داستان کوتاه «فقط یک رؤیا»

چشمانش برق می‌زند در چشمانم. نه، این چشمان من است که برق می‌زند. خیره شده است. به چیزی. آن چیست؟ زلال، شفاف و نورانی. نورش چشمان را خیره کرده است. نمی‌شود دید. باید ببینم. دریابم. زیبا‌ست. جلوه‌گر است. چشم نیست، چشمه است. حتماً چشمه است. آب است. می‌رود. موج می‌زند. موج می‌گیرد. مرا غرق در امواجش می‌کند. نه، آنچه من تصورش می‌کنم، خیال است. نه، خیال نیست، دارم می‌بینم. با این دو چشمان موج‌زده‌ام. خیره شده‌ام. به چیزی که توجه‌ام را جلب کرده به خود. باید بروم، کار دارم. هرچه نگاه کنم، چیزی تغییر نمی‌کند. اگر نروم، غرق می‌شوم، در موج چشمانش. عمیق‌تر در خیالاتش. در خیالاتم. تصور می‌کنم. نه، تصور نیست، واقعیت است. اطرافم را آب گرفته است، تا قوزک پا. نه، تا زانو. بالا می‌آید، هرلحظه. حالا باسنم زیر آب می‌شود. نمی‌دانم. از جایم تکان خورده نمی‌توانم. چرا؟ غیر‌ممکن است. زنده‌زنده زیر آب شوم این‌گونه؟ پایم را می‌کشم. چیزی که نمی‌دانم چیست، چسبیده به کف بوت‌هایم. دست‌و‌پا می‌زنم. جیغ‌و‌داد می‌کشم. می‌طلبم کمک. کسی نیست نجاتم دهد. آب به سینه رسیده. ترس، سردی آب، تاریکی، تاریکی شب، اینجا، زیر آب، غرق شده و خواهم مرد. نه، نباید کلمه «مُرد» را استفاده کنم. امید هست. کسی پیدا می‌شود که نجاتم دهد. به ناحق خودت را دل‌خوش نکن. این وقت شب، کنار ساحل… اینکه ساحل نیست، وسط دریاست. این وسط دریا چه کار می‌کنم من؟ آب شانه‌هایم را فراگرفته. هر‌لحظه امکان دارد غرق شوم. آب به چانه رسیده. موج می‌رود و می‌آید. نه، ممکن نیست غرق شوم در این جوانی. دریا باید بفهمد که جوانم. عمرم را نخورده‌ام. زندگی نکرده‌ام. عیش‌و‌نوش دنیا را نچشیده‌ام. کنار دریا، زیر نور خورشید، کنار او دراز نکشیده‌ام. نه، این حقم نیست. باید جیغ بکشم، کمک بخواهم. چگونه اما؟ آب دهنم را گرفته. نمی‌توانم جیغ بکشم.
اگر کنار دریا دراز نکشیده بودی، اینجا چه کار می‌کردی پس؟ آها! یادم می‌آید. نمی‌آید. باید فکر کنم. بدانم این وقت شب چه کار می‌کنم اینجا. وقت فکر‌کردن نیست، هست. باید فکر کنم. باید راهی دریابم. نجات دهم خودم را. کوشش می‌کنم سرم زیر آب نشود. آری، چیزی می‌بینم. نه، کسی هست. دو تا چشم. ازآن طرف، از ساحل، به طرفم می‌آید. دست‌و‌پا می‌زنم. تقلا می‌کنم. دست تکان می‌دهم. به من نگاه می‌کند. مرا نمی‌بیند. جهشی می‌زنم و سر از آب می‌کشم.
ـ کمک!
جیغ می‌زنم. نمی‌شنود صدایم را. دوباره جیغ می‌زنم.
ـ کمک!
