داستان کوتاه «گلی، سال روز ازدواج»

گلدان را محتاطانه از تاقچه کلکین برداشت و آهسته گذاشت روی دیوار بالکن. گلدان دومی را هم با همان احتیاط گذاشت کنار گلدان اولی. خواست گلدان سومی را بر دارد که صدای زنش را شنید.
ــ عزیزم، تشنه نیستی؟
از برداشتن گلدان دست کشید و به زنش نگاه کرد. لبخند ملیحی روی لبهایش نقش بست و به آرامی گفت:
ــ اگر زحمت نیست عزیزم.
زنش روی کوج نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. تا دقایقی دیگر برنامه آشپزی تمام میشد، اما دلش نیامد برنامه را نیمه تمام رها کند. زن از جایش برخاست و طرف آشپزخانه رفت، چشم از تلویزیون برنداشت و مشتاقانه آخرین دستور العمل پخت غذا را نگاه کرد. رفت پیشروی یخچال ایستاد. دست دراز کرد، ولی دروازه یخچال را باز نکرد. دست به یخچال، آخرین ثانیههای برنامه آشپزی را تماشا کرد. جک آب سرد را از یخچال کشید و گیالسی پر آب کرد. جک آب و گیالس آب را روی پتنوس نکلی جابجا کرد و کنار دستش آماده گذاشت. سپس صورت گندمگون و شفافش را در آیینه الماری آشپزخانه دید. نگاهی به قامتش انداخت.
ابروهای چیده شدهاش که به هالل ماه میمانست را کمی با قلم ابرو تازه کرد. دست برد به موهای سیاه معجدش که پشت سرش بسته بود و گلی که روی آن زده بود را درست کرد. گل را گرفت و آرام روی میز گذاشت. بار اولش بود از کسی گل میگرفت.
گونههایش سرخ گشت و حبابهای کوچک آب در پیشانیاش پدیدار شد. چشمانش میز را سوراخ میکرد اگر ذکی لحظهای دیرتر گل را الی موهای پشت گوشش نمیگذاشت. چشم از میز گرفت و مستقیم به چشمان ذکی نگریست. ذکی طرفش لبخند زد و محو تماشایش گردید. بیاراده لبهایش از هم دور شد و با یک دست دندانهایش را پوشاند. خودش را در آیینه دید و یادش آمد دو سال و چند ماهی از آن روز گذشته است. تا هنوز ذوق زده همان روز بود و در کیف همان روز زندگی میکرد. بیشتر اوقات شبیه همان گل، گلی الی موهای پشت گوشش میزد و خودش را نشان ذکی میداد. اما خیلی وقتها ذکی متوجه گل الی موهای ذکیه نمیشد. ذکیه خیال میکرد بیتوجهی میکند. با آنکه یک سال از عروسی آنها میگذشت، هنوز چون روز عروسیاش آرایش میکرد.
اکثراً اوقات آرایش خفیف داشت. تالش میکرد همیشه آرایش کرده جلو شوهرش ظاهر شود. پتنوس را برداشت و طرف بالکن حرکت کرد. مرد سومین گلدانش را در بالکن انتقال داده بود و از پشت شیشه زنش را که بطرفش نزدیک میشد نگاه میکرد. زن رفت و پتنوس را روی دیوار بالکن گذاشت و گیالس آب سرد را بدست شوهرش داد. مرد آب را با دو وقفه سر کشید و گیالس را روی پتنوس گذاشت.
ــ آه، چه آب سردی!
مرد لبخند زد. زن جک آب را برداشت و خواست بریزد، اما مرد دستش را روی گیالس آب قرار داد و تشکر کرد.
ــ بیاندازم؟
ــ نه، دستت درد نکند.
مرد عادت داشت وقتی از کار بر میگشت اول به گلهایش رسیدگی میکرد. زن پتنوس را برداشت و داخل سالن رفت. مرد نگاهی به زنش انداخت. به دنبال زنش از بالکن به سالن و سپس به آشپز خانه رفت. آفتابه را زیر شیر آب گذاشت و شیر آب را باز کرد.
زن کنار اجاق گاز ایستاد بود و آب جوش میداد. سرش را طرف مرد چرخاند و پرسید:
2
ــ چه دم کنم؟
مرد شیر آب را بست و با کمی تاخیر گفت:
ــ بهتر است کمی زعفران دم کنی.
