زندگی از همینجا آغاز میشود. از میان همین تپهها، تپههای افتاده کنار هم. همین کابل خود ما، که در آن فعلاً زندگی میکنیم، در میان تپههاست. تپههای افتاده کنار هم، از چهار سو محدود به کوهها و تپههای دیگر. اما تپههایش کمی دور از هم قرار گرفته و میلیونها شخص را در خود جای داده است. در کنار هم گاهی در صلح و آرامی و گاهی در جنگ و جدل زندگی میکنند. متولد میشوند. سالهای کودکی را بدون اینکه بفهمند، سپری کرده و جوان میشوند. چه زود پیر میشوند. میمیرند. بهجا میگذارند. نمیگذارند. زندگی است دیگر، یکی خوش و یکی غمگین. یکی از سیری میترکد و آن دیگری از فقر میمیرد. من و شما سوای این امر نیستیم.
ـ کجا زندگی کنیم؟
کف دست راستش را پایه زنخش کرده و نگاه شیطنتآمیزی انداخت.
ـ فعلاً که درون همین اتاق زندگی میکنیم.
چهارسوی اتاق را از نظر گذراند. تنهایی، دور از دیگران، کنارش بودن را با تمام وجود حس کرد. بیشتر از این چه میخواست؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد.
ـ بلی، درست است، اما فکر میکنم…
حرفش را قطع کرده وسط حرفش پریدم.
ـ از خطهای روی گونهات مشخص است.
کمی جا خورده و دست بر گونهاش کشید.
ـ آها، آنجا یک تار موی سفید هم دیده میشود.
به طرفش نزدیک شده و همان قسمت را نشانش دادم. خطهای گونه بیشتر از قبل نمایان شده و چهرهاش درهم رفت.
ـ ببین، ببین این قسمت را.
دستش را گرفته، در همان قسمت از سرش گذاشتم.
ـ جوان نشده، پیر شدی!
خواست از جایش بلند شود که دستم را روی شانهاش گذاشته و مانع بلند شدنش شدم.
ـ جدی نگیر، شوخی کردم.
نفس عمیقی کشید و رنگ به رخش باز گشت. خودش را جابهجای کرد و نگاهی پرسشگرانه انداخت.
ـ چه میگفتم؟
ـ آها، یادم آمد.
مکثی کرده و سرش را خاراند.
ـ بهتر است به آیندهمان کمی فکر کنیم. جایی که قرار است زندگی کنیم، کجا باشد و چطور جایی باشد؟
موهای سیاه پخشوپلا شده روی چهرهاش را با دو دست جمع کرده در پشت سرش گره زد. آنگاه از جایش بلند شده و پکه سقف را روشن کرد. برگشت و کنارم نشست. دستش را گذاشت روی شانهام، طوری که به چشمانم نگاه میکرد. خیلی جدی گفت:
ــ به آیند فکر نکن، به حال فکر کن.
دست دیگر دختر را با دو دست گرفتم و به چشمانی که صداقت در آنها خوانده میشد، زل زدم.
ـ ولی نمیشود به آینده فکر نکرد. من و شما در آیندهایم، نه در زمان حال. حالمان زار است و هرآنش بوی خون و خمپاره میدهد. حال زمانی است که هرلحظه و ثانیهبهثانیه از دست میرود و به آینده نزدیک میشود. آینده مراد و مقصد است. آینده هدف است و هدف را نباید از دست داد.
ـ این سخنانت مرا به یاد آن استاد دانشگاه کابل که فلسفه و جامعهشناسی درس میداد، انداخت. اسمش چه بود؟
ـ استاد نیکبینه میگویی؟
ـ آری، اسمش چه زود یادم رفته بود.