جهشی پیاپی، دست‌و‌پا زدن‌ها، سردی هوا، کرختی دست‌و‌پا، نیرویم را کاهش داده است. بیهوده است. مرگ تنها مسأله‌ام است. در این کشمکش‌های بی‌وقفه که چشمانم به تیرگی می‌زند، خوابم می‌آید. نه، این خواب نیست؛ این مرگ است. لحظه‌های آخر. باید کلمه‌ام را بخوانم. کدام کلمه؟ چیزی در ذهنم خطور نمی‌کند. تنها کلمه‌ای که در ذهنم هست، «مرگ» است. تلاش، یک بار دیگر باید تلاش کنم. جیغ بکشم. کمک بطلبم. با نیرو، با تمام قوت و انرژی ذخیره‌شده‌ام. جیغ می‌کشم.
ـ کمک!
چشمانم تار می‌شود. پلک‌ها سنگینی می‌کند. پلک‌ها برهم می‌افتد. دست‌و‌پا سست می‌شود. موها پخش آب می‌شود. آب شست‌و‌شو می‌دهد. آب زلف‌های چون شب را شانه می‌زند. براق و تار‌تارش می‌کند. به پنجه موج می‌سپارد. این سو و آن سویش می‌برد. انرژی به تحلیل می‌رود. آب آهسته‌آهسته راهش را به سلول‌های ریه باز می‌کند. حباب‌های خرد و کلان آهسته‌آهسته بالا می‌آید. بوق‌بوق کرده روی سطح آب می‌ترکد. جسم بی‌حرکت می‌شود. نفس بند می‌آید. سلول‌ها هر‌لحظه پر می‌شود از آب. حباب‌های بالا می‌آید، به سطح آب. جسم بی‌حرکت و افقی قرار می‌گیرد. یک متر زیر آب می‌شود.
بعد وقتی برایم قصه کرد: شخص کنار ساحل صدا را می‌شنود. وقتی سرش را می‌چرخاند، جسم بی‌جان و بی‌حرکت روی آب را می‌بیند و صدای حباب‌ها را می‌شنود. فهمیده و وفوری به آب می‌زند. شخص را نجات می‌دهد. اول کنار آب، در جای قبلی می‌خواباند. تنفس مصنوعی می‌دهد و آب از سلول‌های ریه بیرون می‌شود. وقتی خیالش راحت می‌شود، آتش روشن کرده کنارش دراز می‌کشد و چون عصر همان روز، کنار دختر به خواب می‌رود.
چشمان تار می‌شود. کورسویی در چشمانم دستی را می‌بیند که به طرفم دراز شده و مچ دستم را می‌گیرد. می‌کشد از آب. دستی زیر سرم و دست دیگرش را زیر ران‌هایم حلقه می‌کند. نه، زورش نمی‌کشد. من چه می‌دانم! شاید بغلم می‌کند و از آب می‌کشد. یا شاید‌ هم… مهم نیست. بغلم کرده و یا به‌گونۀ دیگر نجاتم می‌دهد. بالأخره نجاتم می‌دهد. روی ریگ‌های کنار دریا می‌گذارد. تخته به پشت می‌خواباند. نه، با صورت می‌خواباند. دست روی سینه‌هایم می‌ماند. فشار پشت فشار، کارساز نمی‌شود. لبان گرمش را روی لبان سردم می‌گذارد. تنفس گرمش روی صورتم، از کجا می‌دانم حس شود! می‌کشد، می‌دمد. دم، باز‌دم. نه، می‌چشد. لذتی نمی‌دهد. این هم کار‌ساز نمی‌شود. روشی دیگر باید سنجید. گیج و مبهوت دورم چرخی می‌زند. دوباره دست‌هایش را روی قفسه‌ سینه‌ام می‌گذارد. لبانش را به لبانم می‌چسباند. می‌کشد، می‌دمد، ولی نمی‌چشد. از کجا معلوم که نمی‌چشد؟ فکرش به این چیزهای نمی‌رسد. از کجا معلوم که فکر بد نمی‌کند؟ فرصت خوبی است برایش. اول لبانم را خوب بچشد، وقتی خوب سیر‌ شد، دست روی پستان‌های تازه و دست‌نخورده‌ام بگذارد و بمالد و بمالد تا از سفتی و تازگی‌اش چیزی باقی نماند. التبه تازه تازه هم نیست، آن چنانکه باید باشد. شبی که هوسش کرده بودم. دست غیر نبود. مالیدم و مالیدم تا خوابم برد. خجالت بکش! عجب فکرهای ناشایست می‌کنی. قضاوت نادرست. اگر فکر ناشایست در سر‌ داشت، این‌گونه هول نمی‌کرد. مرا از آب نمی‌کشید. می‌کشید، ولی کارش را طبق میلش انجام می‌داد. نه، چنین آدمی به نظر نمی‌رسد. از کجا بدانم که شخص خوبی است و چشم بد ندارد؟ زانو می‌زند کنارم و تنفس مصنوعی می‌دهد. بلند می‌شود. دستش را از زیر کمرم عبور می‌دهد. دور شکمم حلقه کرده و از زمین بلندم می‌کند. با دست دیگر آهسته‌آهسته به پشتم می‌زند. آب‌ ریه‌ام خالی می‌شود.
