داستان کوتاه «گاو شیری»

مادرم قهرآلود سرم جیغ زد:
– بدو برویم پس آلاف.
قیافه‌اش را نمی‌دیدم، اما از تُن صدایش فهمیدم قهرش شوخی نیست، بلکه خیلی هم جدی است. اگر دوباره معطل کنم به حسابم خواهد رسید. یک دل نه صد دل و از روی ناچاری برخاستم و حرکت کردم. می‌دانستم باید چه بکنم، رفتم لباسم را تبدیل کردم. نمی‌خواستم بخاطر لباسم حرف و حدیث اضافی بشنوم. هنوز تنبانم را نپوشیده بودم که سر زده دروازه را باز کرد و دوباره جیغ کشید:
– اله تیز شو، فقط بوگی هیچ نان نخوردی، امتو لپند لپند موشی.
خجالت زده و دست‌پاچه تنبانم را پوشیدم. مادرم وقتی متوجه شد دیش آنتن‌ام عریان است، فوری دروازه را بست و از پشت دروازه گوش زد کرد که دیر نکنم.
بدو که نمی‌دوی، خیلی زود خودم را به پتی شبدر رساندم. مادرم پال وار شبدر درو می‌کرد و پشت سرش می‌انداخت. وظیفه داشتم شبدر درو شده را بردارم و داخل سبد بگذارم. وقتی سبد پر شد بندهای سبد را چهار بندی به شانه‌هایم انداختم و به سختی بلند شدم. مادرم یک بغل شبدر برداشت و به دنبالم حرکت کرد. من پیش بودم و مادر به تعقیبم می‌آمد. وقتی سبد شبدر را کنار دیدار کاهدان گذاشتم، بند بند وجود درد می‌کرد. به سبد شبدر تکیه زدم و نفس گرفتم. سپس بندهای سبد را از بازوهایم خلاص کردم و بلند شدم. شبدر را از سبد خالی کردم و کنار ساطور کوت کردم. مادرم کنار ساطور نشست و شروع کرد به قیله کردن شبدر. دیگر ضرورت نبود آنجا بیاستم و قیله کردن شبدر را نگاه کنم. زدم بیرون و رفتم طرف میدان فوتبال.
موقع دوشیدن گاو و گوسفندان و بزها بود که به خانه برگشتم. هنوز با خانه صد متری کمتر یا هم زیادتر فاصله داشتم که صدای دو و فاش مادرم را از طویله شنیدم. ورختا شدم نکند بخاطر دیر آمدن من باشد. دویده خودم را به طویله رساندم. دور از دید مادرم گوشه‌ی طویله ایستادم. دیدم گاو مادرم را شیر دوشیدن نمی‌ماند. هر بار که مادرم دست طرف پستان گاو پیش می‌کند، گاو لگد می‌پراند.
– شَم کشته را امشو چیز دیو زده.
احتمالا لگد‌هایش به مادرم هم خورده بود. چرا که شلوار کردی مادرم پر لای شده بود. از آن پهلوی گاو برخاست، دیگلی شیر دوشی‌ را برداشت طرف دیگر گاو رفت. موقع برخاستن مرا دید و گفت بروم سر گاو را بگیرم تا کمتر جابجا شود. رفتم و از بند ریسمانی که از بیخ شاخ‌های گاو تیر شده بود گرفتم. گاو لحظه‌ای آرام گرفت. مادرم گرگی نشست و دیگلی شیر دوشی را میان زانویش قرار داد. هنوز خیلی کم شیر دوشیده بود که گاو لگدی پراند و مادرم با دیگلی شیر دوشی چپه شد. آن مقدار شیری که دوشیده بود همه روی طویله ریخت. مادرم آن‌شام نتوانست گاو را بدوشد. مجبور شد گوسالا‌اش را رها کند تا همه شیر مادرش را بچوشد. هر دو با دستان خالی از طویله برآمدیم. مادرم ناراحت بود و چیزهای نامفهوم مدام زیر لب می‌گفت. همین قدر فهمیدم کسی را دو و فاش می‌کند.