زن نگاهش کرد و حرفی نزد. مرد آفتابه آب را برداشت و طرف بالکن رفت. گلهایش را یکییکی آب داد. برگهای زرد گلهایش را گرفت. آفتابه را برداشت و باقیمانده آب را داخل آبپاش خالی کرد. برگهای خاکآلود گلهایش را به آرامی شست. آبپاش و آفتابه آب را گذاشت گوشه بالکن و رفت به سالن. چوکی پالستیکیاش را برداشت و به بالکن برگشت. مثل همیشه در همانجای همیشگی گوشه بالکن نشست. گلهایش طراوت و تازگی خاصی پیدا کرده بودند. برگهای گلهایش زیر نور غروب خورشید بهاری برق میزدند. دست دراز کرد و برگهای گل را لمس کرد. لبخند زد و به ذکیه نگریست.
ــ این گل چطور است؟
ذکیه حرفی نزد، بلکه تبسم کرد و کمی با تاخیر نظرش را ابراز نمود.
ــ مقبول است، اما من آن یکی را بیشتر دوست دارم.
سرش را چرخاند و به همان سمت نگریست، اما نتوانست بفهمد منظورش کدام گل است. طرفش لبخند زد.
ــ کدام را میگویی عزیزم .
ذکیه طرف گلدان که آنطرف گلفروشی پیشروی کلکین قرار داشت اشاره کرد.
ــ آن گل دامن عروس را میگویم.
ذکی همان سمت نگریست و گل را دید. متبسم به چشمان ذکیه نگاه کرد و گفت:
ــ فکر نمیکنی آن یکی بهتر باشد.
به سمتی که ذکی اشاره کرده بود نگریست.
ــ نه، آن یکی را خیلی دوست دارم.
طوری وانمود کرد که از دیدنش هیجانزده شده است. ذکیه از آرنج ذکی گرفت و هر دو طرف گلدان رفتند. ذکی گلدان را برداشت و گلفروش را مخاطب قرار داد.
ــ قیمتش چند است؟
چند مشتری دیگر دور میز گلفروشی جمع بودند و گل فروش صدای او را نشنید. ذکی گلدان را بغل زد و طرف گلفروش رفت.
گلدان را روی میز گلفروشی گذاشت و آرام گفت:
ــ دامن عروس قیمتش چند است؟
گلفروش به چهره هر دو نگریست و توام با لبخند گفت:
ــ مبارک باشد!
ــ ممنون.
ــ تحفهای از من قبول کنید.
ذکیه تشکر کرد و ذکی هزار افغانی روی میز گلفروش گذاشت. باقی پولش را گرفت خواست گلدان را بردارد، ولی ذکیه قبل از او گلدان را بغل کرده بود. به گلهایش رسیدگی کرده و خاطرش جمع شده بود. هر روز وقتی از کار بر میگشت، اول از همه به گلهایش میرسید. بعد از رسیدگی به گلهایش، چوکیاش را میآورد و آنجا در بالکن مینشست. چای مینوشید و غروب آفتاب
3
را به نظاره مینشست. هنوز در خیاالت یکسال قبل و آمدن گل در زندگیاش بود که چاینک چای کنار دستش گذاشته شد. از صدای تماس چاینک با سنگ دیوار بالکن خیاالتش بهم خورد. متوجه حضور ذکیه شد. ذکیه پهلویش ایستاده بود و متعجب نگاهش میکرد.
ــ چورتی به نظر میرسی، چیزی نگرانت کرده؟
ــ نه نه، اصال.ً
ذکیه چشمانش را تنگ کرد و اما سوالی نپرسید، بلکه رفت از سالن چوکی آورد و مقابل شوهرش نشست. چاینک چای را برداشت و چای ریخت. یکی برای خود و یکی برای شوهرش.
هر دو به آرامی چایشان را شورب شورب نوشیدند، تا اینکه آفتاب غروب کرد و ناپدید گشت.