توخ‌توخ سرفه می‌کنم. نفسم آزاد می‌شود. بر زمینم می‌گذارد. نفس‌هایم طبق معمول می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم. کنارم نشسته است. نگاهم می‌کند. چه نگاه گرم و فتنه‌انگیزی و چه چشمان سیاه هوس‌انگیزی!
ـ حالت خوبه؟
ـ بد نیستم. کمی بهترم، اما خیلی یخ گرفته است.
از جایش بلند می‌شود، دستم را می‌گیرد و بلندم می‌کند.
ـ خانه ما آن ‌طرف، دورتر از ساحل است. می‌خواهی بروی خانه ما؟
ناچارم بروم. شب، نمی‌دانم چه وقت شب است. سردی هوا، دور از لیلیه دانشگاه. تنهایی، عاملی می‌شود که باید بروم به خانه‌اش. حرکت می‌کنیم. می‌گوید خانه‌ام آن بالا روی تپه است. به خانه‌اش می‌رسیم. هوا تاریک است. به یادم نمی‌آید چه وقت از شب است. خانه ویلایی کنار دریا، صدای موج‌ها، از این بالا، منظره دریا، چه دیدنی است! حیف که تاریکی شب، منظره سیاهی را جلو چشمانم نمایش می‌دهد. راهنمایی می‌شوم به داخل ویلا. داخل می‌رویم. به سالن، روی کوچی می‌نشینم. کمپل می‌آورد. می‌پیچم دورم. خودش روبه‌رویم می‌نشیند. بازهم همان نگاه گرم و فتنه‌انگیز و همان چشمان سیاه هوس‌انگیز. نگاهم می‌کند. لرزه‌های پیاپی، امانم نمی‌دهد که به چیزی فکر کنم.
ـ چیزی می‌خوری برایت بیاورم؟ گرسنه…
ـ نه، ممنون. سیرم.
همان‌طور ساکت و ساکن نشسته‌ایم. حرف نمی‌زنیم. نگاه‌ها، سوسوزدن‌های مردمک چشم‌ها حرف می‌زند. اما به چه فکر می‌کند؟ چه می‌دانم! شاید به من فکر می‌کند. نه، این ممکن نیست، یا شاید ممکن است. تازه یادم می‌آید که تشکر نکردم. او بود که از دریا و غرقاب نجاتم داد. بغلم کرد، چه بامحبت‌. نه، این درست نیست. وظیفه انسانی‌اش بود. به هرحال، رسم و برخوردهایی انسانی تقاضا می‌کند که چنین کند. آری، یک تشکر ساده و بی‌آلایش. نگاهش می‌کنم. می‌پایم نگاه‌هایش را. تقاطع نگاه‌ها و لبخند.
ـ تشکر!
کوتاه و ساده.
ـ بابت چه؟
ـ بابت این‌همه زحمت.
ـ کاری نکردم آخر.
نمی‌دانم چه بگویم. بی‌پاسخ می‌مانم. او هم حرفی نمی‌زند. سردی هوا برطرف شده و حالم کمی بهتر می‌شود. می‌پایم اطراف سالن را. گمان کنم خانه‌ قشنگی است. همه‌چیز را از نظر می‌گذرانم. نمی‌دانم چه شده چشمانم را. همه‌چیز واضح دیده نمی‌شود. نمی‌دانم چرا، ناگهانی این سوال در ذهنم خلق می‌شود:
ـ اینجا تنها زندگی می‌کنید؟
ـ نه، با مادرم هستم.