اول صبح، موقع چای خوردن متوجه شدم اوقات مادرم تلخ است و جگر خون به نظر می‌رسد. صبح‌ها معمولاً مادرم به تنهایی به طویله می‌رفت، پیش گاو علف می‌انداخت و سپس شیرش را می‌دوشید. آن‌صبح شیرچای هم نکرده بود. برای این‌که بفهمم چه چیزی اوقات مادرم را تلخ کرده است، کافی بود چیزی بگویم تا دهان مادرم باز شود و چیزهایی که بر ذهن و دلش سنگینی می‌کرد را خالی کند. نمی‌دانستم چه بگویم تا اوقات مادرم بیشتر تلخ نشود. آرام آرام چند لقمه نان خشک را با چای قورت دادم و پس نشستم. مادرم نگاهی طرفم انداخت و هیچ نگفت. گویا حوصله حرف زدن را نداشت. همین که از کنار دسترخوان کمی پس خزیدم، مادر دسترخوان را جمع کرد و روی تاقچه‌ی اُرسی گذاشت‌. در این موقع زبان به کامش چرخید و فحش جانانه‌ی نثار مادر غلام حیدر کرد. “از حسادت کون شی موسوزه، پدر نالت گاو را نظری کیده، پستون گَو رقم سنگ واری سخت شده، دِست پیش کیدو نمیله”. حالا دلیل اوقات تلخی مادرم را فهمیدم. پیاله چایش را برداشت و چند قورت پیاپی سر کشید و از جایش برخاست. در ضمن دسترخوان را هم برداشت تا به الماری دیواری بگذارد. پله‌ی چوبی الماری را باز کرد و دسترخوان به دست چرخید و مرا نگاه کرد.
– مالا را که پیش چِپُو بردی توخ کو ملا آمده یا نه.
اگر چند سیر نشده بودم، اما کار از کار گذشته بود. دیگر نمی‌توانستم دوباره دسترخوان را پیشم هموار کنم. چایم کاملاً سرد شده بود، مثل آب یخ سر کشیدم. آفتاب تازه از اُرسی به داخل تابیده بود و موقع بردن بزها و گوسفندها پیش چوپان شده بود. رفتم به طویله و بزها و گوسفندها را از قوتوهایش بیرون کردم. بزها و گوسفندها را به جَلجی‌گاه رساندم. تعدادی بز و گوسفند آنجا جمع شده بود. دقایق بعد همه‌ی مواشی آغیل جمع شد. در همین موقع دیدم ملای قریه طرف مسجد می‌رود. چند دختر و پسر خرد سال به دنبال ملا قطار شده بودند و طرف مسجد می‌رفتند. حرف مادرم به یادم آمد، طرف خانه حرکت کردم. همین که به خانه رسیدم، دیدم مادرم پتیری داخل دسترخوان خامک دوزی شده می‌پیچد. به محضی که مرا دید دسترخوان را به من سپرد و گفت برویم پیش ملا. دسترخوان پتیر را بغل گرفتم و حرکت کردم. من پیش و مادرم از دنبالم طرف مسجد رفتیم. در راه دو سه بار چرخیدم و مادرم را نگاه کردم. نمی‌دانستم چه بگویم. تشویش و ترس در قیافه‌ی مادرم دیده می‌شد. مسجد قریه از خانه خیلی دور نبود، خیلی زود به مسجد رسیدیم. شاگردهای ملا همه جمع شده بودند. ملا در حال درس دادن به شاگردهایش بود که ما وارد مسجد شدیم. سلام کردیم و در گوشه‌ی مسجد نشستیم، قریب نیم ساعت صبر کردیم تا ملا یکی یکی همه شاگردهایش را درس داد. آنگاه ملا با مادرم احوال پرسی کرد و جویای دلیل آمدن ما به مسجد شد.

