیت داشت. آبش در تابستان سرد و در زمستان گرم بود. ما بچه‌ها وقتی آنجا می‌رفتیم و همان چند ساعت که می‌ماندیم، آب بازی می‌کردیم و ماهی می‌گرفتیم. هَی‌هَی، چه روزهای خوبی بود، فراموش نشدنی، واقعاً که فراموش نشدنی است. هنوز که هنوز است فراموش نکرده‌ام.

ــ زرافشان، زرافشان، زرافشان دخترم، کجا شدی؟

نمی‌دانم این دختر کجا شد، عصای پیری‌ام. دختری خوبی است، هر چه می‌گویم، نه نمی‌گوید، مرا به خوبی درک می‌کند. بی‌چون و چرا آنچه می‌خواهم برایم انجام می‌دهد. اما گاهی حوصله‌اش سر می‌رود، در حقیقت من حوصله‌اش را سر می‌برم، از بس که آ و نا می‌گویم. آن موقع گیچ می‌شود، چه بکند و چه نکند. خود را گم می‌کند و بیهوده دور خودش می‌چرخد. این موقع است که کارش هیچ معلوم نمی‌شود. صدای پایش را می‌شنوم. آه، خدا را شکر، فرشته نجاتم آمد.

ــ پدر چه کار داشتی؟ در حیاط بودم.

ــ نازنینم، باز هم فراموش کردی زرافشانم.

ــ نه نه پدر، اصلا! ببخشید دیر کردم!

ــ همین‌جا خوب است عزیزم.

وقتی کنار حوض حویلی می‌نشینم، به آب و درختان می‌نگرم احساسی خوبی برایم دست می‌دهد. حس می‌کنم در روستایم هستم و زرافشان در کنارم. شعاع آفتاب از میان برگ‌های درختان حویلی رویم می‌تابد و گرمایش تنم را نوازش می‌دهد. گویی زرافشان محبوبم سراپایم را ماساژ می‌دهد. درد و گرفتگی‌های پشت و کمرم آرام می‌گیرند و مدتی هر چند کوتاه در صلح درونی نفس می‌کشم. زرافشان! محبوبم، عشقم، زندگیم، مرا ببخش آن قدر آزارت دادم. امیدوارت کردم و اما به پایت نماندم. نه، این من نبودم که بی‌وفایی کردم، بلکه خودت بودی. مقصر اصلی خودت هستی، نتوانستی پدرت را متقاعد کنی. تقصیر از خودت بود، بی‌عرضه بودی و ترسیدی. نه، این درست نیست تقصیر را به گردن تو بیاندازم زرافشانم. تو هیچ گناه نداشتی، نرسیدن ما بهم، تقصیر آن لعنتی پول پرست پدرت بود. زرافشانم هر جا هستی خوش باشی و به دور از گزند روزگار زندگی کنی.

زندگی طاقت فرسا است، بعد از سال‌ها به این نتیجه رسیدم که زندگی طاقت فرسا است. در هر کجا باشیم مجبوریم با زندی چنگ به چنگ شویم، در صورت پیروز میدان می‌شویم که مقاومت کنیم. اما مقاومت من در برابر زندگی بیهوده بوده، سر هیچ و پوچ زندگی را بر خود سخت کردم. کاش در همان آغاز متوجه می‌شدم و این قدر بیهوده نمی‌جنگیدم. اصلاً جنگ من بی‌معنا بود. اگر می‌دانستم در همان ابتدا زنجیر زندگی را روی گردنش می‌انداختم و آزاد رهایش می‌کردم. اما چه کنم که دیر پی‌بردم. سال‌ها از عشق زرافشان سوختم و تحمل کردم. یک روح و دو تن بودیم، اما به هم نرسیدیم. از بی‌عرضگی خودم شد. اگر تفنگی برمی‌داشتم و روی پیشانی پدرش می‌گذاشتم، تهدیدش می‌کردم، هیچ‌گاه مرا به خاطر نداری و فقیری پس نمی‌زد. بلکه می‌گفت زرافشان از توست. اگر هم قبول نمی‌کرد، ماشه را می‌کشیدم و کله بی‌مغزش را متلاشی می‌کردم. به هیچ چه فکر نمی‌کردم، اگر به زندان می‌رفتم و یا به چوبه دار آویخته می‌شدم. عواقب کارم را سنجیدم به همین سادگی زرافشان را از دست دادم.