تا پاسی از شب خوابش نبرد، اما برعکس او شوهرش خیلی زود خروپفش بلند شده و خواب رفت. از پهلو به پهلوی دیگر غلت میزد و تالش میکرد خیاالت بیهوده را از سرش بیرون کند، اما مثلاینکه تالشهایش بیهوده بود. خواب از چشمانش پریده و خیاالت کلهاش را تسخیر کرده بود. ذکی را قبل از این فکری ندیده بود. نتوانست روی بسترش طاقت بیاورد. برخاست و رفت گیالسی آب سرد نوشید. برگشت و روی بسترش نشست. به شوهرش نگاه کرد. تخته به پشت آرام خوابیده بود و گهگاهی خرناس میکشید. هر چه حدس و گمان زد نتوانست دریابد. رفت سالن و روی کوچ نشست. کنترل تلویزیون را برداشت، اما فوری متوجه شد شوهرش خواب است و ممکن بیدارش کند. بناً از تصمیمش صرف نظر کرد و خودش را روی کوچ ایال داد. دقایق نگذشته بود
که پلکهایش روی هم قرار گرفت و بخواب رفت. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که با صدای شوهرش از خواب پرید. چشمانش را باز کرد و فاژهکنان صبح بخیر گفت. برخاست و رفت طرف آشپزخانه. اجاق را روشن کرد و چایجوش را گذاشت روی اجاق.
ذکی قبل از او بیدار شده و گوشه سالن به خودش کش و قوس میداد. عادت داشت اول صبح کمی نرمش کند تا کسالت خواب از وجودش برطرف شود.
صبحانهاش را خوردند. مثل هر روز کت و شلوار کرد و آماده رفتن شد. بیک دستیاش را برداشت و با ذکیه خدا حافظی کرد. در آستانه دروازه حویلی ایستاد و عقبش را نگریست. ذکیه داخل حویلی روی صفه ایستاده بود و طرفش لبخند میزد.
لحظه همانجا روی صفه ایستاد و به شوهرش اندیشید. سپس برگشت داخل خانه و به کارهایش پرداخت. اول از همه ظروف نشسته را شست. تختخوابش را منظم کرد. سالن و اتاق خواب را جاروب زد. بالکن رفت و از گلهایش دیدن کرد. لحظه همانجا ایستاد و ناگهان به فکر ذکی افتاد. ذکی قبل از آنکه به دفتر کارش برود، سری به شیرینیپزی زد و کیکی دستور داد. اول تصمیم داشت، دفتر رفته، اجازه گرفته و برگردد، اما به همکارش تلفن زد و گفت امروز دفتر آمده نمیتواند. شیرینی فروشی را به قصد گلفروشی ترک کرد. در راه مقصدش تغییر کرد و سر از طال فروشی در آورد.
ذکیه تمیز کاری آشپزخانه، اتاقها، سالن و راه پله را تمام کرده و روی کوچ دراز کشیده و راحت کرده بود. ذکی در راه بازگشت به خانه بود و خیلی طول نکشید که زنگ دروازه به صدا در آمد. گوشی را برداشت و جواب داد. دکمه را فشار داد و خودش رفت پشت کلکین. دروازه به آرامی باز شد و ذکی با دستهای گل و چیزهای دیگر بدست در آستانه دروازه ظاهر شد. نتوانست آنجا بایستد و تماشا کند، بلکه دویده از راه پله پایین رفت و خودش را به حویلی رساند. متعجب به چشمان ذکی نگریست و طوری نگاهش میکرد انگار اتفاق افتاده باشد. ذکی طرفش لبخند زد.
ــ آه خدای من، بکی فراموش کرده بودم. امروز …
4
حرفش را قطع کرد و به دنبال ذکی راه افتاد. ذکی پیش و ذکیه به دنبالش از پلهها باال رفتند. ذکیه کیک را محتاطانه از ذکی گرفت و گذاشت روی میز. ذکی رفت دست و رویش را آب زد، برگشت و نشست روی کوچ، ذکیه مقابل نشست و هنوز متعجب بنظر میرسید. چین کوچکی در پیشانیاش نمایان بود. در همین اثنا ذکی کارتن کیک را برطرف کرد و نوشته روی کیک دیده شد.
نگاهش روی نوشته توقف کرد و تبسم بر لبانش نقش بست. هیجان زده از جایش بلند شد و پهلوی ذکی نشست. تنگ و محکم گردنش را بغل گرفت و بوسه از کنج لبانش ستاند. خجل شد، از اینکه سال روز ازدواجشان را فراموش کرده بود. رنگ به رخ نداشت. بعدا،ً هر دو پوقانهها را باد کردند و شمعها را افروختند. ذکیه چاقو را برداشت و ذکی دستش را روی دست او قرار داد. به اتفاق هم کیک را قطع کردند. سپس، بهم دیگر نگاه کردند و لبخند زدند. ذکیه تکه کیک قطع کرد و به دهان ذکی گذاشت. ذکی به نوبه خود هم، تکه بزرگتری به دهان ذکیه گذاشت. کیک را آرام آرام جوید و قورت آبی رویش نوشید. لقمه را قورت داد و متبسم به ذکی نگریست. ذکی دست به جیب برد، هدیه را بیرون کشید و گذاشت روی میز جلو ذکیه. ذوق زده نگاهش کرد و هیجان زده
پرسید:
ــ اوه عزیزم! این دیگر چیست؟
ذکی به چشمان ذوق زده ذکیه نگاه کرد و پاسخ داد:
ــ بازش کن.