مادرم از گوشه‌ای مسجد برخاست و رفت با فاصله کم نزدیک ملا نشست. من هم بلند شدم و رفتم پهلوی مادرم نشستم. ملا نگاهی گذرایی به مادرم انداخت و چشمانش روی من قفل شد. در همین جریان که نگاهش مرا می‌آزرد با مادرم احوال پرسی کرد. بعد نگاه آزارنده‌اش را از من گرفت و از مادرم پرسیده چه باعث شده که احوال ملا را بگیریم. مادرم که از سادگی روز نداشت و چرب زبانی و شیطنت را بلد نبود، صاف و پوست کنده گفت:
– اَمو کن‌شینی خاتو، آبی غلام حیدر، گاو مره نظری کیده. یگو دوده، شویست تایذ از خیرت نوشته مو کدی.
ملا نگاهی انداخت و پوزخند زنان گفت:
– بدون تای دعایی و مهمانی، تعویذ و شویست و دوده نمی‌دهم.
مادرم که از دار و ندار روزگار چیزی ارزشمند جز گاو چند بز و گوسفند چیزی دیگر نداشت گفت:
– تو تایذ بدی، مهمانی صدقه سر تو.
ملا باز چانه زد و گفت تای دعایی چه می‌شود. مادرم به فکری فرو رفت و پس از کمی فکر گفت.
– بلدی تو یک خوب جرسی پشمی موفوم.
با این حرف مادرم، ملا لبخند زد و گفت:
– اول دوده و شویست می‌دهم، ببرید استفاده کنید. اگر خوب شد که چه بهتر، اگر نشد باز تعویذ می‌دهم.
مادرم حرفی نزد، بلکه پتیر را پیش ملا گذاشت. ملا آرام آرام زیر لپ پچ‌پچ کرد، چیزهایی خواند و سپس روی نان کُف کرد. آنگاه پتیر را نصف برابر کرد، نصف آن را خودش گرفت و نصف دیگرش را پس به مادرم داد. مادرم نصف دومی را خرد خرد قسمت کرد و مرا داد که بین شاگردهای ملا تقسیم کنم. نان‌های ریزه شده را میان شاگردهای ملا تقسیم کردم و رفتم دوباره پهلوی مادرم نشستم. ملا به آرامی از بیک بغلی خود قلم و کاغذ بیرون کشید. یک ورق را به چهار قسمت تقسیم کرد. سه قسمت ورق را دوباره داخل بیک خود گذاشت و در قسمت چهارم، به بسیار دقت و کندی چیزهایی ناخوانا نوشت. نمی‌توانستم بخوانم، هر چه سعی کردم نتوانستم بخوانم. می‌خواستم راز تجویز ملا را یاد بگیرم و دفعه دیگر که گاو ما نظری شد خودم بنویسم. ملا سه دانه دوده و سه دانه شویست نوشته کرد. خیلی کنجکاوی بودم بدانم ملا چه نوشته است. موقعی که ملا دوده‌ و شویست را به مادرم داد گفت:
– توخ کو بچی تو دوده و شویست را نخواند، اگر بخواند کم تاثیر می‌شود. دیگر اینکه ممکن است چشمانش کور شود.
با این حرف ملا ترس وجودم را تسخیر کرد. گفت اگر بخوانم ممکن است کور شوم. موقع نوشتن توانسته بودم تعدادی از حرف‌های دوده را بخوانم. نباید می‌خواندم. غرق همین افکار بودم که ملا گفت:
– دوده را صبح، ظهر و شام پیش گاو دود کن و شویست را هم صبح، ظهر و شام داخل آب حل کن به گاو بنوشان. انشاالله که خوب می‌شود.