ــ زرافشان دخترم، نازدانه و دُردانه‌ام. کجا شدی؟

این حوض لعنتی بیشتر اوقات مرا به یاد حوض زادگاهم می‌اندازد. جایی که بهار و تابستان با دوستانم آب‌بازی می‌کردیم و سپس لب حوض مقابل نور خورشید در قطار دراز می‌کشیدیم و آفتاب می‌گرفتیم. وقتی خوب گرم می‌آمدیم، دوباره به آب می‌زدیم و این‌طور سال‌های بچگی و نوجوانی ما گذشت. چه هم خوش گذشت. خاطرات خوبی از آن دوران دارم. چه کارهای احمقانه که نمی‌کردیم. ههههه، روی ماسه نرم می‌نشستیم و از خود پای شتر نقش می‌گذاشتیم. پسری بود خیلی لاغر، ما اسمش را بز گذاشته بودیم. از بس لاغر بود، نقش باسنش، پای شتر نمی‌شد. بلکه نقش شبیه پای بز درست می‌شد، روی همین دلیل او را بز می‌گفتیم. او از اینکه لاغر بود خیلی رنج می‌برد. ما نقش کونش را نگاه می‌کردیم و قاه‌قاه می‌خندیدیم. خنده‌های ما بیچاره را بیش از حد عصبانی می‌کرد و هر روز با یکی از ما جنگ می‌کرد. یا مثلاً چول‌های خود را زیر ماسه می‌کردیم تا کلان شود. بچه‌ها می‌گفتند، اگر این کار را همه روزه بکنیم، خیلی زود کلان می‌شود. چه باورهای بچگانه؟ احمقانه است مگر نه! بچه بودیم و تمام وقت آزاد، مسئولیتی در قبال نداشتیم. هر شیطنت که دل ما می‌خواست انجام می‌دادیم. خلاصه خاطرات خوبی از آن روزها دارم. همه فراموش نشدنی هستند. گاهی اوقات یکی پس از دیگری به یادم می‌آیند و پیش چشمانم مجسم می‌شوند. از یاد آوری آن‌ها گاهی خوش می‌شوم و گاهی غمگین. بستگی به حالت روحی-روانی فعلی‌ام دارد.

دلم می‌خواهد لباسم را بکشم و در همین حوض داخل حیاط آب بازی کنم. به یاد آن دوران، مگر مشکلی دارد این‌جا آب‌بازی کنم. چه مشکلی دارد؟ از نظر من هیچ مشکلی ندارد. گور پدر همسایه‌ها، مگر کجایم را می‌خواهند ببینند؟ می‌خواهم به مثل بچگی‌هایم آب تنی کنم. سپس لخت و عریان روی این صاحب مرده چوکی بنشینم و آفتاب بگیرم. هوای این‌جا خفقان‌آور است واقعاً! پژمرده‌ام کرده است آن اتاق. می‌خواهم کمی تازه شوم. سرحال گردم و مثل بچگی‌هایم جست و خیز کنم. اما کجا آن توانایی و دیوانگی آن دوران در وجودم باقی مانده است. به سختی از اتاقم تا این‌جا می‌آیم، آن‌هم به کمک یکدانه‌ام زرافشان. آه که چه روزگار سگی را سپری می‌کنم. آب. آه، خوش خوشم می‌آید، روح و تنم را نوازش می‌دهد. کاش می‌توانستم ساعت‌ها همین‌‌طور بخوابم و نفس آرام بگیرم. اما چاره چیست؟ اگر این دختر مرا در این حالت ببیند، پاک دیوانه می‌شود و قال‌مقال می‌کند. بگذار قال‌مقال کند. چشمانت را ببند و لحظۀ بدون دغدغه از آب این حوض لذت ببر، اگر چند که به آب حوض آزادگاهم نمی‌رسد. دراز بکش و بخواب، بی‌خیال همه!

ــ چه می‌کنی پدر، همسایه‌های چه خواهند گفت؟

زرافشان بالای سرم، لب حوض ایستاد است.

ــ آه، تویی عزیزم! چرا ایستادی، بیا آب بازی کنیم. بیا عشقم!

ــ چه می‌گویی پدر، بیا بیرون، آب سرد است مریض می‌شوی.

ــ زود شو عزیزم، بکش آن لته‌هایت، عجله کن.

ــ پدر، چرا یاوه می‌گویی؟

ــ زرافشانم، بیا بغلم عزیزم. موهایت را نوازش کنم، لب‌های نازت را ببوسم. می‌خواهم سبکت کنم. حالا که آمدی دریغ نکن عزیزم.

ــ هذیان نگو پدر! منم زرافشان دخترت. آه از دست تو باز که خیالاتی شدی. کاش می‌توانستم سیلی‌ات بزنم و خیالات را از سرت بپرانم.