چه خوش‌بخت هستند اینها! زندگی کنار‌ دریا و در ویلا، نصیب هرکسی نمی‌شود. در سکوت مطلق، نشستن و چشم‌دوختن به افق ناپیدا. به موج دریا، به منظره زیبا و گوش‌سپردن به چک‌چک پرندگان، صدای موج دریا و خوابیدن روی ریگ‌ها، آرزویی بود بچه‌گانه که آن زمان داشتم. مرد جوان کم‌حرف و ساکت به نظر می‌رسد. کنجکاو شدم.
ـ چطوری متوجه من شدید؟
ـ متوجه چه؟
ـ اینکه من غرق می‌شدم.
ـ صدایی شنیدم. وقتی به آن قسمت نگاه کردم، گفتم شاید یکی مثل خودم، نگریستن به دریا را شب‌ها دوست دارد؛ در غیاب خورشید و زیر نور مهتاب. دیدم اما نه، یکی هست که غرق می‌شود. آن شد که به آب زدم و تو را کشیدم بیرون.
بعد سکوت شد. تا اینکه نگاهم و مثل اینکه گفتنی‌هایی در سر داشت و:
ـ شما که مثل من شب‌زی نیستید؟
ـ متوجه نشدم.
ـ اینکه شب‌ها بیدار بمانید و از شب‌ها لذت ببرید.
ـ گمان نکنم!
ـ پس آن موقع شب چه کار می‌کردید آنجا؟
ـ آمده بودم تفریح، ولی نمی‌دانم چه اتفاق افتاد که تا آن وقت شب آنجا ماندم. اینکه مرا در حال غرق‌شدن دیده و نجاتم دادید را خودم هم نمی‌دانم.
ـ آب‌بازی را دوست دارید؟
ـ چطور مگر؟
ـ خواستم بدانم، همین‌طوری.
ـ آری، آب‌بازی را خیلی دوست دارم. کم فرصت پیش می‌‌آید. این بار هم که این‌طوری شد.
ـ یکی را می‌شناختم که جادوی آب شده بود. وقت که می‌یافت، می‌رفت کنار دریا. دریا اگر آرام بود…
حرفش قطع شد. چشمانش. آری، چشمانش را گریه گرفته بود. نگاهش را از من گرفت و دوخت به پنجره‌ای که می‌شد از آن دریا را دید. خروش و ناملایمات دریا را تماشا کرد. من هم حرفی نزدم. سکوت مجدد برقرار شد، تا اینکه آرامش یافت و نگاهم کرد و گفت:
ـ تابستان‌ها اینجا می‌آییم. آب‌و‌هوایش مساعد است برای تفریح و وقت‌گذرانی. شبی رفتیم ساحل که گشتی بزنیم. هوای دریا کرد و زد به دل آب. من از عادتش خبر داشتم و توجه نکردم. ده دقیقه یا بیست دقیقه بعد متوجه شدم که هیچ صدایی، شلپ‌و‌شلوپ آب نمی‌شنوم. همین شد که جیغ زدم و خبری نشد.
ـ متأسفم!
ـ از آن به بعد شب‌زی شده‌ام. شب‌ها بیدارم و روزها خواب. می‌روم و قدم می‌زنم. سیگار می‌کشم. چشم می‌دوزم به دریا. انتظار می‌کشم. شاید باور نکنی. تا اینکه امشب صدایی شنیدم. تو را در آب دیدم. معجره است نه، یکی را گرفت و یکی را داد.