بعد با نوعی تمسخر زیر لب گفت: «من چه میگویم، دمبورهام چه میگوید.» آنگاه خیلی جدی عقیدهاش را بیان کرد:
ــ بلی، این درست است، ولی ما نباید به خاطر آینده، حال را از دست دهیم. تا در حال هستیم، از آن استفاده کنیم. میبینی ما در حال هستیم و هرلحظه به آینده نزدیک میشویم. این اتاق حال ماست. چیزی است که فعلاً دم دست داریم. همۀ وسایل درون این اتاق مربوط به ماست. این اتاق، کوچ، تنهایی، سکوت و آرامش، کنارهم بودن و از همه بهتر این نوری که از بالا تابیده و این موسیقی آرامی که به گوش میرسد، همه و همه زمان حال ماست. چیزهایی است که ما در حال داریم. ممکن است چنین مکان و چنین زمانی را در آینده نداشته باشیم.
ـ اینها که درست.
ـ پس کجایش نادرست است؟
چهرهاش درهم رفته بود و با عصبانیت از کنارم بلند شد و رفت به طرف کلید پکه. دو درجه سرعتش را بیشتر کرد و دور اتاق شروع کرد به قدمزدن. بعد از چند دور قدمزدن، برگشت و بدون کدام حرفی خودش را انداخت روی کوچ مقابل، طوری که رانهایش از هم دور شد. سرش به عقب رفت و گردن و سینهها بیشتر از قبل خودنمایی میکرد. مشوش شدم، اما نتوانستم چیزی بگویم. لحظهای همانطور ماند. وقتی به حال آمد، خودش را جمع کرد و راست نشست.
ـ میبینی روبهروی هم، روی کوچها نشستهایم. تنها فاصله بین ما، یک میز است. آنگاه تو برایم فلسفه میگویی.
چیزی نمیگویم، اما مرگش را میفهمم. از روی کوچ برخاسته و کنارش مینشینم. یک دستش را گرفته، خودم را نزدیکش میکنم، طوری که وقتی نفس میکشیم، گرمای نفسهای همدیگر را حس میکنیم. میخواهم ببوسمش که دو انگشتش را روی لبانم گذاشته و مانع بوسیدن میشود. حالا این منم که تمایل دارم زمان حال را از دست ندهم. فقط به هم لبخند میزنیم.
ـ نشستن در کنار هم و ریختن طرح زندگی آینده، به اتفاق نظر و آن هم در فضای آرام، خودش زندگی است. خوشبختی است، مگر نیست؟
ـ چرا که نه، آن هم در کنار شخص…
ـ تعارف نکن به خدا، میشرمم.
دوباره لبان نازکش از هم جدا شده و لبخند ملیحی هدیهام میدهد.
ـ خُب، چه کار کنیم؟
به اطرافش نگاه میکند. چیزی توجهاش را جلب کرده و از جایش بلند میشود. خرامان به طرف کمُد کتابهایش میرود. تخته کاغذ سفید از داخل کمد برمیدارد. لبخندزنان برمیگردد. سر جایش نشسته و کاغذ سفید را روی میز میگذارد.
ـ این هم کاغذ.
ـ این برای چیست؟
ـ برای اینکه چطور خانه داشته باشیم. بمانیم و یا برویم به شهری دیگر؛ مثلاً هرات، مزار شریف و یا هم بامیان، کنار بودا.
به کاغذ نگاه میکنم. سفیدِ سفید است. حتا سیاهی به اندازه سر سوزن به رویش به چشم دیده نمیشود. نگاهم را از کاغذ میگیرم. سرم را برمیدارم. به چشمانش، چشم میدوزم. خودم را در عمق چشمانش گم میکنم. لحظهای در خیالاتم به فکرهای عجیبوغریب میافتم. کنار نهری که آبش از زلالی برق میزند، روبهروی درۀ سبز و خرم ایستادهام. بهار است و دامن طبیعت سخت مرا به تعجب واداشته است. متحیرم. شکوه طبیعت و از همه مهمتر این سکوت مطلق حیرانم کرده است. نمیدانم در کجای این دره لانه اندازم. این درهای که روبهرویش ایستادهام، از به هم رسیدن کوههای سر به فلک کشیده ایجاد نشده است، بلکه در مقابلم تپههای هموار و گلی را میبینم که از سبزه پوشیده هستند. در هرنقطه از این تپهها، امکان زندگیکردن وجود دارد. این منم که باید انتخاب کنم. به بالا نگاه میکنم. خورشید چه بخشاینده میتابد و من مستقیم به آن چشم دوختهام.