نمی‌دانم چیکار کنم، حیران مانده‌ام. کم مانده پاک دیوانه شوم. وقتی خیالاتی می‌شود، بیخی هذیان می‌گوید. می‌دانم در جوانی دختری را دوست داشته، او را تا هنوز فراموش نکرده. عشق آن دختر خورۀ تنش شده و عقلش را زایل کرده. از لابلای حرف‌هایش درک کردم نامش زرافشان بوده، شاید نام مرا هم به همین‌خاطر زرافشان گذشته. ای پدرت بسوزد عشق! چی‌ها که نمی‌کنی. بهتر است عجله کنم. لباس‌هایش را تنش کرده، به اتاقش ببرم. از حوض بیرون می‌کشم، سر و تنش را خشک می‌کنم. لباسش را می‌پوشانم. عصایش را به دستش می‌دهم و از زیر بازوی دیگرش گرفته به خانه می‌برم.به محض این‌که روی تخت خوابش دراز می‌کشد، پلک‌هایش روی هم رفته، به خواب می‌رود. کنار تخت خوابش می‌نشینم و یک نفس راحت می‌کشم. هوای اتاق گرم است، علی‌رغم آن، پتویی رویش می‌اندازم تا خدای نکرده مریض نشود. اگر مریض شود جنجالم ده چند می‌شود. وظیفه خود می‌دانم خوب مراقبتش کنم. تا جوان بود خوب پدری کرد در حقم. با من مهربان بود، اگر چند با مادرم رفتاری چندان خوبی نداشت و همیشه آزارش می‌داد. نگاهش کن، چقدر لاغر و نحیف شده است. پوست و استخوان.

با وجود که از تر و خشک کردنش خسته شده‌‌ام، نمی‌خواهم مثل مادرم زود از پیشم برود. تا جان به تن دارم خدمتش می‌کنم، هر نازی که بکند می‌کشم و هر خواستی داشته باشد انجام می‌دهم. برایش مادری می‌کنم، چون بچه خودم نازش می‌دهم و نوازشش می‌کنم. می‌دانم وقت زیادی از زندگی‌اش نمانده، ممکن است همین شب و روزها با من خدا حافظی کرده به دیار فانی بشتابد. نمی‌دانم بعد از مرگ او چیکار کنم. کاش برادر و یا خواهر می‌داشتم. زندگی، تنهایی سر کردن در این خانه، دل‌گیر و خفقان‌آور خواهد شد. چه شده تو را زرافشان؟ چرا این قدر غصه می‌خوری؟ زندگی ارزش این همه غصه خوردن و رنج کشیدن را ندارد. بی‌خیال باش هر چه می‌شود بشود. تو زندگی‌ات را بکن، تا زنده هستی، خوش باش و خوش بگذران. نهیب. باز که چون مادر مرده‌ها جگر خون نشسته‌ای، بخیز و به کارهایت برس. نشستن کنار تخت‌خواب پدرت چیزی را تغییر نمی‌دهد. می‌خیزم از کنار تخت خواب پدرم، تا رفته به کارهایم برسم.

ــ کجا می‌روی عزیزم، یک‌دانه‌ام؟

ــ چه زود بیدار شدی پدر! جایی نمی‌روم.

بنشین، تنها حوصله‌ام سر می‌رود.

دوباره کنار تخت‌خوابش می‌نشینم. می‌دانم خیلی زود باز به خواب می‌رود. آنگاه از فرصت استفاده کرده به کارهایم می‌رسم. همیشه از همین فرصت‌ها استفاده کرده‌، به کارهایم رسیده‌ام. در خلال همین فرصت‌ها مطالعه کرده و نوشته‌ام. در کنار تخت خواب پدر چورت زده، خیال‌های رنگارنگ و بیهوده بافته‌ام. در اوایل حوصله‌ام سر می‌رفت، طاقتم تاق می‌شد، اما حالا دیگر عادت کرده و اذیت نمی‌شوم. به این اتاق انس گرفته‌ام، تمام و کمال احساس آزادی می‌کنم. باورت می‌شود زرافشان! به همین زودی باز به خواب رفت. خدا کند کمی بیشتر به خواب بماند و خیلی زود بیدار نشود.