حرفی نداشتم که بگویم. چه می‌گفتم؟ فقط به نشانه تأیید سرم را تکان دادم. باز هم سکوت برقرار شد. چند دقیقه‌ای حرف نزدیم. چه در سرش می‌گذشت؟ شاید به کسی که از دستش داده بود، فکر می‌کرد. به روزهای خوبی که داشته است. با او در ساحل قدم زده و از زندگی‌‌شان لذت برده‌اند. خندیده و باهم عشق بازی کرده‌اند. همدیگر را به آغوش کشیده و بوسیده‌اند. چه می‌دانم هزار کار دیگر و در نهایت او را از دست داده و حالا نشسته داستان زندگی‌اش را برای من تعریف می‌کند. برای چه تعریف می‌کند؟ شاید هم… نه، این امکان ندارد که کسی یک‌شبه علاقمند کسی شود. ابراز محبت کند. عشق بورزد. چرا، امکان دارد. داستانی خوانده بودم که جوانی دهاتی با یک نگاه، عاشق یک دختر شهری شد. با هزار فلاکت و بدبختی دل دختر را ظاهراً به دست آورد. گرم شده بودم کاملاً. گمانم بیجا نبود. نگاهم کرد. غرق چشمانش شدم. رفتم به خیالات و تصوراتش. آنجا کلبه ییلاقی یافتم که شبیه کلبه‌های دیگر نبود. چیزی متفاوت مثل کار یک هنرمند، یک نقاش و شاید هم یک معمار فوق‌العاده توانا. وقتی داخل کلبه شدیم، کلبه کوچک می‌نمود، که شامل اتاق مهمان، اتاق خواب، آشپزخانه و حمام کوچک می‌شد. وقتی از بلندی نگاه می‌کردی، کلبه بیشتر شبیه زیارتی بود دارای گنبد، طوری که همه دورش می‌چرخند و زیارت می‌کنند و حیات بر آن استوار است. گمان نکنم کلبه باشد، بیشتر شبیه خانه‌های روستایی است، با کمی تفاوت‌.
دو روز می‌شد ازدواج کرده بودیم. خواسته بود ماه عسل‌مان را در این کلبه بگذرانیم؛ یک ماه تمام. برای دو نفر جای مناسبی بود. خسته و مانده بودم. سفر، راه طولانی و خاکه‌بودن سرک، باعث شده بود که خیلی احساس خستگی کنم. نمی‌دانستم با زن قبلی‌اش همین‌جا، درون همین کلبه، نه درون همین خانه، از شهر آمده و ماه عسل‌شان را سپری کرده و برگشته بوده به شهر. نمی‌دانستم خوش‌بخت بودم و یا هم… از این خانه چه دیده و چه خاطره داره که اینجا آمده‌ایم؟ احساس ناراحتی می‌کنم. نه، احساس خستگی می‌کنم. سرم کمی درد دارد. نه، هیچ احساسی را درک نمی‌کنم؛ فقط خوابم گرفته است.
ـ می‌خواهم بخوابم.
ـ به همین زودی؟
حوصله ندارم حرفی بیشتر بشنوم. می‌اندازم روی تخت خواب خودم را. نمی‌دانم خوابم یا بیدار. در میان خواب و بیداری، چیزی حس می‌کنم روی لبانم. چیزی شیرین است. ممکن است عسل باشد. لبانم را چون کودک دوماهه می‌چشم. انگار چوشکی به دهن دارم. نه، باد گرمی بر صورتم حس می‌کنم. دستی به ماهک گوشم، به گردنم، تبسم، به سینه… ملالم می‌آید. خنده، نه قهقهه. دستش می‌خزد میان ران‌هایم. چه سبک و فرز! می‌مالد آن قسمت را، خط قرمزم را، تا خونی‌تر از خون شود. خوشم می‌آید. چه باد گرمی احساس می‌کنم. درد، می‌خندم بلند‌بلند.
ـ چه شده دختر؟
مادرم است که کنار تخت خوابم ایستاده و بهت و هیجان‌زده نگاهم می‌کند.
ـ می‌خندی، چون مار خودت را پیچ‌وتاب می‌دهی. ناخوشی؟
ـ نه، خوبم.
ـ پس چرا زیر آب شدی؟
ـ رفته بودم آب‌بازی!
ـ در خواب؟
ـ آری دیگه.
از جایم بلند می‌شوم، ولی این بار اولم نبود. می‌روم.
ـ کجا؟
ـ حمام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حکیم سروش