ـ به چه نگاه میکنی؟
ـ به چشمانت.
لبخند میزند. میدانم ولی نمیفهمم چرا ناگهانی چشمانش سردرگمم میکند. لبخند میزنم.
ـ آها، چه کار میکردیم؟
ـ نقشه آینده را میریختیم. قلمت کو؟
جیبهایم را یکییکی میپالم. دستم روی قلمم در جیب بالایی کُتم برخورد میکند. از دهن جیبم میکشم. به دستم میگیرم. چشمش به قلم میافتد.
ـ اوه، چه قلمی!
چیزی نمیگویم. دستش را دراز کرده میگذارد روی دستم. مکثی، و قلم را میگیرد. گرمی، نرمی و لطافت دستش را حس میکنم. بارها دست همدیگر را گرفته بودیم. دستبهدست دور شهر گشته بودیم. دانشگاه کابل جایی بود که این دستها را در آنجا کشف کردم. هیچگاه دستش اینگونه که امشب دریافتم، زیبایی نداشت. در این فکر بودم که چه تغییری در دستانش آمده که اینگونه… که نگاهم کرد و گفت:
ـ چه فکر میکنی؟ زندگی در شهر خوب است یا در ده؟
ـ من که ده را دوست دارم.
ـ چرا؟
ـ نمیدانم، ولی یک سر نخ به دهات وصلم. خودت کجا را بیشتر ترجیح میدهی؟
ـ من همۀ کسانم در شهر است. خودت که میدانی، با آن هم، ده جای بدی نیست.
نمیدانم به چه فکر میکند، اما همینقدر میدانم که دوستم دارد و هرجایی که بخواهم، همراهم میرود. ولی تفاهم شرط زندگی و معیار خوشبختی ماست. همیشه این را میگوید. من هم حرفش را تأیید میکنم. همین امشب هم میخواهیم به تفاهم برسیم. چگونه و در کجا زندگی را آغاز کنیم؟ شهر وی یا ده من؟ بالأخر تصمیم نهایی را خواهیم گرفت.
ـ چه میگویی؟
ـ نمیدانم.
از جایش بلند میشود. به طرف یخچال کنج اتاقش میرود. همانطور که دروازه یخچال را باز میکند، به من چشم میدوزد.
ـ چه دوست داری برایت بیاورم؟
ـ هرچه تو بخواهی.
زندگی آرام و مرفهی دارد. پدر و مادرش هردو داکترند. چیزی کم و کسری ندارد. بوتل آب معدنی به دست به طرفم میآید. کنارم مینشیند. مرموز نگاهم میکند. نمیدانم منظورش چیست. چیزی در ذهنش هست که نمیخواهد بگوید. چیزی میخواهد که نمیدانم چیست. نگاهش میکنم. دقیق. هیچگاه اینگونه نگاهش نکرده بودم. یک آن شیطان زیر جلدم میخزد. دستم را دور گردنش حلقه کرده بوسهای از کنج لبش میستانم. میخواهم بوسۀ دومی را از لاله گوشش بگیرم که مادرش سرزده وارد اتاق میشود. هردو غافلگیر شده و سرخ میشویم، اما به روی خودمان نمیآوریم. مادرش هم نادیده گرفته روی پا دور میزند و از اتاق بیرون میشود. از پشت دروازه اتاق صدا میزند:
ـ نان حاضر است.