ــ زرافشان دخترم کجا شدی؟

دلم برای زرافشان می‌سوزد. به خاطر من هنوز ازدواج نکرده، شب و روز از من مراقبت می‌کند. نمی‌دانم چطوری خدماتش را جبران کنم. می‌دانم فرصتی برایم باقی نمانده و کاری برایش کرده نمی‌توانم. خدا از او راضی باشد، من که راضی هستم. می‌دانم چیزی از عمرم باقی نمانده، به زودی از پیشش خواهم رفت. اما نمی‌دانم بعد از مرگم تنهایی چه خواهد کرد؟ چطوری در این خانه خفقان‌آور و دل‌گیر سر کند و احساس تنهایی نکند. کاش یک جوان خوب و مهربان پیدا می‌شد و زندگی جدیدش را آغاز می‌کرد. نمی‌دانم چرا همین خواستگار آخرش را رد کرد. پسر خوب و مهربان به نظر می‌رسید. می‌توانست با او خوش‌بخت شود. ولی به خاطر من همه خواستگارانش را یکی‌یکی جواب داد، حتا همین آخری را. کاملاً راضی بودم سر خانه و زندگی خودش برود، یا هم شوهر مهربانش را بیاورد این‌جا، در همین خانه زندگی کنند و هم از من تا زنده هستم مراقبت و پرستاری نمایند. نمی‌دانم در سر این دختر چه می‌گذرد؟ کاش مادرش زنده بود، آن‌وقت پروایش را نداشتم، سرم را می‌گذاشتم و راحت می‌خوابیدم. اما چه کنم که او هم مارا خیلی زود ترک کرد و تنهای ما گذاشت.

ــ چه شده پدر جان، چرا گریه می‌کنی؟

ــ آه، دخترم، یک‌دانه‌ام.

ــ از دست من آزرده شدی؟

ــ نه نه دخترم، به یاد مرحوم مادرت افتادم، اشک‌هایم سرایز شد.

ــ پدر! تو که مادرم را دوست نداشتی.

ــ به همین‌خاطر گریه می‌کنم. من در حق مادرت بد کردم. تا زنده بود با او مهربان نبودم و برخورد خیلی سرد داشتم.

ــ چرا خود را رنج می‌دهی، مادرم تو را بخشیده بود.

ــ دخترم تو هم مرا می‌بخشی.

ــ مگر چه کردی که تو را نبخشم.

ــ این اواخر خیلی اذیتت کردم.

ــ این حرف را نزن پدر، وظیفه‌ام را انجام دادم.

ــ کاش مادرت زنده بود و از او طلب بخشش می‌کردم. در حقش جفا کردم، عشق و محبتم را دریغ کردم. آن محبت که یک شوهر نسبت به زنش داشته باشد، من نداشتم و اصلاً شوهری خوبی نبودم برایش. می‌دانی چقدر بی‌مهری می‌کردم و همیشه در برابر محبت‌هایش بی‌توجهی می‌کردم. آن زمان خر بودم، به دختری که بی‌وفایی کرده بود، رهایم کرده بود، عشق می‌ورزیدم. اما از این طرف عشق و محبت‌های مادرت را نادیده می‌گرفتم. آخ! چقدر احمق بودم.

ــ پدر خودت را رنج ندی، برایت خوب نیست. افسوس خوردن بی‌فایده است، چیزهای که گذشته.

ــ خیلی ناسپاس بودم، مثل من ناسپاس در روی زمین یافت خواهد شد.

ــ شاید با مادرم بی‌مهری می‌کردی، اما برایم بهترین پدر بودی و هستی.

ــ نه دخترم، من باعث شدم مادرت دق مرگ کند و تو را تنها بگذارد.

ــ این درست نیست پدر، مادرم مریض بود.

ــ شاید حق با تو باشد، ولی من بد کردم، خیلی بد.

سکوت می‌کنم، چیزی نمی‌گویم. نمی‌دانم پدرم را این اواخر چه شده؟ همیشه از گذشته‌هایش حرف می‌زند و حرف‌هایش را توأم با دریغ و افسوس بیان می‌کند. فکری دیگری که ذهنش را درگیر کرده، ازدواج من است. هر صبح و شام به گوشم می‌زند و مرا تشویق می‌کند هر چه زودتر ازدواج کنم. آخر من چطور او را در این حالت رها کرده ازدواج کنم.

ــ دخترم، کاش خدا همین قدر مهلت می‌داد تا شاهد ازدواجت می‌بودم.

ــ پدری، پسری دوستم دارد، خواستگار بیاید رضایت می‌دهی.

ــ آه عزیزم تو کسی را دوست داری؟

ــ بله پدر.

ــ چقدر کوندم، گفتم چرا این دختر خواستگارانش را یکی‌یکی رد می‌کند. خوب بگو چگونه پسر است.

ــ پسری خوبی است، تحصیل کرده و پول‌دار است.

