خواب بودم که با صدای مهیبی از خواب پریدم. وحشتزده دور و اطرافم را نگریستم. متوجه شدم تختهی دروازه وسط اتاق افتاده است. لحظهی بعد هیکلی از تاریکی داخل اتاقم شد. همانجا جلو دروازه ایستاد و داخل اتاق را برانداز کرد. گرگی در هیکل انسان، نمیدانم شاید هم انسانی در هیکل گرگ. هر چه بود سرش گرگ بود و تن و پاهایش انسان. با دو پا ایستاد بود و بو میکشید. نفسم بند آمده بود و بهتزده مینگریستم. وقتی چشم در چشم شدیم طرفم یورش آورد و خواست پارهام کند که من جست زدم. دویدم طرف دهلیز و از خانه برآمدم. جالب اینجا است که مکان این کابوس وحشتناک کابل نبود، بلکه روستایی بود که در آن تولد و بزرگ شدهام. حالا من پیش بودم و گرگ به تعقیبم، شب بود و تاریکی، راه را به درستی نمیدیدم. میافتادم و برمیخاستم. از میان گشتزار فرار کردم. چند بار افتادم و دوباره برخاستم. میدویدم و مدام سر میچرخاندم و پشت سرم را مینگریستم. یک زمان متوجه شدم که تنها من فراری نیستم، بلکه همهی مردم روستا وحشتزده، پا برهنه، جامه دریده دور خانههای آتش گرفته خود میدوند، به سروصورت خود میزنند و ماتم میکنند. خانههای اهالی روستایم آتش گرفته و کودکان گریان و نالان به هر سو میدوند. روی تپه دور از خانههای روستا ایستادم و خانههای در آتش گرفته را نگاه میکردم. نمیتوانستم همانطور بایستم و نظارهگر باشم. باید کاری میکردم. از تپه پایین شدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چیزی برای دفاع پیدا کنم. تکه چوبی برداشتم و آرامآرام به طرف خانههای مردم روستا و انسانهای گرگ نما پیش میرفتم. پیش از اینکه به آنها برسم چیزی محکم به پشت سرم اصابت کرد. نقش زمین شدم و از خواب پریدم.