با ملا خدا حافظی کردیم و از مسجد برآمدیم. در راه همه‌اش به فکر حرف ملا بودم. خیلی دلم می‌خواست بدانم ملا چه نوشته است. چند بار دلم شد دوده و شویست را از مادرم بگیرم و بخوانم. اما جرئت خواستن و خواندن را در خود نمی‌یافتم. ترس کور شدن چشمانم مرا وادار کرد دست از این خواسته‌ام بردارم. این ترس خیلی دیر دوام نکرد، بالاخره کنجکاوی‌ام بر ترسم غلبه کرد. وقتی به خانه رسیدیم دور از چشمان مادرم دوده و شویست را برداشتم. شویست را نتوانستم بخوانم، اما چند کلمه از دوده را خواندم. موفق شده بودم، این اندک موفقیت وجودم را به هیجان آورده بود. توانسته بودم کلمات شمر، حرمله، یزید … بخوانم.

مادرم شخص بسیار مذهبی و در عین خرافاتی بود. رسم و عنعنات را بی‌قید و شرط با عقاید راسخ انجام می‌داد. چیزهایی که از گذشته‌ها یاد گرفته بود همه را با تمام وجود قبول داشت و اصلاً به ناکارآمدی آنها شک نداشت. در ضمن، چیزی که دیگران می‌گفت خیلی زود باور می‌کرد و گفته آنها را به طور دقیق اجرا می‌کرد. مادرم به دوده و شویست ملا قناعت نکرد، همین که از مسجد برگشتیم فوری دست به کار شد و دیگ نذرش را بار کرد. دوغ گرم کرد و یک کاسه نان‌بوته کلان کاله کرد. کاسه‌ی نان‌بوته را گذاشت روی تنور تا خوب دَم بگیرد. از دابه، مسکه برداشت داخل لاغو گذاشت تا زرد شود. مسکه را به آرامی زرد کرد و هر دو صبر کردیم تا موقع نان چاشت شود. هنوز ساعت دوازده نشده بود که کاسه نان را از روی تنور برداشت. وسط نان‌بوته را پس کرد و روغن تازه زرد شده داخل گودی آن انداخت. روی روغن جامکی گذاشت و کاسه‌ی نان را با دسترخوانی پیچاند تا سرد نشود. سپس کاسه‌ی نان را برداشت و هر دو به طرف قبرستان حرکت کردیم. قبرستان اموات قریه، فاصله چندانی از خانه ما نداشت. مادرم کاسه‌ی نان را کنار قبر پدربزرگم گذاشت و شروع کرد به فاتحه خواندن برای شادی روح اموات. منم به تقلید مادرم برای پدربزرگم فاتحه خواندم. دقایقی نگذشته بود که تعدادی پسر و دختر، زن و مرد برای نذر خودن آمدند. مادرم دسترخوان را از دور کاسه باز کرد و تعدادی دور کاسه‌ی نان‌بوته جمع شدند و شروع کردند به خوردن. هر کی سیر می‌شد، دیگری جایش می‌نشست و نان می‌خورد. ما چون صاحب نذر بودیم باید صبر می‌کردیم و در اخیر اگر چیزی می‌ماند می‌خوردیم و اگر هم نمی‌ماند پروا نداشت. چون صاحب نذر بودیم و اگر گرسنه هم می‌ماندیم عیبی نداشت. همه روی نوبت نان خوردند و سیر شدند. چیزی در تهِ کاسه نمانده بود، اما قدری مانده بود یکی از ما دو نفر را سیر کند. مادرم چند لقمه بیشتر نخورد و پس نشست، گذاشت تا من سیر شوم. هر چه گفتم بخور، نخورد. گویا نان از گلویش تیر نمی‌شد. نان کم مانده بود، اما خوبش مانده بود. هنوز داغِ داغ بود و خوب بهم چسپیده و گرفته بود. طوری‌که نوک انگشتانم را موقع لقمه برداشتن می‌سوختاند. همه‌ای آن مقدار که در تهِ کاسه مانده بود همه را خوردم. کاملاً سیرِ سیر شدم. وقتی دوباره به خانه رسیدیم، مادرم یکی از شویست‌ها را داخل آب گاو حل کرد. هم‌چنین مقداری قوغ با بیلک از تنور برداشت. هر دو به طویله رفتیم. آب را جلو گاو گذاشت و بیلک حاوی قوغ را زیر شم گاو قرار داد. بعد، دوده را همراه با بدره روی قوغ گذاشت. بدره به آرامی آتش گرفت و دوده همزمان با بدره دود شد و پخش شد در فضای کم نور طویله.