ــ چه مدت است باهم آشنا شدید؟

ــ از دوران دانشگاه آشنا شدم.

ــ مطمئن هستی دوستت دارد؟

ــ بله پدر، عاشقم است.

ــ ای شیطان! عین خودم هستی.

خیالم راحت شد، حالا اگر هم بمیرم نگران نیستم. می‌توانم با خیال راحت بخوابم.

ــ دخترم وقت را تلف نکن، زنگ بزن همین امشب خواستگاری بیایند.

ــ چرا عجله داری پدر، آمادگی هیچ چیز را نداریم.

ــ در کار خیر باید عجله کرد، از طرفی دیگر به من اعتبار نیست دخترم، احساس می‌کنم به زودی از پیشت رفتنی هستم.

ــ این‌طور نگویید پدر، نبودت را چطور تحمل کنم.

ــ عادت می‌کنی دخترم، شوهرت جایم را پر می‌کند.

ــ نه پدر، تو جای خودت را داری.

ــ آه عزیزم، بیا به آغوشم.

ــ این قدر ماچم نکن پدر، بچه که نیستم.

ــ برای من هنوز بچه هستی، بگذار بغلت کنم، تا دلم می‌خواهد ماچت کنم زرافشانم.

ــ پس است پدر، چنان ماچم می‌کنی، گویی زرافشان محبوبت را ماچ می‌کنی.

ــ زرافشانم، عزیزم، قلبم، بگذار برای آخرین بار لبانت را بگیرم.

ــ تو را چه شده؟ باز که خیالاتی شدی!

ــ زرافشانم چرا از دستم قهری، چرا نمی‌خواهی از لبانت بوسه بگیرم. مگر من در حقت چه کردم. از زنم گذشتم، زجرکشش کردم، اما به تو وفادار ماندم. چیزی به مرگم باقی نمانده، بگذار برای آخرین بار از لبانت کام بگیرم. نگذار آرمان به دل بمیرم. چه از تو کم می‌شود، اگر از لبانت بوسه بگیرم. این قدر لجاجت نکن، خواهش می‌کنم.

ــ یاوه نگوی، به خود آی، منم زرافشان دخترت.

آه خدا! باز هم که هذیان می‌گوید. در این حالت پاک دیوانه‌ام می‌کند. از زندگی سیرم می‌سازد. نمی‌دانم چه می‌بیند. مرا خیال زرافشان می‌کند. آنگاه یکسر چرت و پرت می‌گوید. خلقم را تنگ می‌سازد، دل می‌شود سیلی محکم به صورتش بزنم، اما جرأت سیلی زدن را در خود نمی‌بینم. دستم بالا نمی‌رود، اگر هم بخواهم سیلی بزنم. آب، باش یک پیاله آب به صورتش بزنم، شاید خیالات از سرش بپرد و به خود آید.

ــ چه شده مرا زرافشانم، چرا زیر آبم؟

ــ باز خیالاتی شده بودی؟

ــ از این زندگی کرده مرگم بهتر است. کاش زودتر می‌مردم و از شرم خلاص می‌شدی.

ــ پدر، خیال زرافشان را از سرت بیرون کن.

ــ نمی‌شود دخترم، همه چیزم زرافشان است.

ــ یعنی او را بیشتر از من دوست داری؟

ــ بله، نه، از روزی که تو متولد شدی مهر زرافشان را کم‌کم از دست دادم، اما یاد و خاطره‌هایش را بکلی فراموش نتوانستم.

می‌دانم مرا دوست دارد. چرا دوست نداشته باشد، شاید آن زمان زرافشان را دوست داشته است، اما فعلاً مرا بیشتر از او دوست دارد و همراهم محبت می‌کند. تنها یادگار و تکیه‌گاهش هستم و شاید اگر این قدر دوام آورده، مهر و محبت‌های من بوده، به زندگی امیدوارش کرده و دست به خودکشی نزده. مطمئن نیستم، فقط در حد احتمال است.

ــ چرا به چورت رفتی؟ خبر دادی خواستگاری بیایند.

ــ هیچ فرصت نشد زنگ بزنم.

ــ اقدام کن، همین حالا برو زنگ بزن.

ناچارم زنگ بزنم. راست می‌گوید، حرف‌هایش کاملاً منطقی است. حداقل پیش از آن‌که چیزی شود، نامزاد شوم بهتر است. کسی را داشته باشم قسمتی از سخت‌های زندگیم را روی دوشش بگیرد. کجا گذاشتم مبایلم را؟

ــ هلو.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حکیم سروش