ذکیه از خوشی دست از پا نمیشناخت. با عجله کادو را باز کرد. چشمانش گردگرد شدند و لحظه نتوانست از آن چشم بردارد.
سپس متشکرانه به ذکی نگریست. چشمانش میگفت از خوشی در پوستش نمیگنجد. گردن بند را از داخل کادو برداشت و جلو چشمانش گرفت.
ــ خیلی زیبا است، ممنون عزیزم.
ــ بازم کم است جانم.
وقتی هیجان ذکیه فروکاست، هر دو به تنهایی سال روز یکسالگی ازدواجشان را جشن گرفتند. موسقی گوش دادند و لحظه باهم رقصیدند. وقتی کامالً خسته شدند، نفسزنان خود را روی کوچ انداختند و خندهکنان نفس تازه کردند. موسیقی آرام همچنان به گوش میرسید. هر دو در کمال آرامش حرف میزدند و به همدیگر مینگرستند. ذکی پهلو زد و از بند دست ذکیه گرفت. ساعت ذکیه را زیر دستش حس کرد، سرش را چرخاند به ساعت دیواری نگاه کرد. ساعت دوازده و چند دقیقه ظهر را نشان میداد.
ــ عزیزم، ساعت از دوازده گذشته.
ذکیه به ساعت دیواری که مقابلش بود نگاه کرد.
ــ اُوه، هیچ چه نپختم.
ــ نگران نباش، بیرون میریم.
ذکیه از روی کوچ برخاست به اتاق خواب رفت. ذکی روی کوچ راست نشست و متوجه شد باقیمانده کیک روی میز است. کیک را برداشت، برد و گذاشت داخل یخچال. سپس برگشت و گل دامن عروس را کنار دیگر گلهایش در بالکن گذاشت. کتش را پوشید و مقابل آیینه ایستاد. نیکتاییاش را درست بست و ذکیه را مخاطب قرار داد.
ــ آماده شدی؟
ــ نه، هنوز.
5
سالن را به قصد اتاق خواب ترک گفت. ذکیه روی تختخواب نشسته بود و آرایشش را تازه میکرد. متوجه حضور ذکی شد و طرفش نگاه کرد.
ــ اوه، چه آقایی شدی!
ــ واقعاً!
ذکیه تقریباً آماده شده بود. از روی تختخواب بلند شد و طرف ذکی رفت. ذکی در آستانه دروازه ایستاده و به چارچوبه دروازه تکیه داده بود.
ــ بلی، خیلی هم آقا شدی!
چادر گل سیبش را پوشید و آماده حرکت شد. موقع رفتن، هر دو روبروی آینه قد نما ایستادند و خودشان را در آینه برانداز کردند.
ذکیه پیش ذکی چرخی زد و پرسید:
ــ چطور بنظر میرسم؟
ذکی نگاهش کرد و پاسخ داد:
ــ کمی چاق نشدی.
ذکیه به شکم و باسنش نگاه کرد. سپس نگاهی معنا داری به ذکی کرد.
ــ تقصیر من نیست.
ذکی خندید و گفت:
ــ اوه عزیزم، خیلی خوشحالم کردی.
ذکی طرفش رفت. یک دستش را دور شانه ذکیه حلقه کرد و دست دیگرش را روی شکم او گذاشت. پیشانیاش را بوسید و لحظه روبروی آیینه ایستادند. سپس بازو به بازوی هم از خانه برآمدند. در کفشدان چشمش به بوتهای خاک آلودش افتاد. بورس را گرفت و بوتهایش را خوب بورس زد. بوتهایش را پوشید و از پله ها پایین رفت. ذکیه منتظرش روی صفه ایستاده بود. دروازه
را قفل کرد و به ذکیه پیوست.
سپس هر دو بازو به بازوی هم، حویلی را به مقصد رستورانت ترک کردند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حکیم سروش