دوده و شویست ملا و همین‌طور نذر و یادآوری از اموات ثمری نبخشید و گاو ما خوب نشد. دو شب و یک روز از نظر شدن گاو می‌گذشت، شیر ندادن و لگد زدن گاو بیشتر شده بود. در عین حال پستان گاو آماس کرده بود و مثل سنگ سخت شده بود. مادرم وقتی به پستان گاو دست می‌زد، گاو قیرت می‌زد و لگد می‌پراند. از همه بد تر این‌که حتا نمی‌گذاشت گوساله‌اش بچوشد. مجبور شدیم دوباره پیش ملا برویم. همین که وارد مسجد شدیم ملا گفت بدون تای دعایی تعویذ نمی‌دهم. مادرم گفت تعویذ بدی، خدا مهربان است. ملا باز گفت تای دعایی‌ام را نقد می‌گیرم. مادرم که حوصله‌ی جر و بحث و چانه زدن را نداشت پنجصد افغانی از جیب خود کشید و پیش ملا گذاشت. ملا همین که پیسه را دید، چشمانش از خوشحال برق زد. آناً قلم و ورق از بیک بغلی خود بیرون کشید و دست به نوشتن شد. از کتاب کهنه و رنگ باخته‌اش که همیشه همراه خود داشت، چیزهای در ورق نوشت. ورق را مثلث شکل چندین بار قات کرد و به مادرم داد و گفت:
– تعویذ را سه قات به رنگ‌های زرد، سرخ و سیاه پوش کن و به شاخ گاو آویزان کن. سعی کن هنگام پوش کردن، سوزن به تعویذ نخورد که دعایش باطل می‌شود.
مادرم از ملا تشکری کرد و دل‌خوش از مسجد برآمدیم. همین که مادرم به خانه رسید دست به کار شد. تعویذ را طبق دستور ملا سه پوش کرد. هنگام دوختن و سوزن زدن سعی بسیار به خرج داد‌. بالاخره تعویذ آماده شد تا به شاخ گاو آویزان شود. هر دو به طویله رفتیم. من یک طرف گاو و مادرم طرف دیگر گاو ایستاد. نمی‌دانم گاو را چه مرگش شده بود، همین که ما را دو طرف خود دید ناقرار شد. طرف من پوفس کرد و خواست با شاخ بزند، من پس رفتم و زنجیر مانع شاخ زدنش شد. وقتی موفق به شاخ زدن من نشد، سرش را طرف دیگرش چرخاند و مادرم را تهدید کرد. طرف مادرم یورش برد و باز زنجیر ممانعت کرد. آن روز هر چه تلاش کردیم نتوانستیم تعویذ را به شاخ گاو آویزان کنیم. چاره کار را در این دیدیم که تعویذ را در همان نزدیکی گاو قرار بدهیم. جای مناسب‌تر از سوراخ بغل دیوار طویله نزدیک آخور گاو نیافتیم. تعویذ را به امید خوب شدن گاو در همان سوراخ گذاشتیم و از طویله برآمدیم.

سه روز از دادن تعویذ، دوده و شویست ملا می‌گذشت و هیچ‌کدام کارساز نشده بود. گاو هم‌چنان لگد می‌زد و کسی را نزد خود نمی‌گذاشت. مادرم به غم خدا مانده بود که چه کند. چاره‌ای جز این کار ندید. گفته‌اند دعای زهر، زهر است. از دست خودش کاری ساخته نبود و از طرفی درست نبود خودش این کار را انجام بدهد. اگر کسی می‌دید جنگ و جنجال می‌شد. مرا گفت بروم و این کار را بکنم. به توصیه مادرم مقراضی برداشتم و طرف خانه مادر غلام حیدر حرکت کردم. همین که در نزدیکی خانه آنها رسیدم ترس و دلهره وجود را فرا گرفت. می‌ترسیدم، اگر کسی مرا در جریان انجام این کار ببیند مادر غلام حیدر و بچه‌هایش را خبر می‌کند. آنگاه مادر غلام حیدر و بچه‌هایش، درازی‌ام را دراز و پامی‌ام را پام خواهند کرد. یک دل نه صد دل کردم و خودم را به لباس‌های شسته‌ی پهن شده آنها رساندم. دور و اطرافم را نگاه کردم. کسی دیده نمی‌شد، پشه‌ای پر نمی‌زد و محدوده‌ای عملیاتم امن و امان بود. با این که کسی در آن اطراف نبود، ترسیده بود و دست‌هایم می‌لرزید. در میان لباس‌های آنها دنبال پای‌جامه مادر غلام حیدر گشتم. آرام آرام خودم به پای‌جامه رساندم. دیدم پای‌جامه مادر غلام حیدر شلوار بند ندارد، بلکه به آن لاشتیک وصل است. دو دل شدم، نمی‌دانستم چکار کنم. نمی‌دانستم بجای شلوار بند، لاشتیک را مُنتی کنم یا نه. زیاد وقت نداشتم، باید عملیات را محرمانه و در عین حال فرز انجام می‌دادم. سر لاشتیک را نیافتم. دوباره دور و اطرافم را نگاه کردم، کسی را ندیدم. مقراضم را کشیدم و گرد از خشتک پای‌جامه مادر غلام حیدر کمی بریدم. عملیات به خوبی انجام شده بود. موفق شده بودم بخشی از لباس نظرگر را به دست بیاورم. آرام آرام از کنار لباس‌ها دور شدم. همین که کمی از لباس‌ها فاصله گرفتم به سرعت خود افزودم. بعد دویده خودم را به خانه رساندم. در این جریان، مادرم استخوان باغه، خاک چهار راه، کمی فضله سگ، اسپند، بدره و بد و بلا‌های دیگر آماده کرده بود. به محضی که به خانه رسیدم، هر دو به طویله رفتیم. مادرم قبل از قبل بیلکی پر از قوغ در طویله گذاشته بود. مادرم همه‌ای چیزها را روی قوغ قرار داد. لحظه‌ای نگذشته بود که دود غلیظ و بد بو از آن برخاست. مادرم از دسته بیلک گرفت و آن را زیر شکم گاو قرار داد. هنوز عمل نظر بند تمام نشده بود که جیغ و داد مادر غلام حیدر را از بیرون شنیدم. با عجله رفتم و دروازه طویله را از داخل بستم. چند قدم از پشت دروازه طویله دور نشده بودم که دو فاش مادرم غلام حیدر را شنیدم.
– کجایی او سوله سگ حرام‌زاده. تو کجایی او ماده سگ کونی.
همین که مادرم دو فاش مادر غلام را شنید تحمل کرده نتوانست. خیز زده از طویله بیرون رفت. به محض روبرو شدن با مادر غلام حیدر هر دو چنگ به چنگ شدند. نمی‌دانستم چکار کنم. از درز دروازه جنگ آنها را می‌دیدم. جرئت نمی‌کردم پا بیرون بگذارم. هر دو از موهای همدیگر گرفته بودند و هر چه به دهان آنها می‌آمد می‌گفتند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حکیم سروش